حال خوبی نیست، باید ساخت با حال خراب
چون شرابی نیست، باید مست شد ، اکنون به آب
در نزن قلب مرا ،بازی نکن با روح من
نیست دیگر در نفس هایم، توان پیچ و تاب
سالها در جستجو بودم و پیدایت نشد
رد پایت را کجا باید بجویم، جز به خواب!
گاه هم چون سایه ای از چشم من رد می شدی
می دویدم در پی ات من ، می دویدی پر شتاب
زنگ دل را میزدی گاهی و پنهان می شدی
تا بریزی در دل من ، انتظار و اضطراب
بازی ات با حال زارم بازی خوبی نبود
تشنه کامان را چه رنجی بدتر از رنج سراب؟
دست بردار از دلم ای عشق،خیلی خسته ام
دیگران را خام کن با وعده های بی حساب!
دیگر اکنون در نزن این خانه متروکه را
نیست در شان شما، ویرانه ام ، عالی جناب!