چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده
چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده

از عشق تو دلگیرم و از ناز تو خسته



از عشق تو دلگیرم و از ناز تو خسته                    

از خویش گریزانم و از خلق گسسته

تاوان گناهی که تو کردی دل من داد                     

آن خال ، عبث کنج لب تو ننشسته

بر دوش من افتاده  خطایی که نکردم                    

آوار شده  روم  سکوتی که شکسته

پرواز قشنگ است ولی با دل بی غم                    

زیباست افق پیش پروبال نبسته

در شهر خودم هستم و انگار غریبم                      

این بود همه حاصل آن حس خجسته ؟

هر جای جهان آتشی افروخته دیدم                       

معلوم شد ای عشق که از سنگ تو جسته!

هر جا گله ای هست تو یک پایه ی آنی                  

کو آن که در این غائله از بند تو رسته؟

از کشمکش هسته ای ای عشق بپرهیز                    

از پوسته زخم تو رسیده است به هسته !

 


خط زدم نام تو را از همه باورها



خط زدم نام تو را از همه باورها                     

بنویس اسم مرا در رده کافرها


سحر بود آن چه تو در کار دل من کردی            

سست شد باورم از معجز پیغمبرها


دست بردار و مرا امر به معروف نکن             

ای خودت صدر نشین همه منکرها


در اجاق دل من شعله ی عشقت افسرد            

تو به دنبال چه ای در دل خاکسترها


آتشی نیست در این سینه خالی از عشق            

گرم باید بشوم از نفس ساغرها


می روم باز به تنهایی خود برگردم                

بگذارند اگر بی سر وبی همسرها !

عمرمان رفت در اصلاحی همسان سازی


عمرمان رفت در اصلاحی  همسان سازی

کاممان تلخ شد از عاقبت این بازی

 

سهم ‌من صفر و تو هم صفر، عجب همسانیم

من گله مند و  تو هم  منفعل و ناراضی

 

از پس انداز و از آتیه نیامد خبری

چه کس انداخته آن را   به چه دست اندازی؟

 

نشنیدن و ندیدن شده عادت اینجا

همه استاد فریبند و سخن پردازی

 

ای مدیری که فرادست نشستی چندی  

تا به کی با دل ما خسته دلان ، طنازی؟

 

سالها سفره ما در گروی میل  شماست

تا کجا این همه خوش رقصی و خوش آوازی

 

ما که با بخت فروخفته خود درگیریم

تو چرا سنگ‌ در این غائله می اندازی؟

 

شعله آه ضعیفان به خدا جانسوز است

ای که بر گُرده ما خسته دلان می تازی

 

ما  پیاده پی یک لقمه نان می گردیم

تو سواری به خر مصلحت و می گازی

 

تا به کی تکیه بر این میز طلایی داری

تا قیامت به گمانت که تو در این فازی؟

 

رنج بر اثر همت کوتاه شماست 

که اسیریم به این جیره چندرغازی

 

 

این امانت که خدا داده به تو عاریت است

عاقبت چون دگران قافیه را می بازی

 

خدمت خلق خداوند ز یادت رفته

به مقام و سمت و منصب خود می نازی

 

 

ناله این همه دلسوخته پشت سر توست

راه حق روشن و باز است و نمی آغازی

 

شاید این شِکوه که کردیم به جایی نرسد

مثل شکوائیه ی نزد مدیر ماضی

 

لااقل دلخوش از آنیم که فریاد زدیم

و گرفتیم خدا را به شهادت ، قاضی

 

 هیچ پیغمبر کذاب نشد معجزه گر

بارالها تو خودت باز نما،  اعجازی!

 


 

پرنده در قفس یا در هوا ناچار می میرد



پرنده در قفس یا در هوا ناچار می میرد                              

میان آشیان یا بر سر دیوار می میرد


گمان کن که نچیند میوه های باغ را دستی                         

همه می پوسد و در حسرت بازار می میرد


چه فرقی می کند مردن به روی تختی از مخمل                     

به آن که عمق یک معدن پر از اسرار می میرد؟


تفاوت نیست در مردن، سخن از مرگ بیهودست                  

که هر چشمی شود یک صبح دم، بیدار می میرد


به پایان می رسد هر زندگی یک روز در جایی                  

کسی که نام او خط خورد از آمار، می میرد


به جنت هم که تنها باشد آدم، دل نمی بندد                          

دل بی عشق کم کم می شود بیمار، می میرد


من اما آمدم تا فرصت لبخند تو باشم                              

که می دانم دل افسرده و بی یار، می میرد


 تمام شاعران شهر درد مشترک دارند                             

به اندک رنجشی آن طبع گوهر بار می میرد


چه کردی با دلم هی زخم پشت زخم، آزردی                     

ندانستی که دل از این همه آزار، می میرد؟


میان پنجه عشقت،  گمان بردم که می مانم                      

ندیدم که  به دستت دائماً سیگار می میرد


اگر قسمت شد و طبعی برایت باز  جوشان شد                

به حرفم گوش کن ، سر به سرش نگذار ، می میرد!


کسی را که خدا مامور حمل بارهایت کرد

کمی از گرده اش زنجیر را بردار، می میرد!


 


 

 

 

شکر خدا یک دفتر دیگر فراهم شد



سالیان طولانی، دفتر های خاطراتی داشتم که امور هر روزم را می نوشتم،

و این دفترهای قطور، گاهی حدود یک سال ونیم از زندگی مرا در بر می گرفت.

این غزل قدیمی را به عنوان  مقدمه ای بر شروع یکی از آن دفترها ، در سال 1389 سروده بودم:


شکر خدا یک دفتر دیگر فراهم شد

اما به جایش قسمتی از عمر من کم شد!


تا کی توان دارم که بنویسم؟ نمی دانم!

باید مهیای سفر بود و منظم شد!


خرم کسی که وقت رفتن توشه ای برداشت

شادان کسی که در مسیر عشق آدم شد!


من زندگی را دوست دارم ، هر کجا باشد

هر جا بگوید دوست، باید تا کمر خم شد!


اینجا هوا آلوده می گردد به غم ، هر روز

حتی « اُزُن » هم لایه اش تخریب از غم شد!


باید پی اکسیژن خالص تری باشم

سعی خودم را می کنم، شاید فراهم شد!

مولا علی چنین گفت :


مولا علی چنین گفت :

سَلونی

قَبلَ اَن تَفقِدونی ....

بپرسید تا از کفم ندادید

از راز ورمز هستی ، از هر چه در ظروف ، اندیشه ها نگنجد

بپرسید!

باید بگویم آقا:

پیش شما نبودیم

تا با ارادتی تام ،

از عشقتان بپرسیم

از حب مان بگوییم،

نبودیم

 تا در رکاب عشقت

خود را فدا نماییم،

بر عهد بسته خویش ، با جان وفا نماییم!

اما میان قلب

ما آرزوی نابی است

وقتی که پلک هر کس

در لحظه های آخر

دارد به هم می افتد

وقت حضور مولاست

سنگینی سکوتت

بر دشمنان روا باد

اما به دوستانت

هنگام دلنوازیست

سر می زنی به عشاق

تا در شروع غربت،

دیدار آشنایی

از خوف و وحشت مرگ

ما را دهد رهایی

از حق بخواه ما را

چندان نفس  ببخشد

تا باز با ارادت

با هر توان که داریم

از عمق جان بر آریم

فریاد یا علی را

یعنی سلام آقا

یعنی درود مولا

دیدارتان مبارک!

دیدارتان مبارک!