از عشق تو دلگیرم و از ناز تو خسته
از خویش گریزانم و از خلق گسسته
تاوان گناهی که تو کردی دل من داد
آن خال ، عبث کنج لب تو ننشسته
بر دوش من افتاده خطایی که نکردم
آوار شده روم سکوتی که شکسته
پرواز قشنگ است ولی با دل بی غم
زیباست افق پیش پروبال نبسته
در شهر خودم هستم و انگار غریبم
این بود همه حاصل آن حس خجسته ؟
هر جای جهان آتشی افروخته دیدم
معلوم شد ای عشق که از سنگ تو جسته!
هر جا گله ای هست تو یک پایه ی آنی
کو آن که در این غائله از بند تو رسته؟
از کشمکش هسته ای ای عشق بپرهیز
از پوسته زخم تو رسیده است به هسته !
خط زدم نام تو را از همه باورها
بنویس اسم مرا در رده کافرها
سحر بود آن چه تو در کار دل من کردی
سست شد باورم از معجز پیغمبرها
دست بردار و مرا امر به معروف نکن
ای خودت صدر نشین همه منکرها
در اجاق دل من شعله ی عشقت افسرد
تو به دنبال چه ای در دل خاکسترها
آتشی نیست در این سینه خالی از عشق
گرم باید بشوم از نفس ساغرها
می روم باز به تنهایی خود برگردم
بگذارند اگر بی سر وبی همسرها !
عمرمان رفت در اصلاحی همسان سازی
کاممان تلخ شد از عاقبت این بازی
سهم من صفر و تو هم صفر، عجب همسانیم
من گله مند و تو هم منفعل و ناراضی
از پس انداز و از آتیه نیامد خبری
چه کس انداخته آن را به چه دست اندازی؟
نشنیدن و ندیدن شده عادت اینجا
همه استاد فریبند و سخن پردازی
ای مدیری که فرادست نشستی چندی
تا به کی با دل ما خسته دلان ، طنازی؟
سالها سفره ما در گروی میل شماست
تا کجا این همه خوش رقصی و خوش آوازی
ما که با بخت فروخفته خود درگیریم
تو چرا سنگ در این غائله می اندازی؟
شعله آه ضعیفان به خدا جانسوز است
ای که بر گُرده ما خسته دلان می تازی
ما پیاده پی یک لقمه نان می گردیم
تو سواری به خر مصلحت و می گازی
تا به کی تکیه بر این میز طلایی داری
تا قیامت به گمانت که تو در این فازی؟
رنج بر اثر همت کوتاه شماست
که اسیریم به این جیره چندرغازی
این امانت که خدا داده به تو عاریت است
عاقبت چون دگران قافیه را می بازی
خدمت خلق خداوند ز یادت رفته
به مقام و سمت و منصب خود می نازی
ناله این همه دلسوخته پشت سر توست
راه حق روشن و باز است و نمی آغازی
شاید این شِکوه که کردیم به جایی نرسد
مثل شکوائیه ی نزد مدیر ماضی
لااقل دلخوش از آنیم که فریاد زدیم
و گرفتیم خدا را به شهادت ، قاضی
هیچ پیغمبر کذاب نشد معجزه گر
بارالها تو خودت باز نما، اعجازی!
پرنده در قفس یا در هوا ناچار می میرد
میان آشیان یا بر سر دیوار می میرد
گمان کن که نچیند میوه های باغ را دستی
همه می پوسد و در حسرت بازار می میرد
چه فرقی می کند مردن به روی تختی از مخمل
به آن که عمق یک معدن پر از اسرار می میرد؟
تفاوت نیست در مردن، سخن از مرگ بیهودست
که هر چشمی شود یک صبح دم، بیدار می میرد
به پایان می رسد هر زندگی یک روز در جایی
کسی که نام او خط خورد از آمار، می میرد
به جنت هم که تنها باشد آدم، دل نمی بندد
دل بی عشق کم کم می شود بیمار، می میرد
من اما آمدم تا فرصت لبخند تو باشم
که می دانم دل افسرده و بی یار، می میرد
تمام شاعران شهر درد مشترک دارند
به اندک رنجشی آن طبع گوهر بار می میرد
چه کردی با دلم هی زخم پشت زخم، آزردی
ندانستی که دل از این همه آزار، می میرد؟
میان پنجه عشقت، گمان بردم که می مانم
ندیدم که به دستت دائماً سیگار می میرد
اگر قسمت شد و طبعی برایت باز جوشان شد
به حرفم گوش کن ، سر به سرش نگذار ، می میرد!
کسی را که خدا مامور حمل بارهایت کرد
کمی از گرده اش زنجیر را بردار، می میرد!
