یک نفر گفت : مقرر کرده اند برنج درجه یک ایرانی کیلویی شصت و پنج هزار تومان به فروش برسد ، که فی البداهه طبعم این گونه گل کرد :
تازه گر شصت و پنج هم باشد
تو مپندار مفت و کم باشد
پول آسان به کف نمی آید
پنجه ای کو که بی ورم باشد
تا ریالی به دست ما برسد
چشم
ها پر ز اشک غم باشد
دل خونین به ما بگو چند است؟
گر طلا تابع گرم باشد
کشته ما را غم گرانی ها
نفسی نیست مغتنم باشد
چشم ما رو به آسمان مانده
از خدا تا مگر کرم باشد
هرریالی که می دهد روزی
با فشار دو صد قسم باشد
آن هم از راه تا نیامده است
مثل مالی که بد قدم باشد
تازه در بهترین حالت ها
خرج دکتر و دود و دم باشد
تو بگو اهل بیت ما چه کنند
تا که قابلامه ها علم باشد
خوش به حال کسی که امروزه
صاحب ثروت و درم باشد
زندگانی کند به آسانی
هر که پولدار و محتشم باشد
هر که فریاد واخدا بزند
به خودش دیده وای ددم باشد
شک نکن شعر من سیاسی نیست
درد مردان ملک جم باشد
هر کسی حرف می زند امروز
جرم ناکرده متهم باشد
هر سکوتی که از رضایت نیست
گاه از ترس و از ستم باشد
این زمانه همه خطر ناکند
خاصه دستی که بر قلم باشد
با دو خط می رود هلف دانی
هر که بیباک و پر جنم باشد
پس زبان را بگیر در کامت
سعی کن شانه تو خم باشد
زیر بار ستم برو بی حرف
گر چه دل خون و پر الم باشد
حرف حق زن همیشه محکوم است
گر چه پیغمبر عجم باشد
آنقدر می زنند بر سر او
تا به دستور ملتزم باشد
یا که برگردد از سخنهایش
یا رود ساکن عدم باشد
پند گیر و به بنده خرده نگیر
و نگو حرفش از شکم باشد
سالها چوب این زبان خوردن
حاصل شهر وندی ام باشد
تا که فهمید ه ام به قدر خودم
قلم تیزهر رقم باشد
صاحبش را به باد خواهد داد
هر قدر هم که محترم باشد
خانه اش را خراب خواهد کرد
گر چه محدوده حرم باشد
می کند غرقه صاحب خود را
چون که سوراخ در بلم باشد
حرف آخر همین که فهمیدم
عقل من پیش من حَکَم باشد
پای در کفش دیگران نکنم
جامه های خودم تنم باشد !
تمامت می کنم در خط پایان تو می میرم
جلوی چشمهای مات و حیران تو می میرم
شکوه آخرین لحظه نخواهد رفت از یادم
سرم را می گذارم روی دامان تو ، می میرم
سرودم آخرین بیت از غزلهای حضورم را
و حالا در پی تکمیل دیوان تو، می میرم
برایم زندگی معنای سبز با تو بودن داشت
برایت گفته بودم در زمستان تو می میرم
نوازش می کنم در آخرین لحظات مویت را
و گیج از عطر گیسوی پریشان تو می میرم
تو خط ممتدی بودی که رفتن از تو ممنوع است
به جرم رفتن از عرض خیابان تو می میرم
کنار زندگی جاریست در تو خاطرات من
خوشم که روح من زنده است در جان تو می میرم
چنانت دوست می دارم که حق گر زنده ام سازد
هزاران بار دیگر در فراخوان تو می میرم
من از کفری که می گویم ، پشیمانم ولی بانو
به امرت زنده می گردم، به فرمان تو می میرم !
از همه کس خسته ام، دیو، پری ،آدمی
مانده نامردمان ، خسته دورهمی
دم ز وفا می زنند ، طایفه بی وفا
آن که جفا می کند، دم زند از همدمی
صحبت هر مدعی، بوی ریا می دهد
رفته از آداب خلق، حرمت کیف و کمی
غیر جراحت نماند، در همه سینه ام
زخمی زخمی شدم ، با همه محکمی
در نفس سوخته ، طاقت فریاد نیست
نیش نزن بر دلم، نیست اگر مرهمی
سوختن من تو را سود نخواهد رساند
هر نفسی پس چرا، شعله به من می دمی؟
روح که افسرده شد ، شور غزل می رود
باغ خزان دیده را ، نیست سر خرمی
عمری اگر باشد از، عشق حذر می کنم
دور دلم می کشم ، دایره بی غمی !
عاشقت بودم و افسوس که حالی ت نشد
مهر من چله نشین دل خالی ت نشد
عشق آمدو به سیب دل تو دندان زد
هر چه کوشید حریف غم کالی ت نشد .
