چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده
چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده

دو بیتی

دل لامصبم خر میشه فردا

به اسم عشق پر پر  می شه فردا

نمی بینه چه دردایی کشیده

اسیر درد دیگر میشه فردا    !

 

برای عاشقی آماده ام من  

نمی دونی چه صاف و ساده ام من !  

تو این چاه بدون عمق هر روز   

به چشم بسته ام افتاده ام من  ! 

 

منو با عشق دنیا می شناسه

به احساسات زیبا می شناسه 

ولی فایدش چیه تنهای تنهام

دلم رو  درد تنها می شناسه  !  

 

تمام عمر خود را خواب دیدیم  

خیالاتی قشنگ و ناب دیدیم  

پی چیزی به نام عشق رفتیم 

سرابی بود و آن را آب دیدیم ! 

 

ازین صحرا چقد ماهی گرفتیم ! 

هزار تا کفتر چاهی گرفتیم ! 

بجا ی بچه آهوی مامانی ( عشق) 

ولی طفل سر راهی گرفتیم ! 

 

نمی خوام با دلم درگیر باشم  !

و از هستی همیشه سیر باشم ! 

جوونی می کنم بازم برا عشق  

اگر چه پیر ، پیر  ،  پیر  ، باشم  ! 

 

شرابی بود و آنرا نوش کردیم  

صدای عقل را خاموش کردیم ! 

سرودی سبز را با عشق خواندیم 

هزاران بار دیگر گوش کردیم ! 

 

چه خوبه تو شلوغیهای شعرام 

دوبیتی گل کنه توی غزلهام 

تو هم با مثنویهای غم آلود  

بیایی پا برهنه توی رویام !  

نمی تونم بیام  حالا  جلوتر  !

همینجا می مونم  تا وا بشه در 

ولی یک روز  اگه در را گشودی  

نترس از دیدن گلهای پرپر !

 

چراغ تازه

بده دستت رو به دستم  گلم خیلی هوا سرده  

داره یخ می زنه گلها زمستون خیلی نامرده  

ببین که چهره من و تو سرخیش داره می میره  

ببین آیینه رو  این روزگار با  ما چها کرده  

گلی که جاش از اول تو دل گلدون غم بوده  

توی باغم بکارن باز سهمش قسمت زرده   

خلاصه تر بگم دنیای تو  :یعنی غم و غربت  

میدونم که هنوزم که هنوزه  : سهم تو  درده !

میدونم که هنوزم با غریبه ها غریبی تو  

می دونم درد غربت بر دل تنگت چی آورده ؟  

ولی کم کم که با من آشنا شی خوب می فهمی  

درسته که هوا سرده  زمونه خیلی بد کرده

 هنوز می شه  یه جورایی  امیدی داشته باشیم ما

چراغ تازه ای روشن بشه از پشت این پرده  !

سخن عشق

دوستی می گفت : 

وقتی سخن از عشق می گویی بریز و بپاش می کنی ! 

اما هنگامی که سخن از مادیات می شود حسابگر می شوی ! 

به او گفتم : 

اشتباه از توست که عشق را با ابزار مادی می سنجی ! 

اگر تو هم مثل من می دانستی که عشق از عالم بالاست ، 

آن را آلوده و خاکی نمی کردی !  

مگر می شود با پول عشق و محبت خرید ! 

تنها محبت است که محبت می افزاید و مهربانی ست  است که مهربانی می زاید ! 

بحث لبخند زدن نیست که یادم بدهی ! 

با گریم چهره مطبوع به آدم بدهی ! 

می شود  تا به تو یک عمر محبت بدهم ! 

و تو با مهر خودت سخت به بادم بدهی ! 

من از آن شیوه اندیشه دلم می گیرد ! 

کاش یک نمره به این کوره سوادم بدهی !