سالیان طولانی، دفتر های خاطراتی داشتم که امور هر روزم را می نوشتم،
و این دفترهای قطور، گاهی حدود یک سال ونیم از زندگی مرا در بر می گرفت.
این غزل قدیمی را به عنوان مقدمه ای بر شروع یکی از آن دفترها ، در سال 1389 سروده بودم:
شکر خدا یک دفتر دیگر فراهم شد
اما به جایش قسمتی از عمر من کم شد!
تا کی توان دارم که بنویسم؟ نمی دانم!
باید مهیای سفر بود و منظم شد!
خرم کسی که وقت رفتن توشه ای برداشت
شادان کسی که در مسیر عشق آدم شد!
من زندگی را دوست دارم ، هر کجا باشد
هر جا بگوید دوست، باید تا کمر خم شد!
اینجا هوا آلوده می گردد به غم ، هر روز
حتی « اُزُن » هم لایه اش تخریب از غم شد!
باید پی اکسیژن خالص تری باشم
سعی خودم را می کنم، شاید فراهم شد!
مولا علی چنین گفت :
سَلونی
قَبلَ اَن تَفقِدونی ....
بپرسید تا از کفم ندادید
از راز ورمز هستی ، از هر چه در ظروف ، اندیشه ها نگنجد
بپرسید!
باید بگویم آقا:
پیش شما نبودیم
تا با ارادتی تام ،
از عشقتان بپرسیم
از حب مان بگوییم،
نبودیم
تا در رکاب عشقت
خود را فدا نماییم،
بر عهد بسته خویش ، با جان وفا نماییم!
اما میان قلب
ما آرزوی نابی است
وقتی که پلک هر کس
در لحظه های آخر
دارد به هم می افتد
وقت حضور مولاست
سنگینی سکوتت
بر دشمنان روا باد
اما به دوستانت
هنگام دلنوازیست
سر می زنی به عشاق
تا در شروع غربت،
دیدار آشنایی
از خوف و وحشت مرگ
ما را دهد رهایی
از حق بخواه ما را
چندان نفس ببخشد
تا باز با ارادت
با هر توان که داریم
از عمق جان بر آریم
فریاد یا علی را
یعنی سلام آقا
یعنی درود مولا
دیدارتان مبارک!
دیدارتان مبارک!
هیچکس فکر کسی نیست، ولی ما، هستیم!
بنشینید شما، ما همه سر پا هستیم
دوست داریم که اثبات وجودی بکنیم
نخود آش همه مردم دنیا هستیم!
عبرت ما نشده ، هر چه زمین افتادیم
به زمین خوردن صد باره ، مهیا هستیم
می دهد آخر سر هستی ما را بر باد
این که هر حادثه ای هست، در آنجا هستیم
هر کجا بار زمین مانده ، بر می داریم
فکر پا و کمر و جان خود ، آیا هستیم؟
به تماشا بنشینند و به ما کف بزنند
توی گود همه ی اهل تماشا، هستیم
مستحبات مهمتر شده از واجب ها
روزه را ترک نموده، پی احیا هستیم!
بی وضو این چه نمازی است که ما می خوانیم
با کدامین کشتی عازم دریا هستیم؟
که به فریاد تو و من برسد وقت خطر
ما که با این همه دشمن تک و تنها هستیم ؟
ترک این رسم غلط را بخدا باید کرد
ما چرا شیفته وهم و گمانها هستیم ؟
هیچ بیگانه برادر نشود با من و تو
از چه رو با همه سرگرم مدارا هستیم؟
درد یوسف همه از مکر برادرها بود
ما هم امروز گرفتار همانها، هستیم !
با همه کج روی و ضعف و ندانم کاری
متوهم به شکوفایی فردا هستیم!
خبر از چلچله و ختم زمستانها نیست
ما در اندیشه یک باغ مصفا هستیم!
کاشکی زودتر از خواب گران برخیزیم
گرنه بازنده در این عالم رویا هستیم!
دوست دارم همه اوقات صدایت بزنم
پای در جاذبه صحن و سرایت بزنم
در حریمت ادب آن است که لب وا نکنم
بوسه بر گرد و غبار کف پایت بزنم
کاش اذنم بدهی محو شکوهت بشوم
زل به گلدسته و ایوان طلایت بزنم
بین ما بعد مسافات چه معنا دارد؟
نفسم را گره وقتی به هوایت بزنم
رودی از شوق، روان است میان تن من
می شود پنجه به دریای صفایت بزنم ؟
تا ابد عشق تو در سینه من می جوشد
زنده ام تا که نفس را به ولا یت بزنم!