***
برو دنبال عشق دیگری باش
پی آرامش و سایه سری باش
در این شهرِ خلایق هر چه لایق
به فکر یار از ما بهتری باش
تحت عنوان خلافت انحراف ایجاد شد
بین مولا و موالی صد شکاف ایجاد شد
صد گره در ریسمان امرحق انداختند
پیچ و خم ها در مسیر راه صاف ایجاد شد
مسند قدرت چنان جذاب بود و دلربا
که برای سلطه بر آن ائتلاف ایجاد شد
تا علی را بعد پیغمبر به عزلت افکنند
در سقیفه جبهه اهل خلاف ایجاد شد
امر حق تفسیر شد با رای باطل پیشگان
در «حقیقت» تا قیامت اختلاف ایجاد شد
شهوت دنیا نگاه عده ای را کور کرد
فتنه در ارکان تقوا و عفاف ایجاد شد
فرقه های باطل از آن اصل بد آمد پدید
کج روی ها ابتدا با انعطاف ایجاد شد
بر نگرداندند از کعبه مسیر قبله را
راه کج در مقصد اهل طواف ایجاد شد
****
مردمان را فتنه های سامری گمراه کرد
تا که موسی آمد و مخلوق را آگاه کرد
خوش به حال آن که از کفر مسلم دور شد
دست شیطان را از ایمان خودش کوتاه کرد
****
چون علی آید به میدان جای استدلال نیست
جا برای فتنه های ساحر و دجال نیست .
دین حق تنها یکی هست و بقیه باطلند
حرف پرچم های باطل غیر قیل و قال نیست .
هر که عمری نام او را بر زبان آورده است
در لحد هم چون رود حتماً زبانش لال نیست
****
مهر او را جار در هر جای عالم می زنم
در ولایش گام ها را سخت و محکم می زنم
با محبانش محبم، با عدوش دشمنم
تا دم آخر علی می گویم و دم می زنم.
هوا بوی گلاب و عط .........ر باران می دهد امشب
صفا بر آسمان صا..........ف ایران می دهد امشب
به شام تار میهن نو.... ر ایمان جلوه بخشیده
طلوع فجر بر هر غ ......صه پایان می دهد امشب
مبارک باد پیروزی مبارک باد پیروزی
شب بیست و دو بهمن
خدا زد بر سر دشمن
به تکبیر هزاران تن
عیان شد مرگ اهریمن
مبارک باد پیروزی مبارک باد پیروزی
ز قاب غنچه زد بیرون
هزاران لاله گلگون
نوشتند عاشقی ها را
شهیدان با مداد خون
مبارک باد پیروزی مبارک باد پیروزی
وطن از دیو خالی شد
و شیطان گوش مالی شد
به دست مردم ایران
هوای عشق عالی شد
مبارک باد پیروزی مبارک باد پیروزی
هوا بوی گلاب و عط .........ر باران می دهد امشب
صفا بر آسمان صا..........ف ایران می دهد امشب
به شام تار میهن نو.... ر ایمان جلوه بخشیده
طلوع فجر بر هر غ ......صه پایان می دهد امشب
مبارک باد پیروزی مبارک باد پیروزی
آمدی با کبر و نخوت حال داری می روی
بعد چندین فتنه و اخلال داری می روی
با شعار نخ نمای حل مشکل آمدی
مردم ساده ، شدند، اغفال، داری می روی
می توانستی خدا را از خودت راضی کنی
دست خالی بعد چندین سال داری می روی
تا توانستی به هر شیوه دل آزردی ز خلق
بی دلیل و وجه و استدلال ، داری می روی
از حقوق حقه اش، هر کس که دم زد،شمر شد
شد به امرت حق او پامال، داری می روی
نیم نانی دست هر کس بود را کردی دریغ
رفت در جیب تو بیت المال ، داری می روی
هر کجا رفتی فسادی در کنارت پا گرفت
نوش جانت غارت اموال، داری می روی
با خبر هستی که دارد می رود سمت فلک
ناله مرد و زن و اطفال، داری می روی؟
هر چه بود آن روزهای تار و وانفسا گذشت
ناله ها داری تو در دنبال، داری می روی
زندگی این است: ظهری گرم با خوابی سبک
تا به خود آیی، زبانم لال، داری می روی!
رهنمودی تازه از اهل کرم حس می کنم
بوی بنزین گران را باز هم حس می کنم
صحبت عدل است و برخی تشنه اجرای آن
همت اجراش را در هر قدم حس می کنم
با گران کردن عدالت خوب اجرا می شود
خوبی اش را سالها با پشت خم حس می کنم
تا شود هر کس به قدر سهمش از آن بهره مند
قطره چکانی فراز ملک جم حس می کنم
بس که می گویند ما بنزین مفتی خورده ایم
تا قیامت من خودم را متهم حس می کنم
آن قدر دم می زنند از حصه آیندگان
که وجود نسل فعلی را عدم حس می کنم
هر نفر یک سطل بنزین سهم ماهش می شود
من همین مقدار را هم مغتنم حس می کنم
نفت می گویند مال ماست اما پس چرا
جاش را در سفره خالی م کم حس می کنم
حال هم بنزین جلودار گرانی می شود
ضربه اش را از هم اکنون بر تنم حس می کنم
بس که آب خوش به ما دادند، توی مملکت
از در و دیوار روحم بوی نم حس می کنم
باز هم با این همه سختی ولی از جان و دل
هم چنان خود را نگهبان حرم حس می کنم!