گلدونای خالی

چه فرقی می کنه وقتی دلای ما جدا باشن  

بمیرن تو قفس یا کشته ی تو جاده ها باشن ؟

حالا که قسمتم اینه منو تنها بذاری تو  

نفس هامو بذار تو باغ رویا هات رها باشن  

خدا حافظ گلایی که به تکثیرش دلم خوش بود

و می خواستم به یمن عشق سبز وبا صفا باشن 

 یه روزایی دلم میگفت باید  بیشتر گل کاشت

تموم آدما باید به  گلها آشنا باشن  

ولی حالا میبینم که تموم فکر هام پوچه 

زمونه سرد و بی روحه دلا می خوان سیا باشن  

اگه خورشید باید تو سیاهی حل بشه یک شب

چرا بیهوده باید چشمها یک عمر وا باشن ؟

دیگه حالا که حس سبز عشقم داره می میره 

چه فرقی میکنه گلدونای خالی کجا باشن ؟

ابری ترین دیدار

تو بیداری و من بیدار ، بین ما چه رخ داده ؟

در این شام بلند تار ، بین ما چه رخ داده ؟

دقیقا" پیش پای ما دو تا  ، خورشید اینجا بود

در این ابری ترین دیدار ، بین ما چه رخ داده ؟

جلوی چشم ما   سوء تفاهم  ناگهان رویید !

دو  سوی این  همه دیوار ، بین ما چه رخ داده ؟

تو درگیری به عقل و  من ، گرفتار غم عشقم

نمیدانم به جز این کار ،  بین ما چه رخ داده ؟

تو از من عشق می خواهی ، ولی با عقل می سازی

منم مست و تویی هشیار ، بین ما چه رخ داده ؟

برای عاشقی کردن ، فقط دیوانه باید بود

بگو کمتر از این مقدار ، بین ما چه رخ داده ؟

خودت هم خوب میدانی ، که من دیوانه ات هستم

چه میخواهی از این تکرار ،  بین ما چه رخ داده ؟

همیشه با دل تنگم   ،  تو خیلی خوب تا  کردی

چرا  آزردی ام این بار ، بین ما چه رخ داده ؟

یاس و دیوار

سرش رو روی یک دیوار وقتی یاس می ذاره ! 

بدون که داره با دنیایی از احساس می ذاره  !  

کسی که عاشقت می شه  براش خیلی مهمه که  

قدمهاشو بدونی  توی راه راس می ذاره !

اگه عشق منو باور نداری خب رهایم کن ! 

چه چیزی اینقدر جا واسه وسواس می ذاره ؟ 

اگه که باورم داری بده دستت رو به دستم   

چشام  رو دستهات انگشتر الماس می ذاره !    

برا   چی   سرنوشت تصمیم می گیره برای ما   ؟

برا چی می بره تو  نقطه  ای حساس می ذاره  ؟   

بذار که ما دوتا تصمیم بگیریم که کجا باشیم   !

که ما رو سرنوشت هر جا دلش که خواس می ذاره !

قصه تلخ محبت

محبت قصه تلخیست با پایان شیرینی  !

ولی بیچاره انسان با چنین  تاوان شیرینی !  

به جرم  عشق عمری  هستی ام را صرف دل کردم  

گذشت عمرم زمانی دیر در زندان شیرینی  

صداقت بردم و نیرنگ آوردند د ر کارم  

دغل ها را خوش آمد از چنین انسان شیرینی    

در این دنیای دون صرف کسی کن جان شیرین را

که بی منت گذارد در کف تو جان شیرینی !   

من از اول ندانستم صداقت کم خریدار است ! 

و خود را وفق دادم با چنان بنیان شیرینی ! 

به ظاهر من ضرر کردم ولی  تو خوب می دانی

که  باشد  هر صفا اندیش را پایان شیرینی !

چیز های مهم

این  برایم مهم است که چقدر  درستی سخنانم  را باور داری ! 

اما مهمتر از آن این است که خودم میدانم  چقدر سخنانم درست هستند!  

و این مهم است که بدانم دوستم داری !  

اما مهمتر از آن این است که  بدانم دوستیت بر چه مبنایی بنا شده است  !  

 و این هم مهم است که  راجع به من چگونه می اندیشی !  

