چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده
چکاوک ها

چکاوک ها

من محمد حسین حسنی ، شاعر ، نویسنده

جهان دور وبر را خوب دیدیم

جهان دور وبر را خوب دیدیم         

به کارش چرخه ای معیوب دیدیم

 

به جای خدمت از خدمتگزاران        

میان چرخ مان هی  چوب دیدیم

 

کسی که حرف حق می زد همیشه        

به زندان رفته و مغضوب دیدیم

 

میان آستینِ حرف زن ها         

همیشه دسته جاروب دیدیم

 

خیانت کارها را بر سر کار          

به رسم رابطه منصوب دیدیم

 

نگهبان ها شریک دزد بودند       

امانت دار را مغلوب دیدیم

 

بنای استواری هر کجا بود       

به دست مفسدان ، مخروب دیدیم

 

اگر حرف درستی هم شنیدیم     

ز تاثیر می و مشروب دیدیم

 

به جای حکم بر مبنای انصاف   

به رای حاکمان سرکوب دیدیم

 

 نه یوسف بود در فرمانروایان      

نه در اطراف شان یعقوب دیدیم

 

به نام دین حسین را سر بریدند   

و عیسی  را اگر  مصلوب دیدیم     

 

 هر آن که ظاهراً وارسته تر بود  

به دنیا بیشتر مجذوب دیدیم

 

به دنبال حقیقت هر چه گشتیم  

نشان از فتنه و آشوب دیدیم

 

عصای کورها را هم ربودند  

جلوی پای آنان جوب دیدیم

 

چماقی را عدالت نام دادند     

که از آن خلق را مضروب دیدیم

 

 فقط ظلم و فقط ظلم و فقط ظلم  

به قانونهای نامکتوب دیدیم

 

خلاصه ما در این عصر طلایی    

چه عنصرها که نامطلوب دیدیم!

 

هر آن کس که به ظاهر اهل حق بود

به شیطان بیشتر منسوب دیدیم

 

از این گندم فروشان دروغین

فقط ما جویِ نامرغوب دیدیم

 

همه در ادعا پاکیزه بودند        

ولی ما خشتک مرطوب دیدیم!

 


 

 

رباعی در مدح مولا علی ع برای افتتاح و اختتام مجالس مدح و سخنرانی


اوقات گرفتن برات است بیا    

هنگام گذشتن از صراط است بیا

بفرست تو بر علی و آلش صلوات    

یعنی که علی راه نجات است، بیا

*****

مهر علوی راه نجات است بیا           

بر مرده دلان آب حیات است ، بیا

بر روی زمین و آسمانها ، صلوات    

ارزنده ترین حسنات است ، بیا

*****

ایام نزول برکات است ، بیا               

حق در پی تقسیم زکات است بیا

سهمی اگر از لطف خدا می خواهی          

درگاه ورودت صلوات است ، بیا

 

بر عشق بیا نام خریت بگذاریم

بر عشق بیا نام خریت بگذاریم           

بگذار بنا را به صداقت بگذاریم!

 

تا کی به عناوین فریبنده و زیبا          

سر پوش بر این ترک هویت بگذاریم؟

 

جز دردسر از این دل دیوانه چه دیدیم 

تا جان به رهش ساده و راحت بگذاریم؟

 

عبرت نگرفیتم که از قصه آدم          

پا بر سر آن سیب فلاکت بگذاریم

 

یک لحظه عنان را به کف دل بسپاریم   

یک عمر به اندوه و شکایت بگذاریم

 

آرامش خود را به هیاهو   بکشانیم      

جان بر سر این بزم محبت بگذاریم 

 

عقلی که خدا داده چه حاجت که به جایش   

درد و غم و دلشوره و محنت بگذاریم ؟

 

ای دل تو چه کردی که چنین ساده و راحت     

سر را به ره وسوسه هایت  بگذاریم ؟

 

از این  همه پرسش به جوابی نرسیدیم          

باید همه را پای رفاقت بگذاریم !

 

  

 

 

( این گرانی چاق ها را زود لاغر می کند )

این گرانی چاق ها را زود لاغر می کند     

در هوا  چون بادبادک ها ، شناور می کند

 

نه نیازی به تِرِدمیل است نه رقص کمر       

مفتی ی مفتی کمرها را  مقعر می کند

 

 آن شکم ها را  که در اف ساید رفت از پر خوری   

بعد از این ها ، روبرو با سوت داور می کند

 

سایز ها بی دردسر هر روز کمتر می شود     

هر که « باربی » شد خودش هم سخت باور می کند

 

سفره ها کوچک شود هر روز بیش از روز قبل  

کار مادر را در آشپزخانه کمتر می کند

 

بعد از این بابا نباید بچه ها را نان دهد          

چون کوپن ها سهم هر کس را مقرر می کند

 

روغن و ماست و پنیر و شیر رویا می شود     

چرخ ما را چون برنج و گوشت چنبر می کند

 

سال ها دادند ما را وعده  بهتر شدن          

فیل ها را  وعده هندوستان خر می کند

 

مستی دیرینه دارد می پرد از کله ها          

بس که ساقی خون دل ها را به ساغر می کند

 

زود باشد که هوا هم پولی وکارتی شود        

کار خود را آخر این   ارز شناور می کند !

 


مرغ هم دارد به ما نامهربانی می کند

مرغ هم دارد به ما نامهربانی  می کند               

ناز بیش از حد در این دور گرانی می کند!

 

بر سلام هیچ کس پاسخ نمی گوید که هیچ            

تخم خود را هم  فقط  جای نهانی می کند

 

چون به دست آوردنش این روزها مقدور نیست     

خرم و خوشحال دارد زندگانی می کند

 

سالها مطلوب  مردم بود ران و سینه اش        

حال با تخمش به ما چشمک پرانی می کند

 

در عروسی و عزا هی سر بریدند از تنش      

فکر می کردند دائم جان فشانی می کند

 

روزگارش آن چنان چرخید که حالا به ما           

پشت ویترین ها نگاه  آن چنانی می کند

 

هر کسی قدر عزیزی را نداند عاقبت              

روزی آخر در فراقش نوحه خوانی می کند!

