منت وام عزیزان زمدیران نکشید
منت از آدم بی دغدغه آسان نکشید
به همان اندک خود قانع و دلخوش باشید
بر دل سوخته تصویر پریشان نکشید
بگذارید که با منصب خود خوش باشند
این همه آه از این سینه بریان نکشید
از طبیبی که نفهمد غم بیماران را
گر چه سخت است ولی منت درمان نکشید
به کباب دل خود جشن بگیرید ولی
جگر سنگدلان بر لب و دندان نکشید
شان و شخصیت خود را به تمنا ندهید
آبرو نزد فرومایه گروگان نکشید
روزی بنده به فرمان خدا می آید
منت از خلق خدا در طلب نان نکشید
من دلم تنگ است میخواهم کمی درکم کنی
قبل رفتن دوست دارم تا دمی درکم کنی
درد دل ها با تو کردم تا سبک گردد دلم
فکر کردم مثل من اهل غمی،درکم کنی
فکر کردم مثل خیلی های دیگر نیستی
غیر این بیگانگانی ، محرمی ، درکم کنی
با خودم گفتم که تو رودی ، به دریا می روی
دل بدان بستم که قدر شبنمی درکم کنی
از لب شمشیر یاران زخمها خوردم ولی
خوش بدان بودم که قدر مرهمی درکم کنی
با لب خشکم سرود ابر و باران ساختم
تا بیایی با صفای زمزمی درکم کنی
از بهشت یاد تو اخراج دارم می شوم
کاش قدر توبه های آدمی درکم کنی
آمدم ، اما نبودی حالم اصلن خوب نیست
بی تو دنیا هم بخندد، بر دل من خوب نیست
نه به سِیر شهر آرامم نه سِیر بوستان
بی حضور لاله رویان باغ و گلشن خوب نیست
باید از نو با خودم عهدی ببندم نزد تو
پای آن امضاء کنم که غیر تو « زن » خوب نیست
گر مرا باور نداری از دل نازت بپرس :
تا بگوید بی تو روح مرده در تن خوب نیست
پرده ها را پس نزن بگذار در خود گم شوم
دل که می گیرد اتاق خواب روشن خوب نیست
زندگی بر اهل دل آنقدر بد تا می کند
تا بفهماند به آدم غیر مردن خوب نیست
در خیالم باز توی چشم تو زل می زنم
گر چه می دانم که در خورشید مسکن خوب نیست
یک عمر به اسم زندگی جان کندیم کوه و کُتَل و دشت به دندان کندیم
تا راه به سر منزل مقصود بریم یک جاده به سوی قبرهامان کندیم
کجایی که دلم جا مونده پیشت منو ول کرده ، تنها مونده پیشت
نفهمیدم تو چشمای تو چی دید که مست و منگ و شیدا مونده پیشت
=============================================
هوای عاشقی غم داره امشب دلش بارون نم نم داره امشب
صدای شر شر ناودون تو کوچه به من میگه تو رو کم داره امشب
=============================================
هزار تا غصه و غم دارم امشب توی قلبم محرم دارم امشب
نمیدونم بخونم روضه از کی ؟ گلی گم گشته را کم دارم امشب
=============================================
من و تو خاطراتت جا نذاری نری از پیشم و تنها نذاری
شبیه قایق درهم شکسته یه وقت تو حسرت دریا نذاری ؟
=============================================
تو رو با روی بازت می شناسم از احساسات نازت می شناسم
شبیه نغمه های سرکویری تو رو از سوز و سازت می شناسم
=============================================
نزن فریاد که یاری رسی نیست کسی گوشش بدهکار کسی نیست در این جنگ تورم و گرانی به مردن دل بده آتش بسی نیست
=============================================
دلت از سنگ ، گر بود آب می شد ز درد مردمان بی تاب می شد
دریغا هر چه گفتیم از غم خود برایت لای لای خواب می شد
