رادیو ایران ، صدایی گرم، شعر شهریار
با صدای حضرت استاد و ضرب آهنگ تار
«آمدی جانم به قربانت» که می گوید به حزن
هر چه دل را می کند در آن حوالی بی قرار
«شهریارا بی حبیب خود» چه غوغا می کند
می چکد انگار از هر بند آوایش، شرار
در غزل هایش غم آهنگ غریبی خفته است
عشق و غم انگار کرده در پناهش ، استتار
بر سخن جان داده و با نفخه عیسایی اش
با غزل بخشیده بر شعر معاصر اعتبار
آنچه جان را می کند مفتون کلام گرم اوست
سحر و جادو می کند وقت سرودن از نگار
عشق را باید بیاموزند از او دلدادگان
گر هوای عاشقی دارند و عشق ماندگار
باغ شعر میهن از او سبز شد ، پربار شد
من به چشم خویش دیدم شد به یک گل هم بهار
ساده بود و دلنشین تا لحظه آخر که رفت
بعد عمری عشق ورزیدن به این بوم و دیار
بیست و هفت ماه شهریور به سال شصت و هفت
رفت خورشید وجودش در محاق انکسار
روز شعراست و ادب آن روز در قاموس ما
بس بود در وصف او این قدر ارج و افتخار
من چگونه می توانم از مقامش دم زنم ؟
عمق دریا کی شود با جرعه نوشی ،آشکار ؟
آب دریا را به سطلی می توان آیا کشید
می شود با آینه خورشید را کردن شکار ؟
لاجرم لب را فرو می بندم از هر گفته ای
با سکوتم می روم در جان پناه اعتذار
پادشاهی که سخن را اوج و عزت داده است
در حضورش دیگران را با سخن گفتن چه کار ؟