 


 

ای مدیر محترم ،گیرم که سلمان نیستی

ای مدیر محترم ،گیرم که سلمان نیستی      

اندکی انصاف ده آیا مسلمان نیستی؟

 

 چند روزی کار ما دست شما افتاده است     

درد را می دانی و در فکر درمان نیستی؟

 

حق ما پامال می گردد به امضای شما        

لحظه ای آیا به فکر امر  جبران نیستی ؟

 

بارها با صد زبان اتمام حجت کرده ایم           

ادعا دیگر نکن در متن جریان نیستی !

 

حضرت عالی به کار ما گره انداختی    

در پی واکردنش با چنگ و دندان،  نیستی؟

 

زیر دستان زیر بار زندگی له می شوند    

تو تماشا می کنی ، گویا پریشان نیستی ؟

 

می رود فریاد ها بر آسمان هفتمین        

ای که دستت می رسد، آیا از آنان نیستی ؟

 

دین ما خواهی نخواهی  گردنت افتاده است    

فکر فردای قیامت ، پای میزان نیستی ؟

 

گر به ناحق نسبتی دادیم ما  ، حرفی بزن      

گر شما مسئول وضع نابه سامان نیستی

 

روزگار ما و دوران شما خواهد گذشت      

چون رود فرصت ز کف ، آیا پشیمان نیستی؟

 

فکر فردای قیامت کن که دستت خالی است   

دیگر آنجا صاحب قدرت و عنوان  نیستی 

 

سعی کن امروز احقاق حقوق ما کنی        

چون که فردا صاحب امکان  الان نیستی!

 

« با نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد »      

تا ابد دارای تخت و تاج و فرمان نیستی!

 

اینقدر دل را به آن میز طلایی  خوش نکن   

چند روزی بیشتر آنجا تومهمان نیستی !

 

 

با لحظه های مانده در آوار می سازم

با لحظه های مانده در  آوار می سازم      

له می شوم اما  تو را هموار می سازم

 

 آنقدر سنگینی که تابت را نمی آرم    

با هر فروپاشی خودم را خوار می سازم

 

مثل بنایی که  به هیچ عنوان قبولت نیست       

تخریب می سازی مرا  هر بار می سازم

 

 از سردی  بی مهریت یخ می زند جانم    

با این زمستان، هر چه هم دشوار، می سازم

 

وقتی که لبخند تو مال دیگران باشد   

با اخم های درهمت  ناچار می سازم

 

روزی شفای دردهای کهنه ات  بودم       

امروز انگاری  تو را بیمار می سازم

 

از بس که منفی بافتی، من هم شدم منفی        

من هم به  جای  پنجره ، دیوار می سازم

 

دارم به جای سایه آرامشی که نیست

با سایه یک برج زهر مار می سازم

 

من عاشقی را رشته ای از مهر می دیدم      

کی باورم می شد  طناب دار می سازم؟

 

یا دور از جان شما با دستهای خود        

بر گردن خود تسمه و افسار می سازم؟

 

از خواب سنگینت نمی خواهد  که بر خیزی  

با ساعت مرگم تو را بیدار می سازم !

 


 

یاد شهید « محمد طحان » از سمنان

  در ره دین و میهن وقران     

شهدا گشته اند جاویدان

 

دل به دریا زدند تا من و تو     

جان سالم بریم از طوفان

 

عاشقانه به قلب جاده زدند        

تا ببندند راه نامردان

 

 راه را بر حرامیان بستند     

با سلاح توکل و ایمان 

 

از سر جان خود گذر کردند      

تا که خالی  نماند این میدان  

 

با تمام وجود جنگیدند       

با سپاه مزور شیطان

 

زین جهت هر طرف که می نگرم  

سرخ فام است خطه ایران

 

بوی عطر شهید می آید    

هر طرف می روم در این سامان

 

در شمال و جنوب و شرق و غرب  

نیست شهری بدون این خوبان

 

در هر خانه را که می بینی    

پرچمی سرخ می دهد جولان

    

غرق در این خیال ها امروز     

سر در آورده ام من از سمنان   

 

شهر مردان خوب و میهن دوست   

شهر رزمندگان با ایمان

 

داده صدها شهید با اخلاص  

در ره حفظ حرمت انسان

 

بردن نامشان میسر نیست     

نیست ذکر صفاتشان آسان

 

می شود مختصر در این وادی    

نام برد از «محمد طحان»

 

که شهید ره  محبت بود        

در دفاع حرم گذشت از جان

 

روحیاتش لطیف و عرفانی      

آشنا با مبانی عرفان

 

با صفا و بدون پیرایه                

خاکی و ساده همچنان، سلمان

 

جان به کف در طریق آزادی    

رفت تا اوج عالم امکان

 

رد سرخی به جا نهاد از خود     

آن شهاب منور و سوزان 

 

تا حرم حرمتش به جا باشد         

خانه دشمنان شود ویران  

 

حق و باطل همیشه درگیرند       

چه در ایران چه سوریه ، لبنان

 

دشمن اهل بیت، هر جا هست       

مثل گرگی نشان دهد دندان

 

سر او را به سنگ باید کوفت     

تا جهان بگذرد از این بحران

 

همت ما خلل نخواهد یافت       

تا که خونهای ماست در جریان

 

به شهیدان حق  سلام و درود     

و خصوصاً « محمد طحان»

 

یاد آنان گرامی و جاوید        

راه آنان همیشه  گل باران.

