با لحظه های مانده در آوار می سازم
له می شوم اما تو را هموار می سازم
آنقدر سنگینی که تابت را نمی آرم
با هر فروپاشی خودم را خوار می سازم
مثل بنایی که به هیچ عنوان قبولت نیست
تخریب می سازی مرا هر بار می سازم
از سردی بی مهریت یخ می زند جانم
با این زمستان، هر چه هم دشوار، می سازم
وقتی که لبخند تو مال دیگران باشد
با اخم های درهمت ناچار می سازم
روزی شفای دردهای کهنه ات بودم
امروز انگاری تو را بیمار می سازم
از بس که منفی بافتی، من هم شدم منفی
من هم به جای پنجره ، دیوار می سازم
دارم به جای سایه آرامشی که نیست
با سایه یک برج زهر مار می سازم
من عاشقی را رشته ای از مهر می دیدم
کی باورم می شد طناب دار می سازم؟
یا دور از جان شما با دستهای خود
بر گردن خود تسمه و افسار می سازم؟
از خواب سنگینت نمی خواهد که بر خیزی
با ساعت مرگم تو را بیدار می سازم !