اما مهمتر از آن این است که من چگونه باید باشم که اندیشه هایت به خطا نرفته باشد !  

در زندگی ما همیشه چیزهای مهمی وجود دارند    

اما  مهم تر از همه آنها این است  که ما با توجه کردن به چیزهای مهم از چیزهایی که مهمتر هستند   

غافل نشویم  !

آسانسور

زندگی ما انسانها به شدت شبیه آسانسور است ! 

یعنی اینکه هنوز آهنگی که از بلندگویش پخش میشود به انتها نرسیده  

می بینیم به  پایان مسیر خود رسیده ایم و ناچار باید از آن خارج شویم !

نماز صبح

نمی دانی به حال من تمنایت چه آورده ! 

به چشم بسته ام شوق تماشایت چه آورده 

نماز صبح خود را هم  من امشب با تو می خوانم  

ببین بر حال من پیغمبریهایت چه آورده ! 

تمام شب تو را با قصه های تلخ گریاندم  

بگو که گریه بر چشمان شهلایت چه آورده ؟

شور شهریور


در هوای خاطرم ،  باران شعر تر بریز

 برق سبزی از تغزل روی خاکستر بریز


با تو دارد لحظه های زرد من گل میدهد

باز هم حس شکفتن ، باز هم باور بریز!


   بال در بالم  بزن  از روی پرچینها بپر

با قفس بدرود کن در آسمانها پر بریز


هر طرف میتابی آنجا گل فراوان میشود

آفتاب گرم خود را روی این دفتر بریز


مستی ات را منتشر کن تا خمارم  کم شود

 از شراب کهنه عشقت درین ساغر بریز


شوق فروردینی ات را بر دل تنگم ببخش               

در خیال نازک خود  شور شهریور بریز  !

 

هوای عید

بیا از پیله ات بیرون اگر خورشید میخواهی  

دو پلک خسته را وا کن  اگر امید می خواهی     

تمام پنجره ها را به رویت باز خواهد کرد 

نسیمی که تو بعد از سالها  تردید می خواهی    

  تو اهل آسمانی و به اوجت میرساند عشق

چرا  روی زمین تخت جم و جمشید می خواهی  ؟ 

به رویت  باز شد هر چه دریچه سهم تو می شد  

مگر از این زمستان جز  هوای عید می خواهی ؟   

کسی که عشق را هرگز نمی فهمد رفیقت نیست ! 

چرا از بی دلان خسته دل تایید می خواهی ؟  

پازل

جذبه خورشید میخواهی ، کمی مایل بشو

در مدار عشق بازی ، بیضی کامل بشو

هر چه را گم کرده ای در من تو پیدا میکنی

یا نشانش را بده یا آشنای دل بشو

زندگی از دیدگاه موج دریا رفتن است

گر می اندیشی به مردن راهی ساحل بشو

عاشقان دیوانگی های فراوان می کنند

تاب ما را گر نداری زودتر عاقل بشو

در مسیر ما سلامت آخر دیوانگی ست

در جنون با ما کمی همراه و هم منزل بشو

یک دو راهی پیش روی تست ! یا دریای عشق

یا به مردابی که میگوید اسیر گل بشو !

یا رفیق عشق بازان حقیقت پیشه باش

یا که جذب فرقه های غرقه در باطل بشو !

یا بشوبیدار از روشن دلان حق پرست

یا دچار خواب غفلت گوشه محفل بشو !

یا بچین از نو خودت را بار دیگر تازه تر

یا که تا صبح ابد درگیر این پازل بشو !

آتش و ابراهیم

 گلستان شد به ابراهیم با یاد تو آتش ها  !

مرا کی سرد خواهد شد به میعاد تو آتش ها ؟  

 به داغ دائمت دل بسته ام و سوختن سهل است 

 ببین چه می کند با سرو آزاد توآتش ها   

کجا از خال یک اخگر به روی چهره می ترسد ؟ 

 خلیل باغ های سبز و آباد تو ، آتش ها   

چه صبح دلپذیری می شود آغاز با چشمت 

 اگر روشن شود در من به  فریاد تو آتش ها !