ما مگر خرد وکلان فرزند آدم نیستیم ؟
پس چرا در ارث آن حضرت منظم نیستیم ؟
شادمانی ها چرا سهم کسان دیگری است
ما ولی جز وارثان درد و ماتم نیستیم
عده ای اندک سهام بی شماری می برند
عده ای بسیار هم جز وارث غم نیستیم
حضرت آدم سلام الله چندین زن نداشت
تا بگویم ناتنی هستیم و چون هم نیستیم
روی دوش ماست هر چه زحمت ودردسر است
وقت تقسیم غنایم هم که محرم نیستیم
باد ناکامی ز هر سویی بیاید مثل سرو
سر می افرازیم و پیش دشمنان خم نیستیم
جنگ چون باشد من و امثال من، جنگنده ایم
لحظه ای فکر فرار از زیر پرچم نیستیم
دست و پا و جان و دل در راه میهن می دهیم
توی هر کاری کم ازخط مقدم نیستیم
در پی تحصیل یک لقمه فقط نان حلال
می رویم و ناسپاس از بیش یا کم نیستیم
شادمان از قسمت رزق خدادادیم ما
ذره ای دل ناگران از عرش اعظم نیستیم
هر کجا باری است روی دوش ما افتاده است
هیچ کس با خود نمی گوید که محکم نیستیم
از حقوق ما که صحبت می شود، بیگانه ایم
دیگر آنجا صاحب « حق مسلم» نیستیم !
خرج ها از جیب ما و دخل ها از دیگران
وقت تقسیم منافع، یار و همدم نیستیم
رحم و انصافی چرا در کار این سامانه نیست؟
ماهم آخر آدمیزادیم ، شلغم نیستیم!
«زور خود را با ضعیفان آزماید روزگار»
چه گناهی سر زد از ماها که رستم نیستیم؟
بی عدالت بودن بالا سری ها رنج ماست
ور نه ما از ناسپاسان دو عالم نیستیم
پولداران بر طواف کعبه دل خوش می کنند
ما بدان خوش دل که روزی بی مُحَرّم نیستیم !
بغض ما هم عاقبت یک روز سر وا می کند
تا ابد ما بر سکوت خود مصمم نیستیم !
آی صاحب منصبان، دنیا به ما خواهد گذشت
وای بر حال شما روزی که ما می ایستیم !
دل خسته ام از این که بگویم به تو هر بار
نگذارکلامت بشود باعث آزار
دم می زنی از عشق و محبت ولی افسوس
هنگام عمل دشمن دیرینه ای انگار
آتش ز لبت می چکد و زهر ز کامت
چون باز کنی هر دو لب خویش به گفتار
از این همه بی معرفتی در عجبم من
کاری که گناه است، چرا این همه تکرار؟
عمری است که دل، سوخته از طعنه مردم
تو داغ مضاعف ،به دل ِسوخته، نگذار
از هر که دلم خون شده دیگر گله ای نیست
تو دست خودت را ز دل خون شده بردار
همراهی تو سمت جنون برد دلم را
رفت از کف عاقل شدنم ، فرصت بسیار
دل توده ابر است و دگر باز نگردد
خورشید من افتاده نگاهش سر دیوار
بگذار که تنها بروم باقی این راه
تصویر مرا یکسره برخاطره بسپار
یک بار دگر خوب نگاهم کن و بدرود
شاید به قیامت نشود فرصت دیدار
دست ها در دست هم
با تمام همّ و غمّ
روزهای مدرسه
از معلم های خوب ....... یاد می گیریم ما
درس نون و والقلم . ... درس نون و والقلم
درس ایمان
درس تقوا
پاسداری از ولایت
از حرم ...... پاسداری از حرم
نردبان علم را با شوق بالا می رویم
تا ثریا می رویم
تا درخشد در جهان نام بلند شهرمان
شاهرود قهرمان
بی محابا می رویم ..... بی محابا می رویم
+++++
غنچه های زندگی امیدوار
می شکوفد هر بهار
می دمد بر شاخسار جان ما
میوه های آبدار
حاصل علم و عمل
می شود در کشور ما مایه های افتخار ....................مایه های افتخار
بچه ها با هم به پیش ... بچه ها با هم به پیش
رو به سوی زندگی
رو به فرداهای نو
پیش تا سازندگی ..........پیش تا سازندگی .