دارد از دور صدای قدمت می آید ( میلاد مولا صاحب الزمان نیمه شعبان 1443)

دارد از دور صدای قدمت می آید        

دل من می طپد و رو به غمت می آید

 

وقتی از ماذنه ها عشق اذان می گوید    

عطر گیسوی بلند حرمت می آید

 

هر چه از پای می افتیم در این راه دراز       

مددی از   نفس محترمت می آید

 

شک نکن از قدم ثابت  یاورهایت     

هر که عاشق شده زیر علمت می آید

 

هر کسی مُهر زده   لوح وفاداری را       

شده از روز ازل هم قسمت ، می آید

 

 در الطاف تو بر خلق اگر باز شود       

هر گدایی  به امید کرمت می آید

 

آنقدر خوب و کریمی تو که در بخشیدن        

همه مال جهان نیز کمت می آید

 

هر کسی منتظر صبح وصالت باشد     

با اذان تو  به سمت حرمت می آید.

 


تازه گر شصت و پنج هم باشد

یک نفر گفت : مقرر کرده اند برنج درجه یک ایرانی کیلویی شصت و پنج هزار تومان به فروش برسد ، که فی البداهه طبعم این گونه   گل کرد :


تازه گر شصت و پنج هم باشد        

تو مپندار مفت و کم باشد


پول آسان به کف نمی آید     

پنجه ای کو که بی  ورم باشد


 تا ریالی  به دست ما برسد     

چشم ها پر ز  اشک  غم باشد

 

دل خونین به ما بگو چند است؟  

گر طلا تابع گرم باشد


کشته ما را غم گرانی ها      

نفسی نیست  مغتنم باشد


چشم ما رو به آسمان مانده    

از خدا تا مگر کرم باشد


هرریالی که می دهد  روزی    

با فشار دو صد قسم باشد 


آن هم از راه تا نیامده است    

مثل مالی که بد قدم باشد


  تازه در بهترین حالت ها   

خرج دکتر و دود و دم باشد


تو بگو اهل بیت ما چه کنند      

تا که قابلامه ها علم باشد


خوش به حال کسی که امروزه   

صاحب ثروت و درم باشد


زندگانی کند به آسانی         

هر که پولدار و محتشم باشد


 هر که فریاد واخدا بزند        

به خودش دیده وای ددم باشد


شک نکن شعر من سیاسی نیست   

درد مردان ملک جم باشد


هر کسی حرف می زند امروز     

جرم ناکرده متهم باشد


هر سکوتی که از رضایت نیست   

گاه از ترس و از ستم باشد


این زمانه همه خطر ناکند     

خاصه دستی که بر  قلم باشد


با دو خط می رود هلف دانی   

هر که بیباک و پر جنم باشد


پس زبان را بگیر در کامت   

سعی کن شانه تو خم باشد


زیر بار ستم برو بی حرف    

گر چه دل خون و پر الم باشد


حرف حق زن همیشه محکوم است    

گر چه پیغمبر عجم باشد


آنقدر می زنند بر سر او        

تا   به دستور ملتزم باشد


یا که برگردد از سخنهایش     

یا رود ساکن عدم باشد


پند گیر و به بنده خرده نگیر     

و نگو  حرفش از شکم باشد


سالها چوب این زبان خوردن 

 حاصل  شهر وندی ام باشد


تا که فهمید ه ام به قدر خودم   

قلم تیزهر رقم باشد


صاحبش را به باد خواهد داد  

هر قدر هم که  محترم باشد


خانه اش را خراب خواهد کرد       

گر چه محدوده حرم باشد 


می کند غرقه صاحب خود را     

چون که  سوراخ در بلم باشد


حرف آخر همین که فهمیدم         

عقل من پیش من حَکَم باشد


پای در کفش دیگران نکنم     

جامه های خودم تنم باشد !


 

تمامت می کنم در خط پایان تو می میرم

تمامت می کنم در خط پایان تو می میرم       

جلوی چشمهای مات و حیران تو می میرم

 

شکوه آخرین لحظه نخواهد رفت از یادم       

سرم را می گذارم روی دامان تو ، می میرم

 

سرودم آخرین بیت از غزلهای حضورم را     

و حالا در پی تکمیل دیوان تو، می میرم

 

برایم زندگی معنای سبز با تو بودن داشت    

برایت گفته بودم در زمستان تو می میرم

 

نوازش می کنم در آخرین لحظات مویت را 

 و گیج از عطر گیسوی پریشان تو می میرم

 

تو خط ممتدی بودی  که رفتن از تو ممنوع است 

به جرم رفتن از عرض خیابان تو می میرم

 

کنار   زندگی جاریست در تو  خاطرات من   

خوشم که روح من زنده است در جان تو می میرم

 

چنانت دوست می دارم که حق گر زنده ام سازد 

هزاران بار دیگر در فراخوان تو می میرم

 

من از کفری که می گویم ، پشیمانم ولی بانو     

به امرت زنده می گردم، به فرمان تو می میرم !

 


از همه کس خسته ام، دیو، پری ،آدمی

از همه کس خسته ام، دیو، پری ،آدمی         

مانده  نامردمان ، خسته دورهمی

 

دم ز وفا می زنند ، طایفه بی وفا               

آن که جفا می کند، دم زند از همدمی

 

صحبت هر مدعی، بوی ریا می دهد     

رفته از آداب خلق، حرمت کیف و کمی

 

غیر جراحت نماند، در همه سینه ام         

زخمی زخمی شدم ، با همه محکمی

 

در نفس سوخته ، طاقت فریاد نیست     

نیش نزن بر دلم، نیست اگر مرهمی

 

سوختن من تو را سود نخواهد رساند        

هر نفسی پس چرا، شعله به من می دمی؟

 

روح که افسرده شد  ، شور غزل می رود      

باغ خزان دیده را ، نیست سر خرمی

 

 عمری اگر باشد از، عشق حذر می کنم          

 دور دلم می کشم ، دایره بی غمی !

 

دوبیتی

عاشقت بودم و افسوس که حالی ت نشد

مهر من  چله نشین  دل خالی ت نشد


عشق آمدو به سیب دل تو دندان زد

هر چه کوشید حریف غم کالی ت نشد .