ابراهیم و نمرود

بگم که دوستت دارم  ،     به من میگی کمی زوده 

بگم با من بمون میگی ، که فرصت ها چه محدوده  

 

بگم واست می میرم من ، بهم می گی بمون  واسم   

نه میگی عاشقم هستی  ، نه می خوای باشی آسوده   

 

بهت میگم بذار دستت  ، توی دستای من باشه ! 

بهم میگی خدا مرگم ،  کجا این جوریا بوده ؟  

 

خلاصه هر چی من می گم  ، جواب سر بالا می دی  

حالا میفهمم اینکه ، روی  آتیش  ،  واسه چی دوده !   

 

تو این دنیا نفهمیدم ، دو دو تا چند تا می شه ! 

به ما که می رسه پاسخ ، همیشه چند تا بوده !   

 

نمی خوام که گله باشه ،  دلم می گیره عشق من ! 

گله کردن برام سخته  ،  برام خیلی غم آلوده !  

 

اگه باید بسوزم من  ، دیگه تعارف برای چی ؟ 

که ابراهیم دل عمری ست ، در  آتیش نمروده !

 

کودک درون من

کودک درون من توی کودکی ها ماند  

بچه ها همه رفتند او نشست و اینجا ماند 

 

نه بزرگ شد تا من جور دیگری باشم 

نه گذاشت برخیزم نه نشست و تنها ماند !  

 

کودک درون من فهم ساده ای دارد  

نه دروغ را فهمید نه دو رنگ ها  را ماند  

 

گر چه من فواصل را  از میانه بر رفتم     

هر چه کج روی کردم  هی دهان او  وا ماند   

 

آن چه من طلب کردم توی روشنی  گم شد  

آن چه مقصد او بود بی چراغ    پیدا ماند !

 

   

دارم  تو را در خاطرم جا می دهم بانو!    

از تو چه پنهان باز کم آورده ام بانو !

 

وقتی نگاهت می دود توی نگاه من   

حس می کنم ویران شدن را مثل بم ! بانو

 

 تا که   می اندیشم به تو در خانه می پیچد

 بوی گلاب قمصر و عطر حرم بانو  !   

 

من با سیاهی خو نمی گیرم تو که باشی  

حتی نمی آید به ذهنم رنگ غم بانو !  

  

 با تو بهار و  چلچله آغاز می گردد  

روح خودت را در تن من هم بدم !بانو ! 

 

از سبزیت سهمی نثار زردی من کن    

از دوریت دارم به  زردی می زنم بانو !

 

 

پیام

من هرگز دوست ندارم پیامهای کوتاهی را که دیگران ایجاد کرده اند به کار گیرم و به کسانی که میخواهم ارسال دارم و هرگز پیامی جز آنچه خودم ابداع کرده ام برای کسی نمی فرستم بنابراین  آن چه تحت عنوان پیام در این وبلاگ مشاهده میشود از اولین هایی است که هر کسی ممکن است دریافت دارد لذا دوستانی که مایل باشند پیامهای دست اول ارسال کنند میتوانند از آنها بهره گیرند .

عمری اندیشه نمودیم : که عشق 

هر چه دیدیم : همه ناکامی

بعد ازین شاید قسمت باشد

با تو ! پایان نافرجامی !


                   **


بس که صندلی خالی دیده ام 

نمیدانم کجا باید بنشینم

وهمه تعارف می کنند : بفرما 

گمان دارم صندلیها با من دشمنند

آخر هنگام نشستن ناگهان مفقود می شوند !


                   **

لبخند فراوان است

همه لبها از بس که لبخند زده اند سرخ و ملتهب شده اند 

و من میخواهم اینه ای بیابم که چشمهایم را جدی نشان دهد که چرا لبخندهای سرخ را سیاه می بینند !