پاچه خواری شیوه مردان بی پا و سر است
خوردن خون برادر، گوشت ِ یکدیگر است
ای که نان خانه را با چاپلوسی می بری
از دهان سگ گرفتن نان ، و خوردن، بهتر است
زن و فرزندان تو نان نجس را می خورند
تو گمان داری که پولت پاک و نانت اطهر است
چند روزی که سواری روی دوش مردمان
جایگاهت ظاهراً از دیگران بالاتر است
اسب می تازی به روی جسم زار دیگران
گوش ات از فریاد دردآلود شان گویی کر است
از لهیب آه مظلومان بی یاور بترس
کاتش این ناله ها پنهان در خاکستر است
صبحگاهی خان و مانت را به آتش می کشد
شعله های آه مردم سخت آتش پرور است
شادی امروز تو خون دل فردای توست
چرخ دنیا گر چه می چرخد ولی بازیگر است
« آن قدر گرم است بازار مکافات عمل
دیده گر بینا بود هر روز ، روز محشر است »
پلکها افتاده بر هم در هجوم گرم خواب
آبها دارد می افتد همچنان از آسیاب
غالب اوقات گردد لای پوشانی ولی
می کند از درزها گاهی خبرها بازتاب
روز روشن ثروت کشور به یغما می رود
با جفای عده ای زالو صفت ، مومن مآب
ارتباط شوم شان آنقدر که گسترده است
نیست پاسخگو کسی بر بازرس یا ذیحساب
هر که دستش می رسد گازی به ناحق می زند
تکه ای از مملکت را خوشتر از سیب گلاب
هی فساد و هی خرابی این طرف و آن طرف
رانت خواران می کنند آن جرمها را ارتکاب
با خیال راحت وآسوده ظاهر می شوند
در لباس مردمان مصلح اهل صواب
می برند و می خورند و آنچه دانی می کنند
تحت عنوان ژن برتر و یا عالی جناب
یا دکل گم می شود بی سرنخی از رد آن
یا به غارت می رود سرمایه های انقلاب
یا به عنوان های جعلی، جعل مدرک می شود
یک نفر مکتب نرفته می شود دکتر خطاب
پست ها می گیرد و طی مدارج می کند
می شود بر جان و مال مردمان ، مالک رقاب
تا بیاید راز پنهانش کمی افشا شود
می شود بر دستهای پشت پرده انتساب
بعدِ دعوایی درونی تازه روشن می شود
برخی اسرار مگو یا نکته های بی جواب
بین خوبان وبدان تشخیص ها مشکل شده
گم شده در این شلوغی، ذره بین انتخاب
سوء پیشینه فقط مخصوص پایین دستهاست
کله های گنده پنهانند در زیر نقاب
هیچ چیزی نیست فردایش به نرخ روز قبل
هر چه را امروز بینی، رفته فردا در حباب
گریه ما خنده می آرد به روی تاجران
شیشه ها با مرگ گل گردند لبریز گلاب
هیچ کس پا پی نمی گردد چرا اینگونه است
رفته چربی ها ز دنبه طعم و مزه از کباب
دست غیبی هم نمی آید برون از سوی حق
تا سروسامان دهد قدری بر اوضاع خراب
اعتراض و داد و فریاد از کسی زیبنده نیست
در گلو خشکد صدای مردم ، هنجار یاب
لاجرم در حیرتی بی انتها ته می کشد
شمع عمر ما میان مرز رویا و سراب
این چنین باشد اگر منوال، بر ما وا اسف
وای بر احوال مُلک رستم و افراسیاب
می رود اخلاق و انسانیت از قاموس ما
نسل های بعد می خوانند آن را درکتاب
گر به وحدت می رسد آسیب از افشاگری
پس نباید سر زند از دامن شب، آفتاب
تا قیامت زرق و برق زندگی پاینده نیست
برف رخشان می شود در آفتاب گرم ، آب
آی اهل عدل و ایمان کارها از دست رفت
گیر دادن تا به کی بر چادر و کفش و حجاب ؟
دیده می گردد دو تار مو کنار روسری
لیک مخفی هست غارت های بی حد ونصاب
خانه ای که می شود ویران ز پای و بست آن
کی به ویرانی افاقه می کند رنگ و لعاب؟
تا سر و سامان بگیرد کار ما ،کاری کنید
از خیانت پیشگان باید فرو افتد، نقاب
خسته ایم از هر چه سلطان، خواه سکه خواه قیر
سهم آنها را بپردازید با قیر مذاب
کار چون از پند واندرز ونصیحت رد شود
چاره ای جز دفع منکر نیست با دار و طناب !
ظاهرا جنگ تمام است نبرد ، اما نه
شعله های غم این غائله، سرد ، اما نه
خانه هایی که تمام پسرانش رفتند
از دل مادر دل سوخته درد اما نه
بچه هایی که فقط عکس پدر را دیدند
در شب حادثه با خویش چه کرد، اما نه
از پدر آنچه که دیدند، همین یک جمله است
می رود جان ز بدن ، غیرت مرد ،اما نه
زیر عکس شهدا جمله زیبایی هست
کج شود جاده ولی ، راه نورد اما نه
فرق شان با دگران فاصله ی یک الف است
مرد آسان گذرد از خود، اَمرد اما نه!
در دل خودهوس بوذر وسلمان داری؟
فکر کردی به خدا هم بده بستان داری؟
شادی از آن که به یکتایی حق معتقدی؟
به خدا و به رسولان همه ، ایمان داری؟
بعد ایمان به خداوند و رسولان خدا
التفاتی به دلت جانب قرآن داری؟
به معاد و به قیامت و جزا آگاهی ؟
میل سیر و سفر روضه رضوان داری؟
سخن از دوزخ و جنت چو شود می لرزی؟
دلی از خوف و رجا سخت، هراسان داری؟
بعد از آن هم به امامان هُدی می نازی
از دل و جان به همه حُب فراوان داری
لاله بسیار به دامان خودت پروردی
میل رفتن به ره سرخ شهیدان داری؟
حیفم آید ز تو در عین شریعت خواهی
که کمی درد فراموشی و نسیان داری
مثلاً رفته ز یادت که جهان فانی هست
در بهار سفرت فصل زمستان داری
یا فراموش نمودی که نمانی جاوید
مثل هر قصه تو هم صفحه پایان داری
بیم داری ز کمک بر کس و همنوع خودت
مال را دوست تر از جان عزیزان داری
مالک کل جهان هم بشوی ناشکری
عشق تملیک به اموال فراوان داری
مال مردم همه را مال خودت می دانی
حق و ناحق کنی آنقدر که امکان داری
می روی مسجد و تسبیح به کف می گیری
صورتی سمت خدا، میل به شیطان داری
دیده ام خون خلایق را هم می نوشی
زین جهت چهره گلگونه و خندان داری
به ریا کاری و تزویر هم عادت کردی
سالها هست در این راسته دکان داری
اول وقت نمازت به جماعت باشد
آخر شب هوس صحبت خوبان داری
تازگی فکر جدیدی به سرت افتاده
فکر پیوستن بر حلقه عرفان داری
در وجودت همه اضداد جهان جمع شده
صورت آدمی و سیرت دیوان داری
ظاهراً اشرف مخلوق خدایی اما
غافل از آن که فقط صورت انسان داری
برو ای دوست که از عالم معنا دوری
به خدا کافری و نام مسلمان داری!