=============================================
نمیدونستم این دنیا پر ازنیرنگ و تزویره
بهت عشقو نشون می ده یهویی از تو میگیره
دلت خوش می شه با چیزی که عمری در پی اش بودی
ولی غافل که این رویا فقط یک روی تصویره
چه حسی بدتراز اینه که دنیا مال تو باشه
بخواد دستت بره سمتش ببینی پات به زنجیره
تموم دلخوشی هامو خلاصه میکنم درتو
کنار هم بزار باشیم اگر چه حس کنی دیره
بد ما آدما اینه که فردا رو نمی بینیم
برامون آرزو می شه همون حسّی که می میمیره
درسته ما دوتا دوریم ولی حسّم به من می گه
دو تا خط موازی هم یه روزی سمت هم می ره
یه روزی زندگی از نو میخنده تو چشای ما
دلای ما جوون می شن اگر چه چهرمون پیره
بنزین به جهنم که گران شد ، بشودشیرینی عمر ، زهرمان شد ، بشودهی گاز دهند هر چه آقا زادهماشین من و تو نیمه جان شد ، بشود .شادیم که می رسد به ما بوی کبابسهم همه مان چو دود آن شد، بشود .ماشین من ای کاش ژن خوبی داشتتا سوخت اگر که زعفران شد ، بشود.برخیر کسی امید نتوانم بستقدم ز گرانی چو کمان شد ، بشود .دخلم به ریال است و مخارج به دلارحالم چو ز بغداد عیان شد ، بشود .جایی که نه کوله ای نه باری مانده استگر دزد رفیق کاروان شد ، بشود.ای فقر بمان همیشه در سفره ماگر نفت از این سفره نهان شد ، بشود.اما نرسد به دشمنان ناله ماگر کارد به عمق استخوان شد، بشود.
درد بسیار است و طاقت کم،علاجی ،چاره ای
غمگسارم کاش میشد سایه ی،مهپاره ای
آن که درمانم به دست اوست از من دور شد
من گرفتار زمینم ، اوست در سیاره ای
زیر این سقف کبوداسمان کو امنیت!؟
بر سرم بارید هر دم غصه از دیواره ای
غصه هایم را کجا بیرون بریزم از دلم
نیست مثل من کسی، بی یاور و غمخواره ای
اندکی از دلخوشی درمان درد بی دواست
منتظر هستم بیایی تا بیاری چاره ای
گر شود دست بلندت بر سر من سایبان
سقف خواهد شدبرای عاشق آواره ای
عشق را باید نوشت از نو به خط دیگری
هیچکس در زندگانی نیست جز او،کاره ای
لا لایی ام تقدیم رویاهای زیبایت
یاد مرا بگذار اطراف متکایت
فردا دوباره یک شروع خوب باید داشت
با یاد تو من می روم سر وقت رویایت
در خواب هم روی لبم نام تو را دارم
غافل نخواهم شد زمانی از تماشایت
خوشحالم از این که مرا شایسته دانستی
با مهربانی جای دادی کنج دنیایت
درگیر پرسه های فضای مجازی ام
شاید کسی بیاید و گیرد به بازی ام
شاید کسی توجه چندان به من نکرد
اما به گفت و گوی صمیمانه راضی ام
شاید کسی بیاید و خواهان من شود
بی کمترین بهانه کند دل نوازی ام
قدری شتاب ، وقت زیادی نمانده است
در این قمار عشق مبادا ببازی ام !
دنیا به فکر حال کسی نیست شک نکن
کاری بکن برای دلت ناز نازی ام
هی تو ! که نیمه شب به دلت وقت داده ایحالم خراب هست بیا تا بسازی ام !
دل من غیر تو با هیچ کسی همدل نیست
هر کسی بگذرد از تو به خدا عاقل نیست
عشق یک بار در خانه من آمده است
وای بر من که بگویند کسی منزل نیست
حسرت عمر هدر رفته مرا خواهد کشت
دوست دارم که بدانی دل من غافل نیست
کمکم کن به تکامل برسم با عشقت
مرد اگر عشق نباشد به دلش کامل نیست
سخن عشق به هر لفظ و زبانی باشد
پیش صاحب نظران معنی آن مشکل نیست .
