یَگ بار دِگه داغ بِشِسته مین سینُه م
تا کی گل غم از مین این باغ بچینم؟
آتیش بِگِته جُنُم ازین درد جِگر سوز
هِنسوزه دل من ، چِطو خاموش بشینم !
این درد کجا به که درافتی به دل من؟
تا وَنخِیزم از جام ، هِمندازه زمینم!
انگار فلک کارشه بِشته که بشینه
از هر طرفی که هِرِوُم واسه کمینم!
از خو که وَخِیستُم دم صبح واز دوواره
پاشید خون چن تا شهید روی جِبینم
دیدُم دل غافل، که شهید هابِییَن، اِمرو
یاران وا رییس ِ جمهور خُبِ نازنینم
یَگ دفه دل من دوواره هُرّی، دِلومبی
او داغ بِرَختن به یسار و به یمینم
آتیش دِر اُفتی به سرا پام چِنُن که
هیج داغ هِنِسوختاند یقین بیشتر از اینم
هی حادثه پشت حادثه وای دل من
آسوده کی هُنباشی تو از شیون و شینم؟
وا این همه درد و غم و دلتنگی و غصه
کاشکا نخوره لطمه ای به میهن و دینم
یارب تو خودت مملکت ما ر نُگا دار
تا دشمن بدخوا نُکُنه گوشه نشینم
صبر هُنکُنم و راضی ی به امر تو هستم
امید که دِگه داغ عزیزامه نِوینُم!
به رهبر و به ملت ما صبر عطا کن
که بیشتر از اینایه به لطف تو یقینم.
ای امام همه اولیاء
روضه ات خرم و دلگشا
آمدم من به کوی شما
تا بگیرد دلم روشنا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
هر کسی از غمی خسته است
روی او هر دری بسته است
صاحب قلب بشکسته است
آید اینجا برای شفا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
آخرین چاره نا امیدان
صاحب جود واکرام و احسان
مرهم سینه های پریشان
دستتان دست لطف خدا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
هر کسی آرزومند توست
سرخوش از عشق و پیوند توست
سینه اش گرم لبخند توست
در ملاقات روز جزا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
در حریم تو شاهان گدایند
نوکر آستان شمایند
اغنیا پیشتان بی نوایند
مستحقان لطف وعطا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
در حریم تو راهی به غم نیست
اینقدر مهربان جز شما کیست؟
هر طرف می روم عشق جاریست
خالص و پاک و بی انقضا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
ای در خانه ات بر همه باز
بارها دیده ایم از تو اعجاز
گوشه چشمی به ما هم بینداز
بر فقیران کرامت نما
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
می کشد پر دلم در هوایت
در هوای بهشت آشنایت
ای همه عاشقان جان فدایت
مبتلای توام ، مبتلا
یا علی بن موسی الرضا = یا علی بن موسی الرضا
با بودن تو غمم قشنگه
چشمای پر از نمم ، قشنگه
آشفته ام و شکسته ، اما
آینده مبهمم ، قشنگه!
هوای کوچه دلگیره
دلم از کهنگی سیره
نسیم تازه می خواهم،
و بی اندازه می خواهم
لب سکو نشستن ، حال می خواهد
به یاد توبه اکسیژن می اندیشم!
شانه بیاور
نه برای گیسوانم
که برای دلتنگی هایم
می خواهم سر بر شانه ات بگذارم و گیسوان دلم را از پریشانی در آورم !
روزگاری آمد او که جهل صاحب کار بود
حال و روز مردم و میهن فلاکت بار بود
پیکر مجروح ایران زخم ها بر خویش داشت
نیمه جانی در تن آن زخمی بیمار بود
تازیان بی خرد حکام بی چون و چرا
پنجه های نحس شان در پنجه اشرار بود
خاک زرخیز وطن در پنجه نابخردان
جان و مال مردمان بی ارج و بی مقدار بود
حال خوش در سلطه جهال بی اصل و نسب
سهم مردم رنج و اندوه و غم و آزاربود
خصلت بیگانگان جز غارت و تاراج نیست
کار آن یغما گران هم ظلم و استعمار بود
در لباس عرضه دین ابتدا ظاهر شدند
در مرام جاهلیت دین ولی ابزار بود
حکم دین البته از اعمال حاکم ها جداست
همچنان که در کنار گل همیشه خار بود
در فضایی آن چنان تاریک و خالی از امید
که هنر در جایگاهی تیره و دشوار بود
گفتمان پارسی رو به سراشیب زوال
دفتر و دیوان و گفتار عرب معیار بود
در محیطی این چنین مبهم که امید وطن
آفتابی نیمه جان بر شانه دیوار بود
شعله ور شد آتش عشق از ضمیر پاک او
آتشی که در لهیبش گرمی بسیار بود
از شرارش جان مردان وطن گرما گرفت
قله ای آتش فشان درآن دل هشیار بود
سالها رنج و مرارت برد و از جان خرج کرد
شاهنامه حاصل اندیشه ای بیدار بود
با کلامش شور میهن دوستی را زنده کرد
نکته های نغز او از عاشقی سرشار بود
بیرق خط و زبان پارسی را بر فراشت
روح پر شور وطن خواهی در آن اشعار بود
رسم جاویدی که تا صبح قیامت زنده است
دعوت او بر علیه ظلم و استکبار بود
عشق با عقل و خرد در روح او آمیخته
بر تن افکار نابش جامه ی ایثار بود
بر روان آن حکیم زنده دل صدها درود
رفت راه راستی را گرچه ناهموار بود
درک فردوسی نمی گنجد به افکار کسی
پاکی اندیشه اش ازعالم اسرار بود
عالم خاک است و هر کس بر طریقی می رود
خرم آن کس که در این بیراهه پرچم دار بود !