رادیو ایران ، صدایی گرم، شعر شهریار
با صدای حضرت استاد و ضرب آهنگ تار
«آمدی جانم به قربانت» چه می گویی به حزن ؟
هر چه دل را می کنی در این حوالی بی قرار
«شهریارا بی حبیب خود» چه غوغا می کنی
می چکد انگار از هر بند آوایت، شرار
در غزل هایت غم آهنگ غریبی خفته است
عشق و غم انگار کرده در پناهت ، استتار
بر سخن جان دادی و با نفخه عیسایی ات
با غزل بخشیده بر شعر معاصر اعتبار
آنچه جان را می کند مفتون کلام گرم توست
سحر و جادو می کنی وقت سرودن از نگار
عشق را از تو بیاموزند این دلدادگان
گر هوای عاشقی دارند و عشق ماندگار
باغ شعر میهن از تو سبز شد ، پربار شد
من به چشم خویش دیدم شد به یک گل هم بهار
صاف و ساده ، دلنشین ، تا لحظه های آخِرین
عشق ورزیدی تمام عمر خود بر این دیار
بیست و هفت ماه شهریور به سال شصت و هفت
رفت خورشید وجودت در محاق انکسار
روز شعراست و ادب آن روز در قاموس ما
بس بود در وصف تو این قدر ارج و افتخار
من چگونه می توانم از مقامت دم زنم ؟
عمق دریا کی شود با جرعه نوشی ،آشکار ؟
آب دریا را به سطلی می توان آیا کشید
می شود با آینه خورشید را کردن شکار ؟
لاجرم لب را فرو می بندم از هر گفته ای
با سکوتم می روم در جان پناه اعتذار
پادشاهی که سخن را اوج و عزت داده است
در حضورش دیگران را با سخن گفتن چه کار ؟
رادیو ایران ، صدایی گرم، شعر شهریار
با صدای حضرت استاد و ضرب آهنگ تار
«آمدی جانم به قربانت» که می گوید به حزن
هر چه دل را می کند در آن حوالی بی قرار
«شهریارا بی حبیب خود» چه غوغا می کند
می چکد انگار از هر بند آوایش، شرار
در غزل هایش غم آهنگ غریبی خفته است
عشق و غم انگار کرده در پناهش ، استتار
بر سخن جان داده و با نفخه عیسایی اش
با غزل بخشیده بر شعر معاصر اعتبار
آنچه جان را می کند مفتون کلام گرم اوست
سحر و جادو می کند وقت سرودن از نگار
عشق را باید بیاموزند از او دلدادگان
گر هوای عاشقی دارند و عشق ماندگار
باغ شعر میهن از او سبز شد ، پربار شد
من به چشم خویش دیدم شد به یک گل هم بهار
ساده بود و دلنشین تا لحظه آخر که رفت
بعد عمری عشق ورزیدن به این بوم و دیار
بیست و هفت ماه شهریور به سال شصت و هفت
رفت خورشید وجودش در محاق انکسار
روز شعراست و ادب آن روز در قاموس ما
بس بود در وصف او این قدر ارج و افتخار
من چگونه می توانم از مقامش دم زنم ؟
عمق دریا کی شود با جرعه نوشی ،آشکار ؟
آب دریا را به سطلی می توان آیا کشید
می شود با آینه خورشید را کردن شکار ؟
لاجرم لب را فرو می بندم از هر گفته ای
با سکوتم می روم در جان پناه اعتذار
پادشاهی که سخن را اوج و عزت داده است
در حضورش دیگران را با سخن گفتن چه کار ؟
با رفتنت از زندگی خود ســـــــــــیـــرم
در بـــــــــاغ جَنان هم بروم، دلگیرم
چون شمع، نفسهام به یک نخ بند است
آرام نفس بکش که من مـــــی میرم !
___________
توفان شدی و بنـــــــــــد دلم را کندی
همراه خودت به ناکـــــــــــــــــجا افکندی
بعد از تو کدام غم مرا خواهد کشت؟
عکسی که در آن به روی من می خندی!
___________
گلهای لب طاقـــــچه هم غمگین اند
چـــــــــون یاد تو می کنند، لب می چینند
از عمر کم خویش فراموش کنـــند
چون هستی کوتـــــــــــاه تو را می بینند !
___________
بعد از تو نه شوق آب خوردن دارند
نه تاب و تبی به دل سپردن دارند
گلهای لب باغچه را مــــــــی گویم
پشت سر هم میل به مُردن دارند!
__________
تقدیر چنان بود که نــــاگاه روی
بی یاور و بی رفیق و همراه روی
آن قدر شتاب و عجله کردی که
از چاله در آمده و در چاه روی !