            ***

برو دنبال عشق دیگری باش

پی آرامش و سایه سری باش


در این شهرِ خلایق هر چه لایق

به فکر یار از ما بهتری باش


میلاد مولا امیر المومنین علی علیه السلام مبارک باد

تحت عنوان  خلافت انحراف ایجاد شد     

بین مولا و موالی صد شکاف ایجاد شد

صد گره در ریسمان امرحق انداختند  

پیچ و خم ها  در مسیر راه صاف ایجاد شد

مسند قدرت چنان جذاب بود و دلربا     

که برای سلطه بر آن ائتلاف ایجاد شد

تا علی را بعد پیغمبر به عزلت افکنند  

در سقیفه جبهه اهل خلاف ایجاد شد

امر حق تفسیر شد با رای باطل پیشگان    

در «حقیقت» تا قیامت اختلاف ایجاد شد

شهوت دنیا نگاه عده ای  را کور کرد         

فتنه در ارکان تقوا و عفاف ایجاد شد

فرقه های باطل از آن اصل بد آمد پدید   

کج روی ها ابتدا با انعطاف ایجاد شد

بر نگرداندند از کعبه مسیر قبله را       

راه کج در مقصد اهل طواف ایجاد شد

    ****

مردمان را فتنه های سامری گمراه کرد  

تا که  موسی آمد و مخلوق را آگاه کرد

 خوش به حال آن که از کفر مسلم دور شد  

دست شیطان را از ایمان خودش کوتاه کرد

   ****

چون علی آید به میدان جای استدلال نیست 

جا برای فتنه های ساحر و دجال نیست .

دین حق تنها یکی هست و بقیه باطلند      

حرف پرچم های باطل غیر قیل و قال نیست .

هر که عمری نام او را بر زبان آورده است   

در لحد هم چون رود حتماً زبانش لال نیست

    ****

مهر او را جار در هر جای عالم می زنم    

در ولایش گام ها را سخت و محکم می زنم

با محبانش محبم،  با عدوش  دشمنم                

تا دم آخر علی می گویم و دم می زنم.       

 


 

 

 

سرود پیروزی انقلاب 22 بهمن 1400

هوا بوی گلاب و عط  .........ر باران می دهد امشب   

 صفا بر آسمان صا..........ف ایران می دهد امشب

به شام تار میهن نو....       ر ایمان جلوه بخشیده   

طلوع فجر بر هر غ ......صه پایان  می دهد امشب

       

مبارک باد پیروزی        مبارک باد پیروزی


شب بیست و دو بهمن

خدا زد بر سر دشمن

به تکبیر هزاران تن

عیان شد مرگ  اهریمن


         مبارک باد پیروزی      مبارک باد پیروزی 

 

ز قاب غنچه زد بیرون

هزاران لاله گلگون

نوشتند عاشقی ها را

شهیدان با مداد خون  


        مبارک باد پیروزی     مبارک باد پیروزی


وطن از دیو خالی شد

و شیطان گوش مالی شد

به دست مردم ایران

هوای عشق عالی شد 


         مبارک باد پیروزی      مبارک باد پیروزی


هوا بوی گلاب و عط  .........ر باران می دهد امشب   

 صفا بر آسمان صا..........ف ایران می دهد امشب

به شام تار میهن نو....       ر ایمان جلوه بخشیده   

  طلوع فجر بر هر غ ......صه پایان  می دهد امشب


        مبارک باد پیروزی      مبارک باد پیروزی

 

 

آمدی با کبر و نخوت حال داری می روی (سیاست مداران نامردمی))

آمدی با کبر و نخوت حال داری می روی         

بعد چندین فتنه و اخلال داری می روی


با شعار نخ نمای  حل مشکل آمدی                  

مردم ساده ، شدند، اغفال، داری می روی


می توانستی خدا را از خودت راضی کنی         

دست خالی بعد چندین سال داری می روی


تا توانستی به هر شیوه دل آزردی ز خلق          

بی دلیل و وجه و  استدلال ، داری می روی


از حقوق حقه اش، هر کس که دم زد،شمر شد   

شد به امرت حق او پامال، داری می روی


نیم نانی دست هر کس بود را کردی دریغ       

رفت در جیب تو بیت المال ، داری می روی


هر کجا رفتی فسادی در کنارت پا گرفت          

نوش جانت غارت اموال، داری می روی


با خبر هستی که دارد می رود سمت فلک        

ناله مرد و زن و اطفال، داری می روی؟


هر چه بود آن روزهای تار و وانفسا گذشت     

ناله ها داری تو در دنبال، داری می  روی


زندگی این است: ظهری گرم با خوابی سبک 

تا به خود آیی، زبانم لال، داری می روی!

رهنمودی تازه از اهل کرم حس می کنم

رهنمودی تازه  از اهل کرم حس می کنم    

بوی بنزین گران را باز هم حس می کنم

 

صحبت عدل است و برخی تشنه اجرای آن 

همت اجراش را در هر قدم حس می کنم

 

با گران کردن عدالت خوب اجرا می شود    

خوبی اش را سالها با پشت خم حس می کنم

 

تا شود هر کس به قدر سهمش از آن بهره مند  

قطره چکانی فراز ملک جم حس می کنم

 

بس که می گویند ما بنزین مفتی خورده ایم        

تا قیامت من خودم را متهم حس می کنم

 

آن قدر دم می زنند از حصه آیندگان           

که وجود نسل فعلی را عدم حس می کنم

 

هر نفر یک سطل بنزین سهم ماهش می شود  

من همین مقدار را هم مغتنم حس می کنم

 

نفت می گویند  مال ماست اما پس  چرا               

جاش را در سفره خالی م کم حس می کنم

 

حال هم بنزین جلودار گرانی می شود            

ضربه اش را از هم اکنون بر  تنم حس می کنم

 

 بس که آب خوش به ما دادند، توی مملکت     

از در و دیوار روحم بوی نم حس می کنم

 

باز هم با این همه سختی ولی از جان و دل        

هم چنان  خود را نگهبان حرم حس می کنم!

