خسته ام !
دست مرا در دست خود بفشار
زندگانی را نثارم کن
از پس لبخند مه آلوده ایام
سر خوش بوی بهارم کن
سایه ها دارند هی قد میکشند اینجا
ذهن من خاکستری تر میشود هر روز
جای چشمت همچنان خالی است
پلک بگشا ، بی قرارم کن !