چگونه می توانم باور کنم که مولایم این سخن را برای ابناء امروز نگفته باشد؟ :
بدانید شما در زمانی زندگی می کنید که در آن گویا به حق ، اندک و زبان از راستگویی کُند و حق جو، خوار است،
مردم برای نافرمانی آماده شده اند وبر مماشات و سازگاری با هم یار شده ، همراه گشته اند
جوانانشان بدخو ، پیرانشان گناهکار، دانایانشان ، دو رو ، سخنرانانشان چاپلوس،
کوچکشان به بزرگشان احترام نمی گذارد و توانگرانشان از بینوایان دستگیری نمی کنند...
خطبه 224 از نهج البلاغه
اندک اندک آمدیم و از خزان هم رد شدیم
از شب یلدای این عمر گران هم رد شدیم
زندگی با چکمه سنگین خود ما را فشرد
خوب یا بد از غم این امتحان هم رد شدیم
با تنفس های مصنوعی چه سود از طول عمر
دیگر از حول و ولای حفظ جان هم رد شدیم
در نهایت سرنوشت تیرها افتادن است
آخرش چه ؟گیرم از بند کمان هم رد شدیم
تا بیاید مزه ما زیر دندان کسی
ناجویده از گلوی این جهان هم رد شدیم
فرصت کوتاه ما شد صرف ناقص سوختن
روسیاه دود خود ، از آسمان هم رد شدیم!
شب که خورشید خیالش آفتابی می شود
کار ما تا صبحدم، بیدار خوابی می شود
یاد او از دورها هم کار خود را می کند
هر که هشیار است مشتاق خرابی می شود
گیسوانش را پریشان می کند بر دوش باد
غافل از این که شیوع بی حجابی می شود
بوی شالش تا که می پیچد میان کوچه ها
آسمان کور هم بینا و آبی می شود
مست می سازد خیابان را شمیم عطر او
باعث تعطیل دکان شرابی می شود
حال ما را منقلب می سازد و رد می شود
قسمت بی پول ها دود کبابی می شود!
خواهی شوی به مملکت عشق آشنا از کوچه های ذهن خودت گاه در بیا
در هر قدم برای تو صدها نشانه است تا در مسیر باشی و محفوظ از خطا
صدها چراغ راه تو را نور می دهد این جاده روشن است به انواع رهنما
بگذر از این مسیر ، به اصل خودت برس از جلوه های عالم فانی بشو ،رها
هرگز به درک وسعت دریا نمی رسند بیرون اگر ز ابر نیایند ، قطره ها
من هم از این طریق رسیدم به شهر عشق جان تازه کرده ام به سر چشمه بقا
ساغر زدم به ساغر مستان باده نوش نوشیده ام ز جام ولایت ، می ولا
در مکتب ولای علی درس خوانده ام دل داده ام به حب علی بعد مصطفی
بعد از امیر ملک ولایت در اعتقاد بر حب یازده پسرش کردم اقتدا
در ذره ذره دل من نقش بسته است عکس رخ ندیده و تمثال مجتبی
از او تمام آنچه شنیدیم صلح اوست یا آن که شد شهید به زهر پر از جفا
جانم فدای آن که نخشکیده خون او بعد از هزار سال به صحرای کربلا
سجاد امام حامل پیغام کربلاست دارد به امر حضرت حق از پدر لوا
کی می شود تصور دردی که او کشید با آن همه مصائب بی حد و انتها
اما امام پنجم من باقر العلوم نامش بلند باد به هر گوشه سما
تا می رسم به جعفر صادق ،که مذهبم منسوب اوست بین تمامی اولیا
موسی بن جعفر است مرا هفتمین امام او کاظم است و قبله دلهای باصفا
سلطان عشق، شاه خراسان، ولی حق جانم فدای روضه رضوانی رضا
وا می شود دل همه صاحبان غم با دیدن شکوه منظره گنبد طلا
اما غم جواد دلم را گرفته است برنا ترین امام به اولاد مرتضا
از کاظمین رخت سفر می کنم به تن سر می زنم به تربت سلطان سامرا
تا بر امام دیگرم از نسل فاطمه یعنی امام علیّ نقی ، آرم التجا
بعد از پدر زیارت فرزند می روم تا حضرت امام حسن را کنم ثنا
آری جناب عسگری اینجاست مدفنش در جنب مرقد پدرش ، سُرّ مَن رَآ ( نام اصلی سامرا)
اینان شهید ابن شهیدند یک به یک ای دل بسوز از غم جانسوز لاله ها
فرصت نداشتند که حق را ادا کنند از مکر و کید دشمن خونخوار بی حیا
اما هنوز رشته امید محکم است تا باقی است روی زمین، حجت خدا
او مانده است تا که جهان را رها کند از هر چه ظلم و جور و ستم های ناروا
یک صبح جمعه گفته شده همره اذان خواهد رسید از سفر آن یار آشنا
باید طبیب درد بشر با کرامتش دلهای دردمند جهان را دهد شفا
آری امیدوار ظهوریم ،همچنان اما دعای ندبه بخوانیم تا کجا ؟
یارب خودت به کار جهان چاره ای بساز قادر به هیچ نیست بشر غیر این دعا !
