خواهی شوی به مملکت عشق آشنا از کوچه های ذهن خودت گاه در بیا
در هر قدم برای تو صدها نشانه است تا در مسیر باشی و محفوظ از خطا
صدها چراغ راه تو را نور می دهد این جاده روشن است به انواع رهنما
بگذر از این مسیر ، به اصل خودت برس از جلوه های عالم فانی بشو ،رها
هرگز به درک وسعت دریا نمی رسند بیرون اگر ز ابر نیایند ، قطره ها
من هم از این طریق رسیدم به شهر عشق جان تازه کرده ام به سر چشمه بقا
ساغر زدم به ساغر مستان باده نوش نوشیده ام ز جام ولایت ، می ولا
در مکتب ولای علی درس خوانده ام دل داده ام به حب علی بعد مصطفی
بعد از امیر ملک ولایت در اعتقاد بر حب یازده پسرش کردم اقتدا
در ذره ذره دل من نقش بسته است عکس رخ ندیده و تمثال مجتبی
از او تمام آنچه شنیدیم صلح اوست یا آن که شد شهید به زهر پر از جفا
جانم فدای آن که نخشکیده خون او بعد از هزار سال به صحرای کربلا
سجاد امام حامل پیغام کربلاست دارد به امر حضرت حق از پدر لوا
کی می شود تصور دردی که او کشید با آن همه مصائب بی حد و انتها
اما امام پنجم من باقر العلوم نامش بلند باد به هر گوشه سما
تا می رسم به جعفر صادق ،که مذهبم منسوب اوست بین تمامی اولیا
موسی بن جعفر است مرا هفتمین امام او کاظم است و قبله دلهای باصفا
سلطان عشق، شاه خراسان، ولی حق جانم فدای روضه رضوانی رضا
وا می شود دل همه صاحبان غم با دیدن شکوه منظره گنبد طلا
اما غم جواد دلم را گرفته است برنا ترین امام به اولاد مرتضا
از کاظمین رخت سفر می کنم به تن سر می زنم به تربت سلطان سامرا
تا بر امام دیگرم از نسل فاطمه یعنی امام علیّ نقی ، آرم التجا
بعد از پدر زیارت فرزند می روم تا حضرت امام حسن را کنم ثنا
آری جناب عسگری اینجاست مدفنش در جنب مرقد پدرش ، سُرّ مَن رَآ ( نام اصلی سامرا)
اینان شهید ابن شهیدند یک به یک ای دل بسوز از غم جانسوز لاله ها
فرصت نداشتند که حق را ادا کنند از مکر و کید دشمن خونخوار بی حیا
اما هنوز رشته امید محکم است تا باقی است روی زمین، حجت خدا
او مانده است تا که جهان را رها کند از هر چه ظلم و جور و ستم های ناروا
یک صبح جمعه گفته شده همره اذان خواهد رسید از سفر آن یار آشنا
باید طبیب درد بشر با کرامتش دلهای دردمند جهان را دهد شفا
آری امیدوار ظهوریم ،همچنان اما دعای ندبه بخوانیم تا کجا ؟
یارب خودت به کار جهان چاره ای بساز قادر به هیچ نیست بشر غیر این دعا !
تا خون عشق در رگ و در ریشه من است
مدح علی و آل علی پیشه من است
بوی گلاب اصل علی می دهد دلم
لبریز از ارادت او شیشه من است
این نعره ها چگونه نیاید ز حنجرم ؟
وقتی کُنام شیر خدا بیشه من است
من کوه را به بردن نام تو می کنم
فولاد سخت حُب تو در تیشه من است
بی انتهاتر از تمامی هفت آسمان تویی
مرغی که پست می پرد اندیشه من است
با آن که سنی ام سرود ولایی سروده ام
ابراز عشق سنت همیشه من است !
چند روزی توی دنیا فرض کن هستی سواره
فی المثل هستی رییس چند شورا و اداره
دور گردن چفیه داری، هست تسبیحی به مشتت
زیر لب ذکر خدا و توی دل صدها مکاره
ژست مردم داری ات را می کشی دائم به رخ ها
در درون سینه ات اما دلی چون سنگ خاره
پایه های تخت وبختت هست روی دوش مردم
دیگران پایین و تو بر صدر میزی خوش قواره
بخت واقبالت کمک کرد و نشستی چند وقتی
توی کاخی از زمرد بهتر از دارالاماره
بالکن قصر بلورت هست مشرف بر خیابان
از همان بالای بالا، می کنی ما را نظاره
دست بر هر چه گذاری مالکش گردی به آنی
ثروتت انبوه و پولت هست بیرون از شماره
شیر مرغ و جان آدم هست نزد تو فراهم
در کنارت مردمی هستند با شولای پاره
می زنی بر گرده هاشان دائماً شلاق نخوت
فکر کردی که عزیزی ، خلق ، باقی، هیچکاره
وقت بیماری طبیبان را به خود دعوت نمایی
می دهی ما را نشانی بر دعا و استخاره
جمع کن هر قدر خواهی پول و اسباب بزرگی
جیب بی پایان تو یک روز خواهد گشت پاره
مست شو از جام دنیا تا که برپا هست مجلس
زود خواهد گشت خالی از تو این کاخ اجاره
با کسی هرگز نبسته زندگی عهد اخوت
شمع را هنگام طوفان غیر مردن نیست چاره