خیلی بهاران مانده در خواب زمستانت ای منتهای مهربانی ، کو فراخوانت؟
پاییزهای غربتت پر کرده دنیا را سر می رسد کی وعده های مهر و آبانت ؟
چشمان ما تا انتهای کهکشانها رفت در جستجوی نقطه ای روشن از عرفانت
اما به جز حسرت نشد سهم تلسکوپها روشن نشد بر هیچ کس پیدای ِ پنهانت
دنیای ما خاکستری تر ، می شود هر روز تا کی بیاید جمعه بی خورشید تابانت ؟
آن سیصد و سیزده نفر حالا کجا هستند ؟ تا کَر کند گوش فلک را بانگ یارانت !
هی خرده میگیرند بر ما دشمنان عشق کی وا شود بند از زبان تیغ بُرّانت ؟
پلکی بزن سرمای دنیا را گلستان کن ای جمله نمرودها دور گلستانت
دنیا شدیداً تشنه صلحی گوارا هست ظرف جهان را پر کن از فتوای بارانت !
من با طلوع حس تو آغاز میشوم
هر صبح پای پنجره ات باز میشوم
وقتی که قلب کوچه برای تو میطپد
درگیر حس و حال عالم پرواز میشوم
حالی عجیب در تن من پرسه میزند
باور بکن بیاد تو طناز میشوم
شعر و غزل بهانه با تو نشستن است
دارم دوباره حادثه پرداز میشوم .
هرگز نگفته بودم ، شعری به این حزینی
درماتم عزیزی ، خوب و فرا زمینی
این درد بی نهایت ، را با که می توان گفت ؟
من باشم و نباشد ، « مرضیّه امینی » !
دنیا چه در سر توست از این که با شقاوت
در کوچه محبت ، همواره در کمینی
ما را به خواب غفلت مشغول خود نموده
در بردن عزیزان چه خوب می گزینی
ای گل به سرنوشتت پرپر شدن نوشتند
صد بار اگر بر آیی ، در گلسِتان ، همینی
در فصل سبزه و گل ، سخت است دل بریدن
از دوستان و یاران ، با خاک همنشینی
اما چه می توان کرد ؟ این رسم روزگار است
گلهای پرپرت را ، لای کفن ببینی
با داغ سینه سوزش اما چه می توان کرد ؟
تنها تسلی ماست آموزه های دینی
ای چرخ بی مروت ، دستت شکسته بادا
تا هر که گل بکارد ، تو با ستم نچینی !
( سروده چهلمین روز آن عزیز سفر کرده در تاریخ هفتم تیر نود و هشت )
شده یک شاعر شوریده تو را ناز کند ؟
با غزل عشق خودش را به تو ابراز کند؟
شده تا حال کسی عاشق چشمت بشود؟
جور دیگر به جهان چشم تو را باز کند ؟
شده در خواب ببینی که کبوتر شده ای ؟
و کسی هست که همراه تو پرواز کند؟
تا دلت تنگ شود یار شفیقی بوده ؟
که دلش را به دل تنگ تو دمساز کند؟
دوست داری به دلت شور جوانی بدمد ؟
دل تنهای تو را قافیه پرداز کند ؟
عشق وقتی که بیاید همه اینها سهل است
منتظر باش که در جان تو اعجاز کند
و تو با آمدنش آدم دیگر بشوی
روح تو زنده شود ، زندگی آغاز کند !