تا خون عشق در رگ و در ریشه من است
مدح علی و آل علی پیشه من است
بوی گلاب اصل علی می دهد دلم
لبریز از ارادت او شیشه من است
این نعره ها چگونه نیاید ز حنجرم ؟
وقتی کُنام شیر خدا بیشه من است
من کوه را به بردن نام تو می کنم
فولاد سخت حُب تو در تیشه من است
بی انتهاتر از تمامی هفت آسمان تویی
مرغی که پست می پرد اندیشه من است
با آن که سنی ام سرود ولایی سروده ام
ابراز عشق سنت همیشه من است !
چند روزی توی دنیا فرض کن هستی سواره
فی المثل هستی رییس چند شورا و اداره
دور گردن چفیه داری، هست تسبیحی به مشتت
زیر لب ذکر خدا و توی دل صدها مکاره
ژست مردم داری ات را می کشی دائم به رخ ها
در درون سینه ات اما دلی چون سنگ خاره
پایه های تخت وبختت هست روی دوش مردم
دیگران پایین و تو بر صدر میزی خوش قواره
بخت واقبالت کمک کرد و نشستی چند وقتی
توی کاخی از زمرد بهتر از دارالاماره
بالکن قصر بلورت هست مشرف بر خیابان
از همان بالای بالا، می کنی ما را نظاره
دست بر هر چه گذاری مالکش گردی به آنی
ثروتت انبوه و پولت هست بیرون از شماره
شیر مرغ و جان آدم هست نزد تو فراهم
در کنارت مردمی هستند با شولای پاره
می زنی بر گرده هاشان دائماً شلاق نخوت
فکر کردی که عزیزی ، خلق ، باقی، هیچکاره
وقت بیماری طبیبان را به خود دعوت نمایی
می دهی ما را نشانی بر دعا و استخاره
جمع کن هر قدر خواهی پول و اسباب بزرگی
جیب بی پایان تو یک روز خواهد گشت پاره
مست شو از جام دنیا تا که برپا هست مجلس
زود خواهد گشت خالی از تو این کاخ اجاره
با کسی هرگز نبسته زندگی عهد اخوت
شمع را هنگام طوفان غیر مردن نیست چاره
در اوج عزت و شرف وغیرت و شعور
جان داد در کنار شط آن تشنه صبور
گیرم فرات مهریه مادرش نبود
غیرت نداشت آب کند بر لبش عبور؟
سهمی نداشت کامش از آن جاری زلال
مهمان مگر نبود بر آن قوم پر غرور؟
حتی هنوز شهره مهمان نوازی اند
اسلافشان چگونه رضا شد بر این قصور ؟
چندین هزار وحشی بی دین بی شرف
در بین شان نبود یکی آدم غیور؟
تا رو به قوم خود کند و بانگ برکشد
ای قوم روسیاه چرا این چنین جسور ؟
هر چند که این سبک غزل را نپسندی
شادم که دمی بر غزلکهام بخندی
کافی است که نامم برود پیش بزرگان
تا سر زند از طالع من، بخت بلندی
از روز ازل مقصد من حب شما بود
دور از کرمت هست که این باب ببندی
یک عمر نشستم سر راهت که بیایی
با منقلی از آتش و با عطر سپندی
حالا که خبر از تو و از آمدنت نیست
دیگر به که باید کنم عرض گله مندی؟
کاش میشد که درک میکردیم ، زندگی دیو آدمی خوار است
او پریده به جان هردوی ما، کار ما کل کل و کلنجار است
روزهای قشنگ با سرعت، میرود تا به شهر شب برسد
من و تو همچنان میانگاریم ،برگ تقویم عمر بسیار است
ما کنار همیم، اما سرد، گل و لبخند را نمی فهمیم
مثل دوتا ربات آدم شکل، فکرهامان فقط پی کار است
زندگی مملواز تفاوتهاست، به تفاهم چرا نیندیشیم؟
همدلی راه ساده ای دارد ،دل ندادن به هر چه دیوار است
فرصتی نیست تا که برگردیم،زود آماده شو به شب نخوریم
چمدان را پر از محبت کن، باقی چیزها دل آزار است
کاش از اول تو را نمیدیدم ، تا دلم اینقدر نمیلرزید
برق چشمت چنان تکانم داد،که پس از آن همیشه بیمار است
شب گذشت و سخن نشد کوتاه،حرفهایم چقدر گل کرده
دل آتش گرفته ، خاموشیش،چون پلاسکو محال و دشوار است
دوست دارم میان یک سلول،تا ابد در کنار تو باشم
تا بدانی کسی که عاشق شد، مرگ او را فقط جلودار است
شرمسارم که اذیتت کردم،این غزل مال عذر خواهی نیست
دل من تا که بگذری از او،تا قیامت غزل بدهکار است!
