هرگز نگفته بودم ، شعری به این حزینی
درماتم عزیزی ، خوب و فرا زمینی
این درد بی نهایت ، را با که می توان گفت ؟
من باشم و نباشد ، « مرضیّه امینی » !
دنیا چه در سر توست از این که با شقاوت
در کوچه محبت ، همواره در کمینی
ما را به خواب غفلت مشغول خود نموده
در بردن عزیزان چه خوب می گزینی
ای گل به سرنوشتت پرپر شدن نوشتند
صد بار اگر بر آیی ، در گلسِتان ، همینی
در فصل سبزه و گل ، سخت است دل بریدن
از دوستان و یاران ، با خاک همنشینی
اما چه می توان کرد ؟ این رسم روزگار است
گلهای پرپرت را ، لای کفن ببینی
با داغ سینه سوزش اما چه می توان کرد ؟
تنها تسلی ماست آموزه های دینی
ای چرخ بی مروت ، دستت شکسته بادا
تا هر که گل بکارد ، تو با ستم نچینی !
( سروده چهلمین روز آن عزیز سفر کرده در تاریخ هفتم تیر نود و هشت )
شده یک شاعر شوریده تو را ناز کند ؟
با غزل عشق خودش را به تو ابراز کند؟
شده تا حال کسی عاشق چشمت بشود؟
جور دیگر به جهان چشم تو را باز کند ؟
شده در خواب ببینی که کبوتر شده ای ؟
و کسی هست که همراه تو پرواز کند؟
تا دلت تنگ شود یار شفیقی بوده ؟
که دلش را به دل تنگ تو دمساز کند؟
دوست داری به دلت شور جوانی بدمد ؟
دل تنهای تو را قافیه پرداز کند ؟
عشق وقتی که بیاید همه اینها سهل است
منتظر باش که در جان تو اعجاز کند
و تو با آمدنش آدم دیگر بشوی
روح تو زنده شود ، زندگی آغاز کند !
(سروده بیست و هفت خرداد نود وهشت )