خیلی بهاران مانده در خواب زمستانت ای منتهای مهربانی ، کو فراخوانت؟
پاییزهای غربتت پر کرده دنیا را سر می رسد کی وعده های مهر و آبانت ؟
چشمان ما تا انتهای کهکشانها رفت در جستجوی نقطه ای روشن از عرفانت
اما به جز حسرت نشد سهم تلسکوپها روشن نشد بر هیچ کس پیدای ِ پنهانت
دنیای ما خاکستری تر ، می شود هر روز تا کی بیاید جمعه بی خورشید تابانت ؟
آن سیصد و سیزده نفر حالا کجا هستند ؟ تا کَر کند گوش فلک را بانگ یارانت !
هی خرده میگیرند بر ما دشمنان عشق کی وا شود بند از زبان تیغ بُرّانت ؟
پلکی بزن سرمای دنیا را گلستان کن ای جمله نمرودها دور گلستانت
دنیا شدیداً تشنه صلحی گوارا هست ظرف جهان را پر کن از فتوای بارانت !