 

       

 

                           

 

ما مگر خرد وکلان فرزند آدم نیستیم ؟

ما مگر خرد وکلان   فرزند آدم نیستیم ؟          

پس چرا در ارث آن حضرت منظم نیستیم ؟

 

شادمانی ها چرا سهم کسان دیگری است     

ما ولی جز وارثان درد و  ماتم نیستیم

 

عده ای اندک سهام بی شماری می برند   

عده ای بسیار هم  جز وارث غم نیستیم

  

حضرت آدم سلام الله چندین زن نداشت      

تا بگویم ناتنی هستیم و چون هم نیستیم

 

روی دوش ماست هر چه زحمت ودردسر است 

وقت تقسیم غنایم هم که  محرم نیستیم

 

باد ناکامی ز هر سویی بیاید مثل سرو    

سر می افرازیم و پیش دشمنان خم نیستیم

 

جنگ چون باشد من و امثال  من،  جنگنده ایم  

لحظه ای فکر فرار از زیر پرچم نیستیم

 

دست و پا و جان و دل در راه میهن می دهیم  

توی هر کاری کم ازخط مقدم نیستیم

 

در پی تحصیل یک لقمه فقط نان حلال        

می رویم و ناسپاس از بیش یا کم نیستیم

 

شادمان از قسمت رزق خدادادیم ما           

ذره ای دل ناگران از عرش اعظم نیستیم

 

هر کجا باری است روی  دوش ما افتاده است  

هیچ کس با خود نمی گوید که محکم نیستیم

 

از حقوق ما که صحبت می شود، بیگانه ایم     

دیگر آنجا صاحب « حق مسلم» نیستیم !

 

خرج ها از جیب ما و دخل ها از دیگران        

وقت تقسیم منافع،  یار و  همدم نیستیم

 

رحم و انصافی چرا در کار این سامانه نیست؟  

ماهم آخر آدمیزادیم ، شلغم نیستیم!

 

«زور خود را با ضعیفان آزماید روزگار»  

چه گناهی سر زد از ماها که  رستم نیستیم؟

 

بی عدالت بودن بالا سری ها رنج ماست       

ور نه ما از ناسپاسان دو عالم  نیستیم

 

پولداران بر طواف کعبه دل خوش می کنند     

ما بدان خوش دل  که روزی بی مُحَرّم نیستیم !

 

بغض ما هم عاقبت یک روز سر وا می کند    

تا ابد ما بر سکوت  خود مصمم نیستیم !   

    

آی صاحب منصبان، دنیا به ما خواهد گذشت      

وای بر حال شما روزی که ما می ایستیم !

 


 

 

دل خسته ام از این که بگویم به تو هر بار

دل خسته ام از این که بگویم به تو هر بار     

 نگذارکلامت بشود باعث آزار

 

دم می زنی از عشق و محبت ولی افسوس        

هنگام عمل دشمن دیرینه ای انگار

 

آتش ز لبت می چکد و زهر ز کامت              

چون باز کنی هر دو لب خویش به گفتار

 

از این همه بی معرفتی در عجبم من               

کاری که گناه است، چرا این همه تکرار؟

 

عمری است که دل، سوخته از طعنه مردم        

تو داغ مضاعف ،به دل ِسوخته، نگذار

 

از هر که دلم خون شده دیگر گله ای نیست       

تو دست خودت را ز دل خون شده بردار

 

 همراهی تو سمت جنون برد دلم را

رفت از کف عاقل شدنم ، فرصت بسیار

 

دل توده ابر است و دگر باز نگردد

خورشید من افتاده نگاهش سر دیوار

 

بگذار که تنها بروم باقی این راه                    

تصویر مرا یکسره برخاطره بسپار

 

یک بار دگر خوب نگاهم کن و بدرود            

شاید به  قیامت نشود  فرصت دیدار 


 

   

سرود مدرسه غنچه های زندگی شاهرود

دست ها در دست هم

با تمام همّ و غمّ

روزهای مدرسه

از معلم های خوب  ....... یاد می گیریم ما

درس نون و  والقلم  . ... درس نون و والقلم  

درس ایمان

درس تقوا

پاسداری از ولایت

از حرم ...... پاسداری از حرم

نردبان علم را با شوق بالا می رویم

تا ثریا می رویم

تا درخشد در جهان نام بلند شهرمان

شاهرود قهرمان

بی محابا می رویم ..... بی محابا می رویم

+++++

غنچه های زندگی امیدوار

می شکوفد هر بهار

می دمد بر شاخسار جان ما

میوه های آبدار

حاصل علم و عمل

می شود در کشور ما مایه های افتخار     ....................مایه های افتخار

بچه ها با هم به پیش ... بچه ها با هم به پیش

رو به سوی زندگی

رو به فرداهای نو

پیش تا سازندگی ..........پیش تا سازندگی .


پاچه خواری شیوه مردان بی پا و سر است

 

پاچه خواری شیوه مردان بی پا و سر است      

خوردن خون برادر، گوشت ِ یکدیگر است

 

ای که نان خانه را با چاپلوسی می بری       

از دهان سگ گرفتن نان ، و خوردن،  بهتر است

 

زن و فرزندان تو نان نجس را می خورند  

 تو گمان داری که پولت پاک و نانت اطهر است

 

چند روزی که سواری روی دوش مردمان  

جایگاهت ظاهراً از دیگران بالاتر است

 

اسب می تازی به روی جسم زار دیگران    

گوش ات از فریاد دردآلود شان گویی کر است

 

از لهیب آه مظلومان بی یاور  بترس        

کاتش این ناله ها پنهان در خاکستر است

 

صبحگاهی خان و مانت را به آتش می کشد   

شعله های آه مردم سخت آتش پرور است

 

شادی امروز تو خون دل فردای توست    

چرخ دنیا گر چه می چرخد ولی بازیگر است

 

« آن  قدر گرم است بازار مکافات عمل      

دیده گر بینا بود هر روز ، روز محشر است »