بیتاب

بیا لب  تشنه ای را آب باشیم 

بیا تا خسته ای را خواب باشیم   

 گل مرداب بودن آرزو نیست  

بیا تا ماهی گرداب باشیم 

دل خود را کمی جدی بگیریم  

طپشهای پر از آداب باشیم  

اگر باید به هم مستی ببخشیم

شراب ناب ناب ناب باشیم 

فروغی در دل تاری بپاشیم 

اگر خورشید نه / مهتاب باشیم   

رد پای محبت را بگیریم 

برای عاشقی بیتاب باشیم !

نیمکتهای خالی

 

بی محبت دل نمی آید به دست 

بار دل را می شود با عشق بست !   

ما همیشه  همزبانی میکنیم

همدلی جایش همیشه خالی است  

نیمکت خالی میان پارک نیست ؟ 

 بر چمن هم می شود قدری نشست  

می شود از روی پرچین ها پرید 

می شود گاهی  موازین را شکست ! 

ما فقط قدری اگر  همدل شویم 

میشویم از عشق / مست /مست مست !

پیام کوتاه

خیابانها ترافیک است 

و در پارکها هم نیمکت خالی نمی بینم 

بیا تا عشق را با شیوه ای دیگر بیندیشیم ! 

                      

                        ** 

 

زیارت می کنم با هر نفس نقش خیالت را 

و میپرسم درین شبهای غم  از عشق حالت را 

نسیم شرقی ام در عطر گیسوی تو پیچیده 

تنفس میکنم هر جا که باشم بوی شالت را  ! 

 

                        ** 

 

گل مرداب

نزد من ،  آب شدن آسان نیست  

  جوهر  ناب شدن آسان نیست   

 ماه اگر راهی ظلمت نشود  

 غرق مهتاب شدن آسان نیست   

گریه  تاثیر  غزل مثنوی ست    

ساده بیتاب شدن آسان نیست    

چه بسا عشق که در دلها مرد

غرق گرداب شدن آسان نیست   

یاس من  در پی دیواری باش !

گل  مرداب شدن آسان نیست !

چند پیام کوتاه جدید برای علاقه مندان

بغضم از شوق لقای تو یقین میشکند 

گریه ام خنده ابریست که باران دارد 

 

                       ** 

قصه ام  قصه یک مرد یخی است 

که به گرمای نگاهت برخورد 

با خیال تو دلش را خوش کرد 

تابخودآمد  

از زندگیش هیچ نبود 

و فقط خاطره آب شدن در سر داشت ! 

 

                        ** 

قصه ام قصه آن مرد یخی نیست که یخهایش را 

بگذارد به عبث آب شود 

من از این گرمایی 

که تو می تابانی 

بهره می گیرم تا 

هر چه سرما دارم  

بفروشم به همین آدمها 

و به جایش از تو  

هر چه گرما می خواهم  

بخرم ! 

 

              ** 

من اصلا به نبودنت فکر نمی کنم  !

زیرا در وسعت دنیایی که به من دادی 

جایی نیست که نباشی !

دلشکسته

پر شد تمام حجم دل من ز خالیت  

تو رفته ای و مانده غمم در حوالیت   

کاش آن که داد آمدنت را نشان من  

 میگفت با من از سفر احتمالیت 

باران شدم که با جوانه ترا آشنا کنم   

اما عمیق بود دایره خشکسالیت     

 رفتی تو و غرور مرا هم شکسته ای 

جا مانده در تمام دل ،  آشفته حالیت

نابخردانه من بتو دلبسته ام هنوز

اما چه اعتبار ، به  عشق سفالیت ؟

روزهای قشنگ

از تو یک حس داغ میخواهم  هوس سرخ سوختن دارم 

سالها حس دوری از خورشید  شک نکن که  میان تن دارم   

بوی گل از قدیمها مانده توی این شیشه بدون گلاب  

بوی عطر بهار داغ تنت را در این  کهنه پیرهن دارم    

عشق  یعنی  قرار مان باشد هر چه لبخند روی لبهامان  

گاه یعنی به پای من بنویس بغض هایی که تواما (توامان ) دارم  

روزهایی شروع خواهد شد که پر از وعده های اکسیری ست

روزهایی قشنگ که با تو  بعد از این انتظار  من دارم !