(سروده بیست و هفت خرداد نود وهشت )
تا سحر در سر من فکر تو جولان می داد
نفس گرم نگاهت به دلم جان می داد
در تو انگار بهاریست که حس باید کرد
پیش ازین حال دلم بوی زمستان می داد
سالها بود کسی در دل من جای نداشت
یک نفر داشت به این مسئله پایان می داد
عشق انگار به پابوس دلم آمده بود
رونقی باز به این کلبه ویران می داد
تو بگو : گر به رویش باز نمی کردم در
چه کسی باز در این واقعه تاوان می داد؟
عشق قانون قشنگی است ولی بی رحم است
فتنه سازی که به حالم سرو سامان می داد
کاش در آمدنش این همه تاخیر نبود
تا به ما خسته دلان فرصت درمان می داد
دلخوشم من به همین سهم پریشان حالی
بیش از این کاش به من حال پریشان می داد
درد و غم هجران تو تسکین شدنی نیست
چون موی سپیدی است که مشکین شدنی نیست
تاثیر نبخشید کسی مثل تو بر من
در شعر کسی مثل تو تحسین شدنی نیست
در باغ دلم گل بسیار است ولیکن
یک غنچه این باغچه نسرین شدنی نیست
بعد تو غزل معنی و مفهوم ندارد
من شاعر چشم که شوم ؟ این شدنی نیست !
با رفتن تو حال من از عشق به هم خورد
این خاطره ی تلخ که شیرین شدنی نیست .
کاش باشی و به من حال پریشان بدهی
پی تاراج دلم باز فراخوان بدهی
صبح از گوشه ظلمت کده ام سر بزنی
شب به این کوچه تاریک چراغان بدهی
گاهگاهی دل این پنجره را باز کنی
گر دلت خواست به او مژده گلدان بدهی
دوست دارم به هوای تو نفس تازه کنم
به کویر دل من وعده باران بدهی
گذر تند زمان حال مرا می گیرد
همتی کن که به این غائله پایان بدهی
دست تنهایم و تقدیر شتابان پی من
از کَرَم نیست به او این همه میدان بدهی
من به امید تو آواره این دشت شدم
مشکلی نیست که به گرگ بیابان بدهی
چه شود شور زلیخا به تو القا گردد
یوسفی را به خطا باز به زندان بدهی
دل من قابل تقدیم شدن نیست، ولی
مانعی نیست اگر سر به خیابان بدهی
یا اگر مهر قبولی به تمنام زدی
از تو زیباست که پاداش فراوان بدهی
میل میل تو ، بفرما که چه باید بکنم
هر چه دارم بستان تا به دلم جان بدهی
حس خوبی است به تو این همه درگیر شدن
و تو در جان و تنم این همه جولان بدهی
آه ای عشق سرت سبز و سلامت باشد
تا بیایی و به کارم سرو سامان بدهی .
سیل 1398 در ایران
در روزهای آغازین فروردین 1398 بعد از سالهای خشک و کم باران ، بارانهای سیل آسا در سراسر میهن بارید و سیل های عطیمی به راه افتاد که در استانهای گلستان ، ایلام ، خوزستان ، لرستان ، خراسان شمالی و رضوی و بسیاری از دیگر نقاط کشور آثار مخربی را از خود به جای نهاد :
سیل آمد و تمام وطن را خراب کرد
آتش نکرد با دل ما آن چه آب کرد
گاهی برای سوختن آتش نیاز نیست
دل را به آب ، می شود ، آب و کباب کرد
« باران که در لطافت طبعش خلاف نیست »
این دفعه در حوالی ما انقلاب کرد
شاید به زعم عده ای از غافلان عصر
ما را برای قهر و غضب انتخاب کرد
چندین و چند سال ، همین ابر و آسمان
لبهای خشک و داغ زمین را جواب کرد
باری زمین به سوگ ترکهای خود نشست
دل را رها به مزرعه آفتاب کرد
تا آن که از طریق مصلحت ذات دوالجلال
باران گرفت و چاره آن التهاب کرد
از بس که ما به زخم طبیعت نمک زدیم
باران بدل به دیو شد و پیچ و تاب کرد
صد شهر وروستای وطن را به کام برد
سیل آمد و به کندن و بردن شتاب کرد
طوفان نوح هم که بیاید ز غفلت است
لطف خدای را نتوان ، بد خطاب کرد
حالا که سرنوشت ، چنین حکم کرده است
باید برای رفع خطر ترک خواب کرد
باید به فکر مردم بی سرپناه بود
باید به نرخ عشق به آنان حساب کرد
باید گرفت و سوخت از این داغ مشترک
زیبنده نیست هر کس از آن اجتناب کرد
شاید دوباره فرصت عاشق شدن نبود
خرم کسی که پای طلب در رکاب کرد
باری ز دوش خسته دلی گر کسی گرفت
آنگاه می شود به وی « انسان» خطاب کرد .