___________
ای خوب ترین . خوب ترین ها برگرد
بابای قشنگ و خوب دنیا ، برگرد
بس نیست اگـــــر که التماست بکنیم
بر پات می افتیم که بابا ، بــــرگرد!
در یک تقسیم بدی ساده تمام امورانسانها در جهان هستی تحت دو عنوان کلی قرار می گیرد که سعادت و شقاوت انسان را سبب می شود و من آنها را با تعریف خودم « خریت» و« آدمیت یا انسانیت» نام می گذارم .
معنای آن ها هم ، همان معنای عرفی آن است که همگان با آن آشنایی داریم یعنی خریت به معنای انحراف از راه راست و هنجارهای جامعه پسند و انسانیت به مفهوم پیمودن راه راستی که در هر جامعه مورد قبول انسان هاست .
اما آیا هرگز کسی به تفاوتهای این دو مفهوم اندیشیده است ؟
من با زبانی ساده به چند تفاوت اساسی بین آنها اشاره می کنم:
الف- برای کسب مقامات انسانی ابتدا هزینه هایش را می پردازیم و سپس به آن مقام می رسیم اما در خریت و انحراف ابتدا منحرف می شویم و سپس هزینه هایش را می پردازیم مثال : می خواهیم پزشک شویم، پس درس میخوانیم وانواع هزینه های مادی و معنوی را متحمل می شویم تا مدرک تحصیلی و تخصص لازم را به دست آوریم در انتها به ما مدرک می دهند و به آن حرفه مشغول می شویم اما هنگامی که در یک درگیری چاقو می کشیم و شخصی را مجروح و مضروب یا مقتول می سازیم ابتدا خر شده ایم و سپس هزینه هایش را با زندان رفتن و سایر مجازاتها و بدنام شدن و آسیب دیدن خانواده و جز آن می پردازیم.
ب- انسانیت مجوز می خواهد ولی خریت نیاز به هیچ مجوزی ندارد.همچنان که در مثال بالا بدون طی مراحل مختلف و مدارک لازم نمی توانیم پزشک شویم ولی در خریت نیاز به کسب مجوز از هیچ مقام و موقعیتی نیست، کافی است چاقویمان را از جیب در آوریم و به دیگران حمله کنیم و هیچ کس برای خر شدن از هیچ شخص و مقامی مجوز نمی گیرد.
ج- منافع انسانیت به همگان می رسد و هزینه های خریت هم به همه سرایت می کند.
فایده عملی شناخت این دو مفهوم برای همه ما آن است که متوجه باشیم هنگامی که با فردی مواجه شدیم که میل به خریت دارد با تمام قوا از او دوری کنیم زیرا او هرگز برای عمل ناهنجاری که ممکن است انجام دهد کسب اجازه ای نمی کند و آنوقت ما قربانی خریت او می شویم وهزینه هایش به ما هم سرایت می کند.
تا که انسان بود ودنیا بوده است
آدمی را داغ ها فرسوده است
اُف بر این دنیا که با این زرق وبرق
با پلیدی شهد آن آلوده است
تا گرفتیم انس با اهل دلی
رفته و بر درد ما افزوده است
هر کسی که رفت آرامش گرفت
آن که مانده ، ماندنش بیهوده است
آن چنان تلخ است داغ « زعفری»
که برایم زهر هم فالوده است
زلزله افتاده در ارکان دل
روح ما ویران ترین شالوده است
کُلُّ شَیْءٍ هٰالِکٌ ، إِلاّٰ وَجْهَهُ
حق اگر چه بارها فرموده است
لکن از سنگینی داغ وداع
صبرمان چون حلقه ای مفقوده است
بارالها صبر عنایت کن به ما
دردمان افزون از این محدوده است
کی رود از خاطر ما مهر او
بس که دل را با صفایش سوده است
گر چه هر آتش فروکش می کند
در اجاقش تا قیامت دوده است
ای خوشا آن کس که چون « سید علی »
با شرافت راه را پیموده است .
همه خوابند در این همهمه ، بیدار منم
در تب و تاب تو و لحظه دیدار، منم
انتظاری که به پایان نرسد ، جانکاه است
آن که جانش برود در رهت این بار، منم!
سخن از عشق تو گفتن نه به این سادگی است
آن که عمری است خورَد چوب به اقرار،منم!
هر بلایی به سرم عشق تو آرَد ، شادم
پیچ و تاب آن که زند بر سر این دار،منم!
به کلافی نتوان مشتری یوسف شد
در صف مشتریان باز، خریدار منم !
هر چه دارد به سرم رنج و بلا می آید
باز هم بیشتر از پیش، سزاوار، منم !
زده پیوند محبت دل من با دل تو
چه کنم؟ دست خودم نیست! گرفتار منم !
شاید از حسن تو چیزی نشود قسمت من
بروی از بَرَم انگار ، نه انگار ، منم !
باز با یاد تو جان ودل من می لرزد
آن که هرگز نکند عشق تو انکار، منم !
نه تمنای بهشت و نه هراس از دوزخ
نه پی کشف و کرامات، نه اسرار، منم !
عاقبت از سر این کوچه گذر خواهی کرد
از تو خرسند به یک آتش سیگار، منم !