 


پلکها افتاده بر هم در هجوم گرم خواب

پلکها افتاده بر هم در هجوم گرم خواب      

آبها دارد می افتد همچنان از  آسیاب    

   

غالب اوقات گردد لای پوشانی ولی         

می کند از درزها گاهی خبرها بازتاب

 

 روز روشن ثروت کشور به یغما می رود    

با جفای عده ای زالو صفت ، مومن مآب

 

 ارتباط شوم شان آنقدر که گسترده است  

نیست پاسخگو کسی بر بازرس یا ذیحساب

 

هر که دستش می رسد گازی به ناحق می زند  

تکه ای از مملکت را خوشتر از سیب گلاب

 

هی فساد و هی خرابی این طرف و آن طرف   

رانت خواران می کنند آن جرمها را ارتکاب

 

با خیال راحت وآسوده ظاهر می شوند         

در لباس مردمان مصلح اهل صواب

 

 می برند و می خورند و آنچه دانی می کنند   

تحت عنوان ژن برتر و یا عالی جناب

 

 یا دکل گم می شود بی سرنخی از رد آن    

یا به غارت می رود سرمایه های انقلاب

 

یا به عنوان های جعلی، جعل مدرک می شود  

یک نفر مکتب نرفته می شود دکتر خطاب  

 

پست ها می گیرد و طی مدارج می کند      

می شود بر جان و مال مردمان ، مالک رقاب

 

تا بیاید راز پنهانش کمی  افشا شود           

می شود بر دستهای پشت پرده   انتساب

 

بعدِ دعوایی درونی تازه روشن می شود  

برخی اسرار مگو یا نکته های بی جواب

 

بین خوبان وبدان تشخیص ها مشکل شده   

گم شده در این شلوغی، ذره بین انتخاب

 

سوء پیشینه فقط مخصوص پایین دستهاست

کله های گنده پنهانند در زیر نقاب

 

هیچ چیزی نیست فردایش به نرخ روز قبل  

هر چه را امروز بینی، رفته فردا در حباب

 

 گریه ما خنده می آرد به روی تاجران    

شیشه ها با مرگ گل گردند لبریز گلاب

 

 هیچ کس پا پی نمی گردد  چرا اینگونه است  

رفته چربی ها ز دنبه طعم و مزه از کباب

 

  دست غیبی هم نمی آید برون از سوی حق   

تا سروسامان دهد قدری بر اوضاع خراب

 

 اعتراض و داد و فریاد از کسی زیبنده نیست  

در گلو خشکد صدای مردم ، هنجار یاب

 

لاجرم در حیرتی بی انتها ته می کشد       

شمع عمر ما میان مرز رویا و سراب

 

  این چنین باشد اگر منوال، بر ما وا اسف       

وای بر احوال مُلک رستم و افراسیاب

 

می رود  اخلاق و انسانیت از قاموس ما  

نسل های بعد می خوانند آن را درکتاب  

 

گر به وحدت می رسد آسیب از افشاگری      

پس نباید سر زند از دامن شب، آفتاب

 

تا قیامت زرق و برق زندگی پاینده نیست  

برف رخشان می شود در آفتاب گرم ، آب

 

آی اهل عدل و ایمان  کارها از دست رفت      

گیر دادن تا به کی بر چادر و کفش و حجاب ؟

 

دیده می گردد دو تار مو کنار روسری       

لیک مخفی هست غارت های بی حد ونصاب

 

خانه ای که می شود ویران ز پای و بست آن   

کی به ویرانی افاقه می کند رنگ و لعاب؟

 

تا سر و سامان بگیرد کار ما ،کاری کنید        

از خیانت پیشگان باید فرو افتد،  نقاب

 

 خسته ایم از هر چه سلطان، خواه سکه خواه قیر  

سهم آنها را بپردازید با  قیر مذاب

 

کار چون از پند واندرز ونصیحت رد شود   

چاره ای جز دفع منکر نیست با دار و طناب !

 


ظاهرا جنگ تمام است نبرد ، اما نه

ظاهرا جنگ تمام است نبرد ، اما نه   

شعله های غم این غائله، سرد ، اما نه

 

خانه هایی که تمام پسرانش رفتند        

از دل مادر دل سوخته درد اما نه

 

بچه هایی که فقط عکس پدر را دیدند    

در شب حادثه  با خویش چه  کرد، اما نه

 

از پدر آنچه که دیدند، همین یک جمله است  

می رود جان ز بدن ، غیرت مرد ،اما نه

 

زیر عکس شهدا جمله زیبایی هست       

کج شود جاده ولی ، راه نورد اما نه

 

فرق شان با دگران فاصله ی یک الف است 

مرد آسان گذرد از خود، اَمرد اما نه!

ای که در دل هوس بوذر وسلمان داری

در دل خودهوس بوذر وسلمان داری؟

فکر کردی به خدا هم بده بستان داری؟

 

شادی از آن که به یکتایی حق معتقدی؟

به خدا و به رسولان همه ، ایمان داری؟

 

بعد ایمان به خداوند و رسولان خدا      

التفاتی به دلت جانب  قرآن داری؟

 

به معاد و به قیامت و جزا آگاهی  ؟

میل سیر و سفر روضه رضوان داری؟

 

 سخن از دوزخ و جنت چو شود می لرزی؟ 

دلی از خوف و رجا سخت، هراسان داری؟

 

بعد از آن هم به امامان هُدی می نازی   

از دل و جان  به همه حُب فراوان داری

 

لاله بسیار به دامان خودت پروردی        

میل رفتن به ره سرخ شهیدان داری؟

 

حیفم آید ز تو در عین شریعت خواهی  

که کمی درد فراموشی و نسیان داری

 

مثلاً رفته ز یادت که جهان فانی هست     

در بهار سفرت فصل زمستان داری

 

یا فراموش نمودی که نمانی جاوید      

مثل هر قصه تو هم صفحه پایان داری

 

