بغضم از شوق لقای تو یقین میشکند
گریه ام خنده ابریست که باران دارد
**
قصه ام قصه یک مرد یخی است
که به گرمای نگاهت برخورد
با خیال تو دلش را خوش کرد
تابخودآمد
از زندگیش هیچ نبود
و فقط خاطره آب شدن در سر داشت !
**
قصه ام قصه آن مرد یخی نیست که یخهایش را
بگذارد به عبث آب شود
من از این گرمایی
که تو می تابانی
بهره می گیرم تا
هر چه سرما دارم
بفروشم به همین آدمها
و به جایش از تو
هر چه گرما می خواهم
بخرم !
**
من اصلا به نبودنت فکر نمی کنم !
زیرا در وسعت دنیایی که به من دادی
جایی نیست که نباشی !