دلم از عشق تو پر بود ، خرابش کردی
از خودت راندی و با قهر جوابش کردی
یک نفر قدر تو را خواست بداند ، که نشد
بخت آمد به سراغت و تو خوابش کردی
عشق می رفت تحول بدهد حال مرا
که تو با خاطره ای تلخ مجابش کردی
سالها رفت و دل تنگ من آرام نشد
حیف از این دل که تو در هجر خود ، آبش کردی
عشق یکبار در خانه تان آمده بود
تو ندانستی و دیوانه خطابش کردی
خواست اقبال بیاید و تو را یار شود
پشت پایش زدی و پا به رکابش کردی
دیگر ازبخت دل خویش چرا می نالی ؟
تو که در کوره ایام کبابش کردی ؟
بعد از این حادثه حال من وتو خوب نشد
عمرمان رفت و تو ، تقدیر حسابش کردی !
با غزل خوانی تو باد معطر شده است
دشت می لرزد و در لاله شناور شده است
دست در دست بلا عزم سرودن داری
دفتر شعر تو آغشته به خنجر شده است
مشتی از خون خودت را به هوا سر دادی
آسمان زخمی آن فوج کبوتر شده است
عشق از قبل به کار تو خجالت ها داشت
باز شرمنده قنداقه اصغر شده است
زخمه بر تار کدامین غم عالم زده ای ؟
که حریم حرمت وادی محشر شده است ؟
تشنه کامان همه با یاد تو سیراب شوند
لب خشکیده ات از خون خدا تر شده است
مثل گلدان غریبی که کسی آب نداد
غنچه هایت همه پژمرده و پرپر شده است
عصر، هفتاد و دو شمشیر و هفتاد و دو اسب
راوی هجرت اولاد پیمبر شده است
صحبت داغ پسرها و برادرها نیست
هر که آنجاست غریب دل مادر شده است
کربلا تا ابدالدهر خجل خواهد ماند
که لگد کوب همان مردم بربر شده است
تو شفیع همه عشاق جهانی مولا
وای بر آن که به آیین تو کافر شده است .
ستاره می چکد از گنبد طلایی تان
نشان راه بُوَد ، برق روشنائی تان
همیشه درب حرم روی زائرانت باز
به سوی قرب الی الله ،رهنمائی تان
دل تمام خلایق به سمت تان جاری
چه افتخار بزرگی بود گدائی تان
کبوتری که به گنبد نشینی ات آمد
تمام بال و پرش می شود هوائی تان
اگر ز حال غریبان خسته می پرسی
شکسته دل شده اند از غم جدائی تان
بزن به زخم همه مرهم کرامت را
که معجزات فراوان کند دوائی تان
دلیل معجزه تو عصای موسی نیست
هزار معجزه دارد دم خدائی تان
دل شکسته ام اذن دخول می خواهد
نشسته منتظر اذن ره گشائی تان
اجازه هست بیایم دخیلتان بشوم ؟
و درد
دل کنم از شوق آشنائی تان ؟
مباد منفعل و نا امید برگردم
مباد سهم کسی خشم و نارضائی تان
مرا به روضه رضوانیت پناه بده
امید بسته ام آقا ، به با وفائی تان !
برای خاطر دنیا دلم نمی گیرد
از این هوای غم آلوده هم نمی گیرد
به عشق آن که گذرمیکنم از این وادی
و می رسم به خدا و حرم ، نمی گیرد
اگر چه فاصله ، بسیار و راه طولانی است
رونده بوی سکون و عدم نمی گیرد
مسافری که سبک می رود به سوی وطن
ز رنج راه دلش بوی غم نمی گیرد
چرا به کوله سنگین خویش می نازد
نشسته ای که قدم از قدم نمی گیرد ؟
کسی که شوق سفر را به طالعش دارد
عبور قافله را دست کم نمی گیرد
هوای رفتن اگر کرده ای ، یقین دارم
دلت ز جاده پر پیچ و خم نمی گیرد
خطر همیشه کمین کرده پشت ، غفلت ها
و گرنه زلزله ها نام بم نمی گیرد .