لحظه لحظه دارد از وارستگان کم می شود
خالی از خوبان که شد، دنیا ، جهنم می شود
نسل آدم های سالم رفته رو به انقراض
دارالانسانها به دارالوحش منضم می شود
مانده تنها ردپایی از صراط المستقیم
کج روی در مستقیم ما مجسم می شود
سکه ایمان و اخلاق از رواج فتاده است
خوی حیوانی به انسانی مقدم می شود
واژه انسانیت را دیو معنا می کند
اهرمن بر جاهلان ،استاد اعظم می شود
غم خوران را ، از در و دیوار، روزی ، می رسد
خون دل از هر طرف فوراً، فراهم می شود
کار دنیا من نمی دانم چرا وارونه است
با خدا هر کس که می جنگد، مکرم می شود
از بهشت این جهان هر کس فریبی خورده است
سیب هر جایی که باشد ، هر کس آدم می شود
عاقبت اما ، نسیمی ماورایی می رسد
پشت طوفانها جلوی قامتش، خم می شود
حضرت حق وعده هایش را محقق می کند
عالم از انفاس او سرسبز و خرم می شود
چون خدا خواهد نیاز آسمان و ابر نیست
از زمین هم آب می جوشد و زمزم می شود!
سال نوی عاشقان هم می رسد حتماً ز راه
نطفه نوروز از بطن محرم می شود !
دختری با حیا و درک و شعور
شکوه از بخت داشت، وقت عبور
که چرا من جدایم از مادر
و پدر هم شده به من، معذور
هر کدامان به کار خود مشغول
من شدم نزدشان ،چو نقطه کور
دیگران هم مرا نمی بینند
غیر تحمیل مطلبی ، با زور
هر طرف می روم کسی آنجا
می دهد با غضب به من دستور
که چنین و چنان نما فی الفور
بنشین این چنین، پاشو آن جور
از درونم کسی نمی فهمد
چقدر خسته هستم و رنجور
ظاهراً راضی ام از این اوضاع
باطناً بر تحملش ، مجبور
شکوه هرگز نمی کنم به کسی
چون صدای دهل خوش است از دور
چاره دیگری نمی بینم
که شوم توی لاک خود، مستور
گفتمش مهربان تحمل کن
تا شوی نزد ذات حق، ماجور
می گشاید خدا به روی تو در
می شوی نزد حضرتش ، منظور
بازی سرنوشت بسیار است
غوره های تو هم شود ،انگور
موج می پرورد شناگر را
هر که ترسید ، می شود، مقهور
هفت رنگ قشنگ خواهد شد
بشکند چون که نور ، در منشور
گر دلت را به دست حق دادی
می شوی شاد و خرم و مسرور
جاده زندگی پر از پیچ است
گام بردار توی آن ، با شور!
گل عمر تو باز خواهد شد
عسل از گل می آید و زنبور!