بیم داری ز کمک بر کس و همنوع خودت  

مال را دوست تر از جان عزیزان داری

 

مالک کل جهان هم بشوی ناشکری  

عشق تملیک به اموال فراوان داری

 

مال مردم همه را مال خودت می دانی  

حق و ناحق کنی آنقدر که امکان داری

 

می روی مسجد و تسبیح به کف می گیری 

صورتی سمت خدا، میل به شیطان داری

 

دیده ام خون خلایق را هم می نوشی 

زین جهت چهره گلگونه و خندان داری

 

به ریا کاری و تزویر هم عادت کردی     

سالها هست در این راسته دکان داری

 

اول وقت نمازت به جماعت باشد       

آخر شب هوس صحبت خوبان داری

 

تازگی فکر جدیدی به سرت افتاده      

فکر پیوستن بر حلقه عرفان داری

 

در وجودت همه اضداد جهان جمع شده     

صورت آدمی و سیرت  دیوان داری

 

ظاهراً  اشرف مخلوق خدایی اما

غافل از آن که فقط صورت انسان داری

 

برو ای دوست که از عالم معنا دوری

به خدا کافری و نام مسلمان داری!


 


 

 

 

روز شعر وادب - بزرگداشت استاد شهریار

رادیو ایران ، صدایی گرم، شعر شهریار   

با صدای حضرت استاد و ضرب آهنگ تار

 

«آمدی جانم به قربانت» چه می گویی به حزن ؟   

هر چه دل را می کنی در این حوالی بی قرار

 

«شهریارا بی حبیب خود» چه غوغا می کنی         

می چکد انگار از هر بند آوایت، شرار

 

در غزل هایت غم آهنگ غریبی خفته است        

عشق و غم انگار کرده در پناهت ، استتار

 

بر سخن جان دادی و با نفخه عیسایی ات      

با غزل بخشیده بر شعر معاصر اعتبار

 

آنچه جان را می کند مفتون کلام گرم توست    

سحر و جادو می کنی وقت سرودن از نگار

 

عشق را از تو بیاموزند این  دلدادگان     

گر هوای عاشقی دارند و عشق ماندگار

 

 باغ شعر میهن از تو سبز شد ، پربار شد     

من به چشم خویش دیدم شد به یک گل هم بهار

 

 صاف و ساده ، دلنشین ، تا لحظه های آخِرین    

عشق ورزیدی تمام عمر خود بر این دیار

 

بیست و هفت ماه شهریور به سال شصت و هفت  

رفت خورشید وجودت در محاق انکسار

 

روز شعراست و ادب آن روز در قاموس ما  

بس بود در وصف تو این قدر ارج و افتخار 

 

من چگونه می توانم از مقامت دم زنم ؟    

عمق دریا کی شود با جرعه نوشی ،آشکار ؟

 

آب دریا را به سطلی می توان آیا کشید   

می شود با آینه خورشید را کردن شکار ؟

 

لاجرم لب را فرو می بندم از هر گفته ای  

با سکوتم می روم در جان پناه اعتذار 

 

پادشاهی که سخن را اوج و عزت داده است   

در حضورش دیگران را با سخن گفتن چه کار ؟

 


 

 

 

 

27 شهریور روز شعر وادب - گرامیداشت استاد شهریار

رادیو ایران ، صدایی گرم، شعر شهریار   

با صدای حضرت استاد و ضرب آهنگ تار

 

«آمدی جانم به قربانت» که می گوید به حزن    

هر چه دل را می کند در آن حوالی بی قرار

 

«شهریارا بی حبیب خود» چه غوغا می کند         

می چکد انگار از هر بند آوایش، شرار

 

در غزل هایش غم آهنگ غریبی خفته است        

عشق و غم انگار کرده در پناهش ، استتار

 

بر سخن جان داده و با نفخه عیسایی اش      

با غزل بخشیده بر شعر معاصر اعتبار

 

آنچه جان را می کند مفتون کلام گرم اوست    

سحر و جادو می کند وقت سرودن از نگار

 

عشق را باید بیاموزند از او دلدادگان     

گر هوای عاشقی دارند و عشق ماندگار

 

 باغ شعر میهن از او سبز شد ، پربار شد     

من به چشم خویش دیدم شد به یک گل هم بهار

 

 ساده بود و دلنشین تا لحظه آخر که رفت       

بعد عمری عشق ورزیدن به این بوم و دیار

 

بیست و هفت ماه شهریور به سال شصت و هفت  

رفت خورشید وجودش در محاق انکسار

 

روز شعراست و ادب آن روز در قاموس ما  

بس بود در وصف او این قدر ارج و افتخار 

 

من چگونه می توانم از مقامش دم زنم ؟    

عمق دریا کی شود با جرعه نوشی ،آشکار ؟

 

آب دریا را به سطلی می توان آیا کشید   

می شود با آینه خورشید را کردن شکار ؟

 

لاجرم لب را فرو می بندم از هر گفته ای  

با سکوتم می روم در جان پناه اعتذار 

 

پادشاهی که سخن را اوج و عزت داده است   

در حضورش دیگران را با سخن گفتن چه کار ؟

 


 

 

چند رباعی


 

با رفتنت از زندگی خود ســـــــــــیـــرم          

در بـــــــــاغ جَنان هم بروم، دلگیرم

چون شمع،  نفسهام به یک نخ بند است          

آرام نفس بکش که من مـــــی میرم !

                                   

           ___________

 

توفان شدی و بنـــــــــــد دلم را کندی        

همراه خودت به ناکـــــــــــــــــجا افکندی

بعد از تو کدام غم مرا خواهد کشت؟        

عکسی که در آن به روی من می خندی!

 

       ___________

 

گلهای لب طاقـــــچه هم غمگین اند        

چـــــــــون یاد تو می کنند، لب می چینند

از عمر کم خویش فراموش کنـــند        

چون هستی کوتـــــــــــاه تو را می بینند !

