نه سلامی،نه عرض احوالی ،نه جبینی گشاده با لبخند.
چهره اش سرد و بی حرارت بود چون زمستان مانده در اسفند
راه را هر چه پیشتر رفتم، نرسیدم به سایه ساری سبز
برهوتم نداشت پایانی، که شوم لااقل کمی خرسند
در غباری که خودبه پا کردم، روزهای قشنگ من گم شد
راه را اشتباه پیمودم، پی رویا و آرمانی ،چند
بهخیالات خام خوشبختی ، زندگی کرد سالها دل من
غافل از آن که بوده ام عمری ، توی زندان مشترک، در بند
من از این سهم تلخ دلگیرم ، میروم در هوای شیرینی
آخرین جرعه های فنجان را، میل خواهم نمود با این قند
که دل تو کنار من باشد، روزهای سیاه تنهایی
مایه راحت دلم باشد ، عشق ، آن باده خمار پسند
با تو مستی چقدر می چسبد، روح و جان مرا لبالب کن
با تو زیباست زندگی،آری ،چه قشنگ است راز این ترفند
سخت ممنونم از طبابت عشق ، که به من عمر تازه ای بخشید
که چه زیبا و با مهارت زد ، قلب من را به قلب تو ، پیوند!