به صدق و صفا آه و آیینه ایم
کدورت نداریم و بی کینه ایم
نشستیم یک عمر با اهل ذوق
خوش و خرم از صافی سینه ایم
دل ما بجز عشق دردی نداشت
اسیر همان سوء پیشینه ایم
به جرم همان مختصر عاشقی
همه عمرمان در قرنطینه ایم
به تقویم ما شنبه ها گم شده
به جایش پر از عصر آدینه ایم
طبیبی که ما را بفهمد نبود
گرفتار یک مشت بوزینه ایم
به شهری که خواهان خرمهره اند
چه حاصل که مصداق گنجینه ایم؟
جیب پُر هم عاقبت یک روز خالی می شود
خالی از هر چه حرامی و حلالی می شود
مال دنیا را به دست ما امانت داده اند
گر خیانت کرد انسان، گوشمالی می شود
تا توانی مال را مصروف کار خیر کن
انفقوا مما رزقناکم چه عالی می شود
غافل از چرخیدن وارونه دنیا نشو
ابر رحمت چون نبارد خشک سالی می شود
زندگی هر دم به سوی انتهایش می رود
لحظه لحظه حال ما هم انفعالی می شود
متکی بر قامت و قد رسای خود نباش
ماه کامل هم شبی آخر هلالی می شود
چون نفس رفت و نیامد ، ثروتت، مال تو نیست
خود به خود درگیر سیر انتقالی می شود
هر چه گرد آید زر و سیم و دلار و اعتبار
پوچ و بی ارزش تر از هر یک ریالی می شود
خانه و ماشین و پول و آن چه داری ماترک
سهم زن و بچه های لا ابالی می شود
یک نفر بی آن که جانی کنده باشد مثل تو
صاحب خرد و کلان و فرش و قالی می شود
آن چه را با خون دل تو جمع کردی، می برد
می خورد مال تو را حالی به حالی می شود
بعد از آن تو هستی و تنهایی و باری گران
فکر جبران هم فقط خواب و خیالی می شود
تا که دستت می رسد افتاده ای را دست گیر
خدمت خلق خدا، راه تعالی می شود
راه تاریک است، فکر شاخه ای از نور باش
برق این دنیا دچار اتصالی می شود
یادمان باشد که مردن دائم ازهمسایه نیست
روی نوبت کم کمک سهم اهالی می شود .
کسی به فکر کسی نیست ، در خیابان ها
خدا کند که نمانی به راه بندان ها
به هر طرف بروی ازدحام بی مهری است
عجب از این همه غوغا و خواب وجدان ها
برو به خانه و در را ببند روی خودت
که خیر و عافیتی نیست کنج میدان ها
که سالهای درازی است گور و گم شده است
صراط راست به پیچ و خم اتوبان ها
کجاست مقصد مردم ؟ ، کسی نمی داند
به شهر می رسد این راه یا بیابان ها
به چند راه بلا آدمی گرفتار است
چقدر سر که فرو رفته در گریبان ها
به هر که می نگری، غم به چهره اش پیداست
شبیه سبزه خشکیده توی گلدان ها
پی فریب خلایق هزار گونه و رنگ
متاع مکر و ریا هست توی دکان ها
کسی به داد ضعیفان بی نوا نرسد
به عرش گر چه رود، ناله ها و افغان ها
سواره ها ز پیاده خبر نمی گیرند
ز پا اگر چه بیفتند وقت بحران ها
به حیرتم من از این کسوت مسلمانی
که رفته بر تن انبوه نامسلمان ها
دم از عدالت و حق می زنند و می کوبند
سر عدالت و حق را میان سندان ها
چه مُهر های نمازی که زیر پیشانی
شکسته جهل همین عاشقان رضوان ها
چه لکه ها که به دامان عشق افتاده
ز دست مدعی حلقه های عرفان ها
نه اعتماد به آیین دیگر اندیشان
نه اعتبار به اهل طریق و پیمان ها
نمی شود به کسی خالصانه مومن شد
که در لباس همه رفته اند ، شیطان ها
چقدر راه بلد گم شدند در دل راه
چقدر کج شد و افتاد بار و پالان ها
هنوز هم که هنوز است ما نمی دانیم
چه شد مرام ابوذر، سلوک سلمان ها
چه اتفاق عجیبی در این میان افتاد ؟
که شد مخطط ولغزید پای بیلان ها
پدر همیشه به گوشم نصیحتی می کرد
بترس ازخطر انقراضِ انسان ها
از آن که باده خورد آشکار ، ترسی نیست
که بیم می رود از حاملان قرآن ها
به میل خویش نکن شرع و عقل را تفسیر
که رفته در سر این کار، نقد ایمان ها
نبند دل به متاع قلیل دنیایی
که اعتبار ندارد دوام دوران ها
نه شادکامی دنیا مدام هست و نه رنج
نه خنده ها به دراز کشد نه حرمان ها
به این اقامت کوتاه خوش نکن دل را
که ناگزیر به رفتن شوند ، مهمان ها
پا در هواییم و زمین را سخت چسبیدیم
از اسب افتادیم و زین را سخت چسبیدیم!
هی مُرده آوردند و ما هم تسلیت گفتیم
از زندگی تنها همین را سخت چسبیدیم
هستی نمی ارزید به یک عمر جان کندن
این خانه چوب و گلین را سخت چسبیدیم
میدان جنگی خانمان سوز است این دنیا
ماندن در این میدان مین را سخت چسبیدیم
تا کام دل گیریم از اغواگری هایش
این پیر زال مه جبین را سخت چسبیدیم
عمری تمام لحظه هامان را هدر دادیم
این چند روز واپسین را سخت چسبیدیم
بهر کفن دارند ما را لخت می سازند
خوش باورانه آستین را سخت چسبیدیم !