در اوج عزت و شرف وغیرت و شعور
جان داد در کنار شط آن تشنه صبور
گیرم فرات مهریه مادرش نبود
غیرت نداشت آب کند بر لبش عبور؟
سهمی نداشت کامش از آن جاری زلال
مهمان مگر نبود بر آن قوم پر غرور؟
حتی هنوز شهره مهمان نوازی اند
اسلافشان چگونه رضا شد بر این قصور ؟
چندین هزار وحشی بی دین بی شرف
در بین شان نبود یکی آدم غیور؟
تا رو به قوم خود کند و بانگ برکشد
ای قوم روسیاه چرا این چنین جسور ؟
هر چند که این سبک غزل را نپسندی
شادم که دمی بر غزلکهام بخندی
کافی است که نامم برود پیش بزرگان
تا سر زند از طالع من، بخت بلندی
از روز ازل مقصد من حب شما بود
دور از کرمت هست که این باب ببندی
یک عمر نشستم سر راهت که بیایی
با منقلی از آتش و با عطر سپندی
حالا که خبر از تو و از آمدنت نیست
دیگر به که باید کنم عرض گله مندی؟
کاش میشد که درک میکردیم ، زندگی دیو آدمی خوار است
او پریده به جان هردوی ما، کار ما کل کل و کلنجار است
روزهای قشنگ با سرعت، میرود تا به شهر شب برسد
من و تو همچنان میانگاریم ،برگ تقویم عمر بسیار است
ما کنار همیم، اما سرد، گل و لبخند را نمی فهمیم
مثل دوتا ربات آدم شکل، فکرهامان فقط پی کار است
زندگی مملواز تفاوتهاست، به تفاهم چرا نیندیشیم؟
همدلی راه ساده ای دارد ،دل ندادن به هر چه دیوار است
فرصتی نیست تا که برگردیم،زود آماده شو به شب نخوریم
چمدان را پر از محبت کن، باقی چیزها دل آزار است
کاش از اول تو را نمیدیدم ، تا دلم اینقدر نمیلرزید
برق چشمت چنان تکانم داد،که پس از آن همیشه بیمار است
شب گذشت و سخن نشد کوتاه،حرفهایم چقدر گل کرده
دل آتش گرفته ، خاموشیش،چون پلاسکو محال و دشوار است
دوست دارم میان یک سلول،تا ابد در کنار تو باشم
تا بدانی کسی که عاشق شد، مرگ او را فقط جلودار است
شرمسارم که اذیتت کردم،این غزل مال عذر خواهی نیست
دل من تا که بگذری از او،تا قیامت غزل بدهکار است!
لحظه لحظه دارد از وارستگان کم می شود
خالی از خوبان که شد، دنیا ، جهنم می شود
نسل آدم های سالم رفته رو به انقراض
دارالانسانها به دارالوحش منضم می شود
مانده تنها ردپایی از صراط المستقیم
کج روی در مستقیم ما مجسم می شود
سکه ایمان و اخلاق از رواج فتاده است
خوی حیوانی به انسانی مقدم می شود
واژه انسانیت را دیو معنا می کند
اهرمن بر جاهلان ،استاد اعظم می شود
غم خوران را ، از در و دیوار، روزی ، می رسد
خون دل از هر طرف فوراً، فراهم می شود
کار دنیا من نمی دانم چرا وارونه است
با خدا هر کس که می جنگد، مکرم می شود
از بهشت این جهان هر کس فریبی خورده است
سیب هر جایی که باشد ، هر کس آدم می شود
عاقبت اما ، نسیمی ماورایی می رسد
پشت طوفانها جلوی قامتش، خم می شود
حضرت حق وعده هایش را محقق می کند
عالم از انفاس او سرسبز و خرم می شود
چون خدا خواهد نیاز آسمان و ابر نیست
از زمین هم آب می جوشد و زمزم می شود!
سال نوی عاشقان هم می رسد حتماً ز راه
نطفه نوروز از بطن محرم می شود !
دختری با حیا و درک و شعور
شکوه از بخت داشت، وقت عبور
که چرا من جدایم از مادر
و پدر هم شده به من، معذور
هر کدامان به کار خود مشغول
من شدم نزدشان ،چو نقطه کور
دیگران هم مرا نمی بینند
غیر تحمیل مطلبی ، با زور
هر طرف می روم کسی آنجا
می دهد با غضب به من دستور
که چنین و چنان نما فی الفور
بنشین این چنین، پاشو آن جور
از درونم کسی نمی فهمد
چقدر خسته هستم و رنجور
ظاهراً راضی ام از این اوضاع
باطناً بر تحملش ، مجبور
شکوه هرگز نمی کنم به کسی
چون صدای دهل خوش است از دور
چاره دیگری نمی بینم
که شوم توی لاک خود، مستور
گفتمش مهربان تحمل کن
تا شوی نزد ذات حق، ماجور
می گشاید خدا به روی تو در
می شوی نزد حضرتش ، منظور
بازی سرنوشت بسیار است
غوره های تو هم شود ،انگور
موج می پرورد شناگر را
هر که ترسید ، می شود، مقهور
هفت رنگ قشنگ خواهد شد
بشکند چون که نور ، در منشور
گر دلت را به دست حق دادی
می شوی شاد و خرم و مسرور
جاده زندگی پر از پیچ است
گام بردار توی آن ، با شور!
گل عمر تو باز خواهد شد
عسل از گل می آید و زنبور!