لحظه های شیمیایی

تو بارونی که می باره ، من وتو همسفر میشیم 

میشینیم زیر این ناودون غزل می گیم و تر می شیم  

دلا مون تنگه، تنگه عاشقی کار دستمون داده  

نه میتونیم بمونیم نه بریم  هی جون به سر    می شیم 

نه آتیشی بجا مونده نه خاکستر  ز ما مونده  

فقط تو صفحه تاریخ   ، داریم در بدر می شیم 

کسی اصلا" نمیدونه ، چرا می سوزه دلهامون  

کسی هرگز نمی بینه ، براچی  شعله ور می شیم 

توی این لحظه های شیمیایی هی فرو می ریم

فقط ماییم که میدونیم برا چی کور و کر میشیم ! 

 

گل و بهار

تو گل و من بهار ، وابسته  

هر دو چشم انتظار ، وابسته  

تو به راه من است چشمانت  

من به تو  ، بیقرار ، وابسته  

عمر تو مثل یک نفس ، کوتاه  

من به عمرت ، دچار ، وابسته  

هر دوی ما رفیق نیمه راه 

هر دو بی اختیار ، وابسته  

گل ز دست بهار می نالد  

و بهارش به یار وابسته  

کاش با هم گره نمی خوردیم

توی این روزگار وابسته !

بارانی

چشم هایت همیشه بارانیست  

سبک باریدنت خراسانیست  

یا غزل های تند می باری

یا سکوتت شروع ویرانیست  

چتر همراه تو نمیبینم  

غصه هایت همیشه پنهانیست ! 

دوست داری به آسمان برسی  

آرزویت چقدر انسانیست ! 

دستهای مرا بگیر وبرقص 

در سماع من وتو حیرانیست ! 

میتوانم پناه تو باشم  

در تو  شوقی برایم آیانیست !

ادامه مطلب ...

شکلات

یک فنجان چای برایم می آوری 

 و طعم تلخ شکلات نودو نه درصد اخمهایت  را  

جرعه جرعه فراموش میکنم  

فال چای برایت میگیرم  و میخوانم : 

متولدین مرداد میتوانند هم گرم باشند و هم سرد  

 هم بسوزانند و هم بسوزند 

بسته به این است که : 

متولدین شهریور چگونه  سکوت صبورانه شان را بشنوند  

چگونه  چترهایشان را در باران تند خواسته های منطقی آنان بگشایند  

و چگونه چشمهای مهربانشان را با واقعیت هایی زلال شستشو دهند  

و با خودم می اندیشم که : 

نه سکوت و نه فریاد هیچکدام نمیتواند شیرینی خمار پلکهایت را که گاهی برایم نازک میشوند 

 از من بگیرد  

آخر گاهی دلم بچه میشود و بهانه ات را میگیرد  

و تو به من میفهمانی چقدر نیازمند نازت هستم !

نیشابور چشمت

برایم نیشابور دیگر معنی خیام نمی دهد

 

عطار با سیمرغهای افسانه ای اش  

برایم نسخه عرفان نمیپیچد ُ 

شاید عاشق کسی شده ام  که تمام معناهای پیشین را از یادم برده است  

خودم هم نمیدانم  

شاید کسی اینجا بداند دردم چیست ! 

دوست دارم عطار نگاهت برایم نسخه ای شفابخش بنویسد 

دوست دارم عطر سبز نگاهت  

در کوچه دلم بوزد  

و امیدوارم سازد که بهار ازینجا هم گذر خواهد کرد ! 

 

به نیشابور چشمت رو می آرم 

هزاران شاخه شب بو می آرم 

صفایم را اگر باور نداری  

سند از ضامن آهو می آرم ! 

 

اگر عطار هم عاشق نمیشد  

به گفتن این همه صادق نمی شد  

دلش کشف حقایق را نمی کرد  

رها از ورطه منطق نمی شد ! 

 

اگر چشمان تو ناطق نمی شد  

کتاب شعر من بالغ نمی شد  

درخت شعرهایم گل نمی داد  

کسی با خواندنش عاشق نمی شد!