هی هُنخوانَن شعر امام رضایی واز دل تنگم هُنباشه هوایی
منم هُخوام شاعر او هاباشم بلکه به ما یم برسه نوایی
هِنِنتانم بِرُم به پابوس او تن هِندنم به دوری و جدایی
دلم هُخوا برم میون صحنش سلام کُنم به رسم آشنایی
بعد زیارت و دعا و ثنا نُگا کنم به گنبذ طلایی
بُگم امام رضا دلم گرفته تو که امیدواری ی خیلیایی
تو هِندانی درد دلا زیاته دردای زائراته کُن دوایی
شما که اهل کرمین و جودین چی هنباشه به ما کنی نگایی
یه ریزه غصه هاما کم هاباشه مگه فقد امام اغنیایی؟
ببخش اگه صدام یه کم
بلنده خدا کنه سر غضب نیایی
کم هُنباشه صبر دلی که تنگه ندید بگیر سر زد اگه خطایی
ما که محب اهل بیت پاکیم شمایم که مراد اولیایی
چِره وایی شُم هاباشه روز ما ؟ از هر طرف هی برسه بلایی؟
هر چی که سنگه بخوره به پاما هر کس و ناکس کنه ادعایی!
خلاصه که درد دلم زیاته خیلی نیه توقع شُفایی
تنگ هابیه دنیا به رو محبات به ما کن از مهر و کرم دعایی
درسته که خرابه اعمال ما یه وختایی هم هُنباشه ریایی
ندید بگیر و حاجتا ر هادن بِوینه دشمن که گره گشایی!
دست من و دامن مهرت اقا خوب هِندانی خودت که عشق مایی!
ببخش اگه پُرچَنِگی هُنکُنم خودت میون عمق ماجرایی
این روزا حال عاشقات خرابه محض خدا نکن بی اعتنایی !
دستشونه بگیر و ردِشن کن بوور خودت به هر کجا هخوایی!
سکوتت را نمی فهمم!
دلیلش را نمی دانم!
و از اوضاع و احوال فلک چیزی نمی خوانم
تماشا می کنی آرام ، به آن نامردم بدنام
نمی گیری بر آنان خشم
نهادی پلکهای صبر را بر چشم
جهان را واگذار مردمی کردی که خونخوارند!
و در سر فکر شر دارند،
چه حکمت دارد این ، هرگز نمی دانم !
من از کار فلک سر در نمی آرم!
توانم در همین حد است که گاهی سرشک از دیده می بارم!
و از دل می زنم فریاد و با حسرت
برای غزه مظلوم و در خون غوطه ور
مرثیه می خوانم!
توانم بیش از اینها نیست
می دانی و می دانم!
خدایا پیش چشمت خانه ها ویرانه می گردد
و هر بمبی که می افتد پی صد خانه می گردد
که در هم کوبد و آوار را انبوه تر سازد
به روی پیکر قربانیانی از زن و کودک ،
و قائل نیست تبعیضی ،
که طیف طعمه های او کلان سالند یا کوچک!
پی هر انفجاری بوم غزه می شود خون رنگ
به هر سو می شود پرتاب ، جسم آدمی بر تیزی فولاد های کج شده ،
بر قطعه هایی از بتن یا سنگ،
به روی میله های آهنین ، دست و سر و پا می شود آونگ
دمادم پنجه اهریمنان پست وبی فرهنگ
زند بر جان مردم چنگ
امان از سینه های تنگ!
امان از چشمهای خالی از اشک و امان از جنگ!
پی هر انفجاری که فقط موج صدایش آدمی را می کند مجنون
و تنها ترس آن کافی است ، روح از تن کند بیرون
نمی دانم چه دردی می زند خنجر به جسم و جان آن مردم
که می بینند تنها اشک ، تنها ترس، تنها خون!
چه میداند کسی از حالشان اکنون؟
تو ای نسل معاصر
اندکی از خود بیا بیرون!