یَه پِسِر دارُم که مثلش کمه، بسیار نیه
سبکه پاش واسه هر کاری یو بی عار نیه
سر به زیر و اهل و عاقل ، همه جوره خواستنی
اهل بیرون و در و قلیون و سیگار نیه
یَه عیب خوردو داره فقد که زن هِنِنگیره
هر چی پندش هِندنیم، گوشش بدهکار نیه
داره پیر هُنباشه یو هِنو میون خانه یه
ما هُخوایم زن وِگیره ، هِنگه به اجبار نیه
پییرش هر چی که هِنگه ، پشت گوش هِمندازه
یاد روزگار پیری، کوری ش ، انگار نیه
هر چی حرفش هِنزنیم هِننگه که وا کی داری
خاگ به ننگش نکنن وا هیشکی ام یار نیه
هِنگه که دس وگیرین از سر من کل هابیم ،
نِچکولین دِلُمه ، دل مال آزار نیه
فلسفه دِ نچینین ، حرفی به گوشم هِنِرِه
زن هِننگیرم عمو، بی زنی دشوار نیه
همه هِنگن بِرِوین و سر وسامُن بگیرین
این روزا انگاری ،هیشکی ، مین بازار نیه
هِنِوینَن که کسی هِنِنتانه زن وِگیره
خرجای عروسی که دهشی و دو زار نیه
تازه که زن وِگِتی ، کی هِنتانه خرج هادنه
جوونی کو که سر کاره یو بیکار نیه؟
بعدشم واسه چیشی دنبال دردسر باشم
مین نسل جووُنا هیشکی امیدوار نیه
چِره خر هاباشم که کسی سوآرم هاباشه؟
این روزا خَرَم دگه طالب اوسار نیه
سر که درد هِنِنکنه بیخودی دَسمال دِنِوِند
کسی غمخوار دل خسته یو بیمار نیه
نه شیر شتر هُخوام مِنو نه دیدار عرب
این چیزا دگه مین قُطی ی عطار نیه !
همینطر راحتمو و نون به خونم هِننزنم
هیشکی ام رو سر من به اسم زمّار نیه!
هوینیم راست هنگه ،حرفمایه پس هنگیریم
دل وامانده ولی واز دس وردار نیه !
گفتم چه خبر ؟ گفت غمم بی نانی است
بعد از غم نان ، غصه بی دندانی است
گفتم که تو هیچ ، دیگران را چه شده؟
در چهره شان نشان سرگردانی است!
یک خنده ی ریز و تلخ تحویلم داد
یعنی که گناه تو فقط نادانی است !
یعنی که مگر خبر ندادند تو را
حال دل شهر و مردمش، طوفانی است؟
آلودگی از حد خودش رد شده است
رنگ افق آبی ، بادمجانی است
هم گرد و غبار و دوده غوغا کرده
هم قحطی برف و سال بی بارانی است
هم کسری آب و برق و گاز و بنزین
باقیش هم آنچه راخودت میدانی است
اما ز گرانی چه بگویم با تو
در نقطه انفجار و بحرانی است
تا حال کسی نشد ، مهارش بکند
حال آن که مهارش به همین آسانی است!
گفتم که مگر تو راهکاری داری؟
در دست تو راه چاره و درمانی است؟
با جدیت تمام رو کرد به من
هر کس که به دنبال سر وسامانی است
سر را بگذارد و بمیرد ، آرام
بعدش همه چیز مفتی و مجانی است!
میل من نیست که دلگیر و پریشان باشی
نادم و منفعل و زار و پشیمان باشی
نبر از یاد که هر وقت هوا ابری بود
حکم عقل است در اندیشه باران باشی!
عاشقی قصه ی تلخی است که صد خوان دارد
خم شود پشت تو گر رستم دستان باشی!
چه ثمر دارد اگر من به جنون خوش باشم
و تو از عقل همیشه پر وپیمان باشی؟
دل به دریا زدم ، امید به آن می بردم
که تو هم ماهی همبازی طوفان باشی!
رو به من باز شدی تا نفسی تازه کنم
نه که یک پنجره رو به خیابان باشی!
کاش می شد که به آزردگی ام دل ندهی
فکر سنجیدن اعمال به میزان باشی
این که آزار و مجازات شوی،زیبا نیست
چه توان کرد اگر پیرو شیطان باشی؟
بعد از این عاشق هر کس که شدی بهتر هست
فکر فردای جدا گشتن از ایشان باشی
قصه عشق تو و من به سرانجام رسید
وقت آن است ، پی نقطه ی پایان باشی!
با سلام و درود بر همه بینندگان وبلاگ چکاوکها و علاقمندان محترم آثارم ، اعلام می دارم وبلاگ جدیدی تحت عنوان «آگینه»در سایت بلاگفا ایجاد کرده ام و از شما عزیزان دعوت می کنم ، به آدرس جدیدمراجعه نمایید. https://agineh.blogfa.com
ناگفته نماند که آثارم را در این سایت همچنان منتشر خواهم کرد.