دور هم گرد آمدیم و سخت کل کل می کنیم
مشکلات خویش را انگار که حل می کنیم
از حقوق پایمال خویشتن دم می زنیم
ناله و نفرین به هر مسئول انگل می کنیم
توی خانه روی مبل راحتی لم داده ایم
با فضاهای مجازی کارِ منقل می کنیم
توی واتساپ و تلگرام و به هر جا می شود
صحبت از هر مشکل و موضوع معضل می کنیم
چای می نوشیم و گاهی پُک به قلیان می زنیم
فکر های پوچ و بی ارزش و مُهمل می کنیم
در خیال خود قوی مانند رستم می شویم
هر کسی بر ضد ما باشد، شَل و پَل می کنیم
همدلی هامان فقط در حد حرف است و سخن
کارها را چون به ما افتاد ، سَمبل می کنیم
در عمل یک ریز پشت گوش خارش می دهیم
بر عمل چون می شود دعوت، معطل می کنیم
یادمان رفته که باید یک صف واحد شویم
جای جنگیدن فقط جادو و جنبل می کنیم
رختخواب گرم را ما سنگر خود کرده ایم
جسم و جان خویش را هر روز تنبل می کنیم
عده ای محض خدا به آب و آتش می زنند
زحمت آن عده را هم پوچ و مختل می کنیم
هر چه دست آورد آنها بود با نابخردی
گاه با یک حرکت ناجور ،منحل می کنیم
کشمکش با دوستان و دشمنان بیهوده است
جای صلح آخری ما جنگِ اول ، می کنیم !
دوستانِ جان! اگر یکدل نمی خواهید بود
پیروی از شیوه قانون جنگل می کنیم
هر که زورش می رسد دنبال حق خود رود
مابقی را دعوت به حل جدول می کنیم !
کی می شود ز چهره بیفتد نقاب ها
افشا شود مرام مخفی عالی جناب ها ؟
آنان که رفته اند پی مصلحت، فرو
در جامه وجیه مقدس مآب ها
آه از گروه ضاله ظاهر الصلاح
با خون خلق کرده محاسن خضاب ها
همچون امام زاده والضالین شان
را می کشند بیش ز حد نصاب ها
از کار خلق غافل و مشغول خویشتن
اسباب رنج مردم ودرد و عذاب ها
تسبیح شان بلند و به لب ذکر آشکار
دل ها سیاه و عفن چنان، منجلاب ها
در پشت پرده خنده مستانه می زنند
با کله های گرم ز سُکر شراب ها
بر ریش مردمان عوامی که رفته اند
با چشم بسته در پی این قبله یاب ها
شاید گناه مردم عامی نبوده است
سهوی که کرده اند در این انتخاب ها
چون زاهدان، طریق ریایی نشان دهند
گم می شوند خلق خدا، درسراب ها
تقوا به ریش و جامه و ظاهر نمی شود
آتش بگیرد این همه رنگ و لعاب ها
تا آن که مصلح است ز مفسد جدا شود
روشن شود به رسم حقیقت ، حساب ها
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
رویت شوند در پی کشف حجاب ها
یک جمعه صبح بانگ اذانی می آید و
رخ می دهد به امر خدا انقلاب ها
افتد به لرزه پایه کاخ ستمگران
جان را فنا کنند، در آن اضطراب ها
مستضعفان ، خلیفه روی زمین شوند
گردد گشوده سمت خداوند ، باب ها
ما را به انتظار سفارش نموده اند
اما نه با نشستن در رختخواب ها
باید برای کشف حقیقت شتاب کرد
باید گذاشت پای طلب در رکاب ها
جان عزیز را به کف دست ها بگیر
گردن بده به بوسه دار وطناب ها
تا رخوتی که در بدنت جا گرفته است
بیرون رود به همت این پیچ و تاب ها!
دنیا خرابه ای است پر از گندِ لاشه ها
از آن گذر کنند به نفرت ، عقاب ها!
دورم ولی عمق نگاتو خوب می بینم
حال و هوایی ابری و مرطوب می بینم
ابر غمت دارد تو را یک ریز می بارد
چتر دلت را بسته و معیوب می بینم
مثل گذشته، دوست دارم، محرمت باشم
اوضاع را درهم و نامطلوب می بینم
این مه که دارد می نشیند بر دل تنگت
از ابرهای فتنه و آشوب می بینم
ته مانده صبرت برای درد کافی نیست
کنج دلت را خالی از ایوب می بینم
گفتم چرا دل کنده ای از خانه عشقت
گفتی تمام خانه را مخروب می بینم
دیگر چه کاری بر می آید از حواریون
وقتی مسیحای تو را مصلوب می بینم؟
رباعی ها :
بی همدم وبی رفیق و بی جفت گذشت
تنها و غریب و خسته با بختی که
بیدار نبود و دائما خفت ، گذشت
Top of Form
Bottom of Form
ای کاش به ما زمانه فرصت بدهد
تا خواندن یک ترانه فرصت بدهد
تا یک دل سیر عاشق هم باشیم
اندازه یک بهانه فر صت بدهد
سروده ( 1399/5/28)