شهلا ،شیلا ، شیما ، شینا ...... !
فراموشم شده نامت چه بود !
آری ! فراموشم شده
ولی فرقی نمی کند
زیرا تو هم از من فراموش کرده ای
حتما ً من هم آرمان ، آرشام ، آریان ، یا کس دیگری هستم !
یادم است که هر دومان گفتیم هرگز کسی در دلمان نبوده است
ولی ... دروغگوها کم حافظه اند !
سیب هایت ریخت روی زمین
خم شدم تا کمک کنم
آنها را برداشتم
و برخاستم تا به تو بدهم
دیدم نیستی !
و من هرگز نفهمیدم چرا؟
شاید می خواستی
به این بیندیشم که چرا سیبها غل خوردند
و به شیب کوچه غلتیدند
آه ! نیوتون ! یادت بخیر
کاش بودی و نیروی جاذبه دیگری را کشف می کردی !
پنجره داشت مهیا می شد
که تو بازش کنی و نور ونسیم
وارد جان اتاقت بشود
و تنفس بکند
از هوای غزل انگیز بهار
تو رسیدی از راه
و نگاهی کردی
به اتاقت که زمستانی را
از شکافی کوچک
که روی پنجره بود
کوچه را می پایید
منتظر تا که بهار ، میهمانش بشود
تو رسیدی از راه
بسته ای در دستت
چشم کم سوی اتاق
خیره شد بر بسته
که رویش حک شده بود :
نوار درزگیری !
درگیر شعر های سیاهم بدون تو !
دنیا بد است یا که نگاهم بدون تو ؟
دائم میان دغدغه ام راه می روم
در انتهای مبهم راهم ! بدون تو !
در شوره و کویر به دریا نمی رسد !
رود بدون پشت وپناهم بدون تو !
حال مرا نپرس که چون صبح پایتخت
آلوده است ، شام و ، پگاهم بدون تو !
یه روزی ، مفتی ، مفتی ، پیر می شیم !
ازین دنیای پر غم ، سیر می شیم !
برا عشقم بیاییم ، وقت بذاریم !
حالا که با همه درگیر می شیم !
از من نترس یاد تو که گم نمی شود !
عشقت فدای طعنه مردم ، نمی شود !
با شعله خیال تو گرم است قلب من
در قلب سرد ، هیچ تلاطم نمی شود !
دنیا بدون خنده تو جای زیست ، نیست
دنیای مرده جای تبسم نمی شود !
با سنتی که در دل من ریشه کرده ای
عشقت دچار درد تهاجم نمی شود !
بانوی من نترس که طوفان بیاید و ....
در دلم شعرهایی که باید برایت می گفتم
تلنبار شده است .
بر زبانم حرفهای نا گفته گره خورده است .
من حتی با پاهایم فکر می کنم ،
آخر پایم از وقتی به سوی تو نیامده ، انگار راه رفتن فراموشش شده است ،
و نگاهم ،
که روزی از میان هزاران تن ، بویت را می شناخت
، و بسویت پر می کشید ،
پشت دیواری از مه غلیظ و خاکستر ، بوییدن را از خاطر برده است ،
ساعت فیزیولوژیک درونم هنوز روی همان لحظه ای که رفتی خوابیده است .
کاش می شد هنوز هم دستت
نوازشگر پیشانی تبدارم باشد ،
وقتی که کابوس های سیاه و سرخ و شیمیایی ، به شعله های سرکش حریقی می مانند که کلبه ای پوشالی را ، لقمه ای لذیذ ، برای کام حریص خودمی شناسد .
کاش ، زنگها زمزمه درهم ، تماسهای از دست رفته ام را ، تکرار می کردند
تا یادم نرود که
هنوز هم که هنوز است ، صدایم می زنی و من با گوشهای سنگین
سر بر بالین خوابی نهاده ام ،
به سنگینی گناه .
در درگاه آیینه .
حس می کنم که وقت به سرعت چراغ های قرمز را پشت سر میگذارد ،
و من سوار بر مرکب غفلت ، در زمانهای از دست رفته ،
با گوشهایی سنگین ، و چشمهایی که بوی خطر را نمی فهمد ،
آژیر ممتد
و چراغهای گردان قرمز را
که از هر طلوع و غروب خورشید
بر خیابان زندگیم منعکس میشود
بازیچه ای می انگارم ، در اسباب بازی کودکی بی قرار .
هنوز هم که هنوز است
نیاز دارم که بزرگتر شوم
کاش دستهایت بود که دروازه های ، بزرگی را ، به رویم بگشاید
و چشمانت ،
افقهای روشن با تو بودن را
تفسیر کند .