بس رنج که از عشق تو دیدم، به چه قیمت؟
حرف از همه شهر شنیدم، به چه قیمت؟
تا جان تو را غصه و اندوه نگیرد
از هستی خود دست کشیدم، به چه قیمت؟
جان کندم و شد باغ خزان دلت آباد
گاهی گلی از وصل تو چیدم، به چه قیمت؟
هر کس به تمنای کسی داعیه ای داشت
من هم به وصال تو رسیدم ، به چه قیمت؟
شمعی شدم و نور به شبهای تو دادم
هی سوختم و پات چکیدم، به چه قیمت؟
نه رو به وطن دارم و نه طاقت غربت
بس رشته الفت که بریدم، به چه قیمت؟
بر میله عشق تو، میان قفسی تنگ
بیهوده به هر گوشه پریدم، به چه قیمت؟
رفتی تو و در لاک خودم گوشه گرفتم
از خویشتن خویش رمیدم ، به چه قیمت ؟
رد شد خر تو از پل و من آن ور آبم
گیرم که از این ورطه رهیدم، به چه قیمت؟
شپش در جییهایم می کند هر روز، رقاصی
و از بخت بدم افتاده ام توی رودر واسی
شدم درگیر یک دختر، که میبیند مرا دائم
شبیه کارت عابر بانک ،در داشبورد یک شاسی
هوسهای بزرگی در سرش دارد ،به خرج من
شده در خرج کردن بی محابا، لوس و وسواسی
ندارد صبر که شاید، رسد پول و پلی از غیب
نمایم خرج او من ، با تمام قدر نشناسی
هزار علم و کمالات است در من جمع ، اما حیف
نمی گردد به غیر از پول با هیچ چیز، احساسی
کشیدم در خیال از روی او تصویرهای ناب
و از قاب نگاهش کرده ام ،بر عالم عکاسی
به یادش میزنم در کوچه های باغ احساسم
سری بر کوچه باغی خوان مردم دار، اغاسی
برایش شعر میگویم، ولی انگار نه انگار
نمیارزد تمام حس من ،حتی یک عباسی
تمام روز سگ دو میزنم تا راضی اش سازم
نمی ماند برایم دست آخر چند ،پاپاسی
عنان صبر از کف داده ام با خرج و بَرج او
اگر ایوب هم بی پول باشد ،میشود عاصی
مگر بیل گیتس یا قارون بیاید، راضی اش سازد
که من پولی نمی یابم، در این رانت و بوروکراسی!
افتاده به دیوارچرا عکس تن تو
رفته است چرا میخ به قاب بدن تو ؟
جا مانده در آن معرکه بین در و دیوار
شرمندگی زخم گل یاسمن تو
نفرین به کسانی که به تو هجمه نمودند
هی درد نشاندند به رنج و محن تو
آتش به تن آن که ، به در شعله برافروخت
تا دود برآرد ز نهاد حسن تو
تا حق علی را نزنی آن همه فریاد
تا مُهر خموشی بزند بر دهن تو
مرداب حقیری که لجن بود همیشه
درگیر حسد گشت به دریا شدن تو
جا ماند در آن کوری بدخیم فراگیر
حال آن که شفا بود نخ پیرهن تو
آنان که ستم بر تو نمودند، کجایند ؟
رفتند وبه جا ماند ، مرام و سخن تو
از هر طرفی جاذبه ای در جریان است
مجذوب نموده است مرا ، انجمن تو
در نبودت حتم دارم حال ما بد می شود
بر گلو جان می رسد ، راه نفس سد می شود
سالها در انتظار دیدنت آواره ایم
دارد از ما شور و شوق زندگی رد می شود
سایبان چشم ما تا کی شود دستان ما
دورها را تا ببیند ، رفت و آمد می شود؟
با ظهورت می شود چشمان ما روشن شود؟
یا جواب ندبه ها اما و شاید می شود؟
ذره ای ایمان آدم سست باشد خود به خود
از ملاقات تو مایوس و مردد می شود
آنقدر شیطان قوی دارد تعامل می کند
که تمام این جهان پیر مرتد می شود
باور این که جهان را سبز خواهد کرد عشق
مثل رویایی که در باور نگنجد، می شود
مصلحت را در چه می داند خدا، که اینقدر
صبر او در امر تو دارد مشدد می شود؟
حال مظلومان دنیا می شود هر لحظه بد
طالع نحس شیاطین دارد اسعد می شود
واژه انسان مفاهیمی که می دیدیم، نیست
هر چه را اهریمن ، انسانش بنامد، می شود
هر چه قانون در جهان بود از ازل وارونه شد
بوسه گاه اهرمن امروز معبد می شود
از زمین باران به سمت آسمان می بارد و
ماندن گردو میسر روی گنبد می شود
می چکد خون بشر از پنجه نوع بشر
قطره هایش پخش بر طاق زبرجد می شود
یک نفر باید بیاید تا که آتش بس کند
کی حریف آتش این جنگ ممتد می شود ؟
در کتاب عقل دیدم عاقبت این غائله
برطرف با مهدی آل محمد (ص) می شود !
پس بیا بر زلف پرچین ستم آتش بزن
ریشه های ظلم دارد هی مجعد می شود !