 

          ___________

 

بعد از تو نه شوق آب خوردن دارند           

نه تاب و تبی به دل سپردن دارند

گلهای لب باغچه را مــــــــی گویم           

پشت سر هم میل به  مُردن دارند!

                         

          __________

 

تقدیر چنان بود  که نــــاگاه روی            

بی یاور و بی رفیق و همراه روی   

آن قدر شتاب و عجله کردی که             

از چاله در آمده  و در چاه روی !

                        

        ___________

 

ای خوب ترین . خوب ترین ها برگرد            

بابای قشنگ و خوب   دنیا ، برگرد

بس نیست اگـــــر که التماست بکنیم             

بر پات می افتیم که بابا ، بــــرگرد!

 


 

خریت و آدمیت


در یک تقسیم بدی ساده تمام امورانسانها در جهان هستی تحت دو عنوان کلی قرار می گیرد که سعادت و شقاوت انسان را سبب می شود و من آنها را با تعریف خودم « خریت» و« آدمیت یا انسانیت» نام می گذارم .

معنای آن ها هم ، همان معنای عرفی آن است که همگان با آن آشنایی داریم یعنی خریت به معنای انحراف از راه راست و هنجارهای جامعه پسند و انسانیت به مفهوم پیمودن راه راستی که در هر جامعه مورد قبول انسان هاست .

اما آیا هرگز کسی به تفاوتهای این دو مفهوم اندیشیده است ؟

من با زبانی ساده به چند تفاوت اساسی  بین آنها اشاره می کنم:

الف- برای کسب مقامات انسانی ابتدا هزینه هایش را می پردازیم و سپس به آن مقام می رسیم اما در خریت و انحراف ابتدا منحرف می شویم و سپس هزینه هایش را می پردازیم مثال : می خواهیم پزشک شویم، پس درس میخوانیم وانواع هزینه های مادی و معنوی را متحمل می شویم تا مدرک تحصیلی و تخصص لازم را به دست آوریم در انتها به ما مدرک می دهند و به آن حرفه مشغول می شویم اما هنگامی که در یک درگیری چاقو می کشیم و شخصی را مجروح و مضروب یا مقتول می سازیم ابتدا خر شده ایم و سپس هزینه هایش را با زندان رفتن و سایر مجازاتها و بدنام شدن و آسیب دیدن خانواده و جز آن می پردازیم.

ب- انسانیت مجوز می خواهد ولی خریت نیاز به هیچ مجوزی ندارد.همچنان که در مثال بالا بدون طی مراحل مختلف و مدارک لازم نمی توانیم پزشک شویم ولی در خریت نیاز به کسب مجوز از هیچ مقام و موقعیتی نیست، کافی است چاقویمان را از جیب در آوریم و به دیگران حمله کنیم و هیچ کس برای خر شدن از هیچ شخص و مقامی مجوز نمی گیرد.

ج- منافع انسانیت به همگان می رسد و هزینه های خریت هم به همه سرایت می کند.

فایده عملی شناخت این دو مفهوم برای همه ما آن است که متوجه باشیم هنگامی که با فردی مواجه شدیم که میل به خریت دارد با تمام قوا از او دوری کنیم زیرا او هرگز برای عمل ناهنجاری که ممکن است انجام دهد کسب اجازه ای نمی کند و آنوقت ما قربانی خریت او می شویم وهزینه هایش به ما هم سرایت می کند.


در سوگ مرحوم سید علی زعفری

تا که انسان بود ودنیا بوده است                           

آدمی را داغ ها فرسوده است


اُف بر این دنیا که با این زرق وبرق                    

با پلیدی شهد آن آلوده است


تا گرفتیم انس با اهل دلی                                   

رفته و بر درد ما افزوده است


هر کسی که رفت آرامش گرفت                         

آن که مانده ، ماندنش بیهوده است


آن چنان تلخ است داغ « زعفری»                       

که برایم زهر هم فالوده است


زلزله افتاده در ارکان دل                                 

روح ما ویران ترین شالوده است


کُلُّ شَیْءٍ هٰالِکٌ ،  إِلاّٰ وَجْهَهُ  

حق اگر چه بارها فرموده است


لکن از سنگینی داغ وداع                                 

صبرمان چون حلقه ای مفقوده است


بارالها صبر عنایت کن به ما                            

دردمان افزون از این محدوده است


کی رود از خاطر ما مهر او                            

بس که دل را  با صفایش سوده است


گر چه هر آتش فروکش می کند                        

در اجاقش تا قیامت دوده است


ای خوشا آن کس که  چون  « سید علی »             

با شرافت راه را پیموده است .

همه خوابند در این همهمه ، بیدار منم

همه خوابند در این همهمه ، بیدار منم   

در تب و تاب تو و  لحظه دیدار، منم

 

انتظاری که به پایان نرسد ، جانکاه است

آن که جانش برود در رهت این بار، منم!

 

سخن از عشق تو گفتن نه به این سادگی است     

آن که عمری است خورَد چوب به اقرار،منم!

 

 هر بلایی به سرم عشق تو آرَد ، شادم               

پیچ و تاب آن که زند بر سر این دار،منم!

 

به کلافی نتوان مشتری یوسف شد                 

در صف مشتریان باز، خریدار منم !

                                                                                                                                            

هر چه دارد به سرم رنج و بلا می آید      

باز هم بیشتر از پیش، سزاوار، منم !

 

زده پیوند محبت دل من با دل تو          

چه کنم؟ دست خودم نیست! گرفتار منم !

 

شاید از حسن تو چیزی نشود قسمت من      

بروی از بَرَم انگار ، نه انگار ، منم !

 

باز با یاد تو جان ودل من می لرزد           

آن که هرگز نکند عشق تو انکار، منم !

 

نه تمنای بهشت و نه هراس از دوزخ         

نه پی کشف و کرامات، نه اسرار، منم !

 

عاقبت از سر این کوچه گذر خواهی کرد    

از تو خرسند به یک آتش سیگار، منم !