یادی از شاعر دلتنگ خودت گاهی کن
لا اقل تکیه به فرهنگ خودت گاهی کن
سحری ، نیمه شبی ، وقت نمازی ، روزی
یادی از مرغ شباهنگ خودت گاهی کن
عشق تو گرچه گناهیست که از من سر زد
رحم برخسته در چنگ خودت گاهی کن
وعده وصل به فردای قیامت مفکن
یادی از منتظر زنگ خودت گاهی کن
حال من و هوای تو از جنس دیگر است
اما همین که قهر نباشیم بهتر است
شاید دوباره روزی از این روزهای سرد
دیدی دلت میان دل من شناور است
آن وقت هی بغل کنی وبپیچی مرا بخود
باور کنی دلم برای دلت حرف آخر است
من هرگز از تو دور شدن را نخواستم
تصمیم گیر من و شما حی داور است
تسلیم امر حق نشدن بی نزاکتی است
اما همیشه گوش دل عاشقان کر است
با این همه تمام مرا از خودت بدان
این آخرین کلام مسافر دم در است .
من بی تو در غریب ترین لحظه ها گمم
محتاج برق روشنی از یک تبسمم
ظرف بهانه های من از گریه ها پر است
در ورطه سکوت نگنجد تلاطمم
از من نپرس با دل تنگم چه می کنم
تنها جرقه ای تو بزن در تراکمم
از من امید شعر وغزل می بری چرا ؟
شور کدام حس قشنگ است اهرمم ؟
اما به رسم حادثه در من طلوع کن
شاید که وا شود گره ها از تکلمم !
محرم و صفر از بین ما رفت
غم و اندوه از آل عزا رفت
بزن بشکن که فردا روز عیده
خدا را شکر که رنج و بلا رفت
دورم ولی هوای تو را می کشم نفس
در من مباد غیر هوای تو هیچکس
دارد امید نازک من پاره می شود
خود را به سمت من بوزان قدر یک نفس
تنها نه من که عشق تو در سینه منست
بلکه تویی در عالم ایجاد ، مُلتَمَس
دارد زمانه جان مرا سخت می مکد
ترسم ز کام او رود این طعم تند وگس
از شام بی ستاره دنیا دلم گرفت
تا کی حجاب میکنی ای صبح دیر رس ؟
کو جمعه ای که آمدنت وعده شد به ما ؟
آغاز انتفاضه آن صبح بی قفس
کُل کبوتران جهان صف کشیده اند
تا در هوای آبی تو جان دهند وبس
عاشقی حس عجیبی است که در اینجا نیست
مثل بوییدن سیبی است که در اینجا نیست
سوز وسازی که در این چند غزل می بینی
قصه مرد غریبی است که در اینجا نیست
دل بیمارمن از آدمیان نومید است
سخت محتاج طبیبی است که در اینجا نیست
به تمنای تو با رنج جهان خو کردم
بهره ام حظ و نصیبی است که در اینجا نیست
در دلم درد شب آخر یک اعدامی است
خواهشم ، صبر وشکیبی است که در اینجا نیست
پس از این حادثه دنبال نشانی م نگرد
گور من زیر صلیبی است که در اینجا نیست
کاش با هم به کربلا برویم
یا نه هریک جدا جدا برویم
به زیارت اگر نشد که نشد
جنگ با دشمن خدا برویم
تا دم مرگ داعش ملعون
عشق را تا به انتها برویم
زندگی غیر عشق چیزی نیست
دست خالی نگو کجا برویم ؟
فرصت عاشقی همین حالاست
از کفت میرود . بیا برویم
دست من را بگیر در دستت
همتی کن جدا چرا برویم