این خنده ی تلخ از سر شادی نیست
جز غصه ی خشک سال آبادی نیست
تقویم دلم بس که محرم دارد
محتاج به سال نوی میلادی نیست!
شو چِلّه ، رسمه ،هاباشیم همه جَم
که خوش باشیم، مین این همه غم
خیلی فرقی نداره خانه کی
به هر جا باشه سورساتی ، فراهم
خوآرایا و برارا، دسته جمعی
نوایه وا نتیجه ، همه از دم
در و همسایه یو دوست و رفیقا
اگه پا هادنه، وا میرزا شمشم
هِریم خانه ننه یا خانه زَمّار
هِمندازیم اِفته، قرص و مَحکم
پی یر و مار خوشحالن که وِچّا
همه جَم هابین بی درد و ماتم
هِمشینن همه خوشحال و خِندن
تُمُم وِچّه ویلا ما ، دور هم
یَه کم قِر هندنن یَه کَم هرقصَن
دَرَم، دَم دَم، دَرم ،دَم دَم، دَرم، دَم
هِمشنویَن گل و هِنگن به هم گل
صدا خنده هِره تا عرش اعظم
هُنباشن وا خَبِر از حالت هم
هِمیارن به جا صله ی ارحم
کنار قوری و سَموار و چایی
بساط تخمه یو آجیل شده ، پَم
دگه میلت نکشه، آش رشته
لبوی سرخ و داغ و واز شلغم
قدیما بلبلی وا سِنجه یَم بِه
به رسم شوچره ، حالا شده کم
پفک وا چیپس رسم هابیه حالا
وا این شیرینیای بدتر از سم
ولی وا این هم شُم ، اصل کاره
هِنُنکُنه کسی به شکمش ، رَم
به زور هی هُنخوریم از چرب و شیرین
شکم هُنباشه وضعش،سخت درهم
مگه هُنباشه پرهیز کرد اِمشو
گذشت از خوردنی ، مفت و مسلم ؟
بعد ِ شُم یگ نگا کن سمت سفره
انگار هُنکنی لَقِه کرده ، رستم!
انگاری دشمنا ما حمله کردن
بیامیه دوواره، زلزله، بم
غذا که خورده شد لنگا درازه
هِننتانیم هاباشیم از کَمِر، خم
یَه کَله تا نَفِس تازه هاباشه
دوواره هِندنیم به پشتی یا ، لم
دِگه کم کم همیا خو به چشما
همیفته همش پلکا به رو هم
خصوصاً وچه ها که بگذراندن
یه شو وا همدگه، خوشحال و خرم
همه سنگینن و وا رفته یو و شل
ور هِنخِیزَن ،ولی ، وا زور دیلم !
ننه هِنگه بُخفتین شو همینجه
دلا جوش هِنزنه اما دما دم
که فردا صب ،کی از خو وخیزه
سرکارش بره از نو ، منظم
ولی چاره نیه ، وایی وخیزیم
به سرعت تَکّه تیلا ره کنیم ، جَم!
همیشه زندگی ، جبره یو اجبار
خوشا اُنا که مین این خم و چَم
دلاشن یکیه وا هم همیشه
به زخم همدگه هستن چو مرهم
به وخت کار و امر زندگانی
به هم هستن رفیق و یار و محرم
بیاییم وا همین حال خوش، امشو
دلا ما رِ کنیم به عشق ، ملزم
مُحِبت ها ، نبیلیم کم هاباشه
کنیم فردای دوری رِ ، مجسم
نره از یادُما این حرف مولا
که فرموده به ما ، اِرحم، تُرحم
هنندانه کسی تا سال بعدی
کی هست و کی نیه، الله اعلم !
اول هر کار، بسم الله رحمن الرحیم
بهترین رفتار ، بسم الله رحمن الرحیم
حق اگر خواهی مددکارت شود در کارها
ذکر کن بسیار، بسم الله رحمن الرحیم
از علامتهای مومن این که دائم بر لبش
می شود تکرار، بسم الله رحمن الرحیم
کارهای سخت آسان می شود با یاد حق
پیش هر هشیار، بسم الله رحمن الرحیم
نام حق وقتی می آید، کار بر اهریمنان
می شود دشوار، بسم الله رحمن الرحیم
تا خدا برکت دهد بر کار وبار و عمر تو
دم به دم بشمار، بسم الله رحمن الرحیم
دوست داری تا بیابی راه را در مُلک عشق
با همه اسرار؟ بسم الله رحمن الرحیم
عاشق این نام اعظم هستم و با افتخار
می کنم اقرار، بسم الله رحمن الرحیم!