به نقاشی که غیر از خون و خاکستر نمی داند
تعرض کن
به آن کس که
کسی را از خود نحسش در اقصای جهان بهتر نمی داند
تعرض کن
میان آتش و بمب و گلوله خواب در چشمی نمی آید
در آن ویرانه جز خوناب از چشمی نمی آید
شبی آرام و پر مهتاب در چشمی نمی آید
اگر نانی میان سفره ات داری و شب آرام می خوابی
و فارغ از غم ایام می خوابی
اگر این روزهای غزه را می بینی و یادت نمی آید
و از اعماق انسانیت مجروح و زخمی
بانگ فریادت نمی آید،
به انسان بودنت شک کن!
بخوان تاریخ را یک بار نه صد بار دیگر هم
ببین چه آمده بر بچه های حضرت آدم
که چون عضوی به درد آید
شود از گوش کر ، از چشم نابینا
و از احساس هم خالی
به ظاهر زرق و برقش خرم و عالی
درونش پوچ و پوشالی
ولی تو باز با فخر و تکبر بر وجود خویش می بالی!
گمان داری که انسانی!
بمان در خلسه ی پوچ توهم های بی پایان
بدان دیری نمی مانی!
ولی بر گردنت خون زنان و کودکان غزه می ماند!
غزل هِنگیم ولی، هیشکی خریدار نیه
کسی که بشناسه شعره ،مین بازار نیه
دگه از عشق کسی، حالی هِنُنپرسه چِره
گُمُنم هیج دلی این روزا گرفتار، نیه
همه سرگرم یَه لقمه نن بی دردسرن
کسی دنبال غم و غصه ی بسیار، نیه
انقده کار بِرَخته دور و پیش آدما
که مین، هیج دلی، جای غم یار نیه
مین شهری که همه دغدغه هاشن پوله
جا واسه عاشق دلداده یو بیکار، نیه
بلبلاشم هِنُخوانن دگه رو شاخه ی گل
بلبل گُسنه به فکر گل و گلزار، نیه
وختی اعصاب همه، داغُنه یو خورد وخمیر
هیچی بیتر از همون قلیون و سیگار نیه
فکر نُن کن ای عمو خربوزه اویه این روزا
کی هِرِه محفلی که سفره یو سَموار، نیه؟
به چه دردی هُخوره این هنر لامصب؟
مین جیب من وتو وقتی که دوزار، نیه؟
چه طَری « وارث آب وخرد و روشنی ییم » ؟
که تن بعضیاما جامه یو شلوار، نیه !
بیخودی واسه دل تنگ کسی شعر نگو
که گوش هیشکی به حرف تو بدهکار، نیه!
یَه بُرّی آدُم بی عقل و فرهنگ
همندازن همیشه مین چا، سنگ
هِرَن یَه عده عاقل در بیارن
به پا هُنباشه در این وضعیت، جنگ!
+++
شده شو روز مِن، فکر و خیالش
که یارب کی هِرِسُم به وصالش؟
کی هُنباشه که ناغافل بگیرُم
یَه دو تّا گاز، از سیبای کالش!
+++
غزل خواندن به شارودی قِشنگه
کنارش چایی ی دودی قِشنگه
از این بیتر هُخایی که بُگُمته؟
اگه تو پیش من بودی، قِشنگه!
گرفتی تو دل ما رو به دستت
ببر هر جا که می خوای ناز شصتت
مواظب باش از دستت نیفته
که می ترسم من از چشمای مستت!
داری دوباره طبع مرا باز می کنی
در من ظهور کرده واعجاز می کنی
داری شبیه شاپرکی در خیال من
آرام و نرم و سرزده پرواز می کنی
با خود به باغ خاطره ها می کشانی ام
از نو به شکل تازه ای ، آغاز می کنی
گاهی مرا به بی خبری می کنی رها
دل را دچار هاله ای از راز می کنی
هر وقت هم که میل خودت بود، با غزل
دعوت به رقص و مستی و آواز می کنی
الهام واژه های جدیدی به من بشو
تا کی به هر بهانه ز سر باز می کنی؟
ای روح شعرهای نگفته برای عشق
در من حلول کن ، چقدر ناز می کنی ؟
پای علف هرزه نریز آب که حیف است
دل را نده بر آدم ناباب که حیف است
با بی سروپا فاش نکن راز درون را
بر بام ترک خورده نرو خواب، که حیف است
زیبایی بی اصل ونسب دام فریب است
بی باک نرو جانب مرداب که حیف است
تا سادگی نان و پنیر تو مهیاست
منت نکش از مردک قصاب که حیف است
ننشین به سر سفره احسان گدایان
تعظیم نکن در بر ارباب که حیف است
حسرت نخور از زندگی مردم بی درد
حیران نشو از خانه و اسباب که حیف است
هرگز ننشین بر لب بام هوس خویش
تا غم نخوری لحظه پرتاب، که حیف است
روزی هوست کرد اگر عشق و جنون را
یادت نرود قیمت اعصاب که حیف است !