از همه کس خسته ام، دیو، پری ،آدمی
مانده نامردمان ، خسته دورهمی
دم ز وفا می زنند ، طایفه بی وفا
آن که جفا می کند، دم زند از همدمی
صحبت هر مدعی، بوی ریا می دهد
رفته از آداب خلق، حرمت کیف و کمی
غیر جراحت نماند، در همه سینه ام
زخمی زخمی شدم ، با همه محکمی
در نفس سوخته ، طاقت فریاد نیست
نیش نزن بر دلم، نیست اگر مرهمی
سوختن من تو را سود نخواهد رساند
هر نفسی پس چرا، شعله به من می دمی؟
روح که افسرده شد ، شور غزل می رود
باغ خزان دیده را ، نیست سر خرمی
عمری اگر باشد از، عشق حذر می کنم
دور دلم می کشم ، دایره بی غمی !