مولوی می گه :
هر کسی از ظن خود
شد به گیتی یار من
از درون من نجست
هیچکس اسرار من ( اقتباس مرحوم دکتر حمیدی شیرازی از شعر مولوی )
حکایت تو رو بیان می کنه ! که همیشه سعی می کنی خوب و مهربان باشی و صاف ، مثل چشمه های زلال !
شاید توی این دنیا هیچکس ، کس دیگری را خوب نشناسد اما به هر حال بعضی آدمها
لایه های عمیقی دارند و بعضی ها فقط از پوسته نازکی برخوردارند به همین جهت دسته اول
از دید دیگران ، ادمهای مرموزی هستند !
بعضی ها مثل تخم مرغ می مونن که با اندک ضربه ای میشکنن و هر چی درونشان باشه می ریزه بیرون !
و وای به وقتی هم که فاسد باشند که دیگه أدم باید بینی اش رو بگیره و فرار کنه !
دسته ای از آنها که لایه های عمیق دارند ، مثل خیلی های دیگه ، امیخته ای از خشم ، لبخند ، مهربانی ، جسارت و همه صفات بد و خوب انسانی هستند ، اما همیشه سعی می کنند که قسمتهای خوب خودشون رو به کار بگیرند و از بدهاش صرف نظر کنند
و چون ابعاد مختلفی دارند که برای آدمهای معمولی قابل درک نیست ، مرموز تلقی می شوند !
یکی از آشنایان در مجلسی پشت سر ت گفته بود : من از فلانی خوشم نمی آید آدم مرموزی هست !
شنونده از او پرسیده بود مثلاً چکار کرده که مرموزه ؟
ایشان پاسخ داده بود : هیچی ! ولی یه جوریه !
ولی تو خودت می دونی چه جوری هستی ! و چرا مرموزی !
چون سعی می کنی همیشه با لبخند با دیگران برخورد کنی و انرژی مثبت خودت رو منتشر کنی !
چون سعی می کنی همیشه مواظب کلامت باشی و بی جا و بی دلیل دیگران را از خودت آزرده خاطر نسازی !
چون همواره تا جایی که می تونی دست دیگران رو می گیری و خدمت می کنی !
چون در همه حال خدا رو ناظر رفتار خودت ودیگران می دونی و اگر کسی ستمی بهت کرد فراموشت میشه و خوبیهایی رو هم که به دیگران کردی از خاطر می بری !
چون همواره صادق بودی !
همواره به مال مردم احترام گذاشتی !
همواره مناعت طبع داشتی !
هر چی داشتی با دیگران قسمت کردی !
هر چی خواستی و دیگران داشتند و به تو ندادند ، به دل نگرفتی !
هر چی وفا کردی جفا دیدی !
هر چی صاف بودی ، ناخالصی دیدی !
و خیلی چیز های دیگه که از بس مرموز هستی من هم که اینقدر به تو نزدیک هستم ، هنوز نفهمیده ام !
گاهی وقتا منهم دلم می خو اد اینقدر که تو مرموز هستی لا اقل منهم کمی شبیه تو بودم ! ولی خب خدا
که نمی خواد همه بنده هاش مثل هم باشند !
اگه قرار بود همه مثل تو باشند دیگه چه کسی از راز و رمز های عجیب تو و این صفات عجیبت
توی این دوره آخرالزمان تعجب می کرد ؟
دیگه چه کسی حسادت خودش رو می تونست با گفتن کلمه مرموز ، بروز بده ؟
اگه قرار بود حتی یک نفر دیگه همپای تو بیاد ، مطمئنم کسی نمی تونست !
می دونی چرا ؟
برای این که تو اینقدر خوبی که اگه حس می کردی کسی داره سعی می کنه بهت برسه
مخصوصاً قدمهات رو کند می کردی یا سرت رو گرم بستن بند کفشت که هرگز باز نشده بود می کردی
تا اون یه نفر مخصوصا ! از تو جلو بیفته !
و برای همین چیزهاست که من بر خلاف خیلی از آدمهای دور و برم همیشه آدمهای مرموز رو دوست دارم
و فکر می کنم اگه دنیا پر از آدمهای مرموز بود چی می شد !
همه انسان ها در طول عمر کوتاهی که در این جهان فانی تجربه زندگانی دارند
خیلی از اوقات کارهایی را می کنند که در زمانی دیگر خودشان به همان عمل
انتقاد وارد کرده و از آن تبری می جویند
نمونه این اعمال در زندگی همه ما فراوان است . اصلا ما انسانها خیلی عجیب هستیم !
گاهی کارهایی را باید انجام دهیم که از آن تخلف میکنیم
و گاهی کارهای را که لازم نیست و یا نباید انجام می دهیم !
و بسته به این که فعل یا ترک فعل ما چه بوده است احتمالاً در آینده دچار عواقب آن عمل خواهیم شد
من هم یکی از کارهای بی فایده ای که در گذشته انجام داده ام و بعدها در طول زمان پی بردم
آن عمل اصلاً ضرورتی تداشته است همین بود که تحت تاثیر شعرای قدیم
برای خودم تخلص " شهرودی " را برگزیدم
از این رو سالهاست که بسیاری از دوستان مرا که " محمد حسین حسنی " هستم ، شهرودی می نامند و شاید ندانند که محمد حسین حسنی شهرودی ، که مجموعه شعر یک سبد نسرین از او به چاپ رسیده است همین محمد حسین حسنی نویسنده وبلاگهای چکاوکها ، چکاو ، و سامی بلاگ ( شهر عاشقان بی دل ) و یک وبلاگ حقوقی دیگر و بعضی مقالات چاپ شده ای است که امروزه تحت تاثیر گذر زمان
و تغییر افکار وعقاید می خواهد " شهرودی " نباشد و یا اگر شهرودی هم هست حداقل دیگران بدانند که محمد حسین حسنی همان محمد حسین حسنی شهرودی چند سال قبل است و این تصور ایجاد نشود که این دو نام متعلق به دو شخص متفاوت است . من به دلیل این که اخیراً متوجه شدم در سایتها و وبلاگهای مختلف نام من به همان شکلی که عرض کردم برده می شود مجبور شدم این توضیح را به اطلاع کلیه خوانندگان محترم مطالبم برسانم . البته باید اضافه کنم که همه فعل ها و یا ترک فعل هایی که ما انسانها انجام می دهیم به همین راحتی قابل جبران نیستند و چه بسا که بعضی امور اصلاً قابل جبران نباشد من از خداوند بزرک برای همه خطاهایم پوزش می طلبم و خودم و همه دوستان را توصیه میکنم که مراقب اعمال و رفتارمان در امروز باشیم تا فردا پشیمان نشویم که پشیمانی خیلی از اوقات سودی ندارد !
هنوزم ، شر وشیطونی
هنوزم خوب می تونی
دل وامونده ما رو
فقط با گردش چشمت
بلرزونی
بچرخونی
دور دنیا بگردونی !
من از اون بیدها هستم
که طوفانم نمی تونه
اونو هرگز بلرزونه
ولی پیش تو ! شرمنده !
دلم طاقت نمی آره
که از جایش نشه کنده
غم شیرین با یادت نشستن ، عالمی داره
به دست تو شکستن عالمی داره
غم شیرین عشقت را
نگیر از من که می میرم !
حیات جاودان می جویم و
از عشق می گیرم !
من همیشه دو اندیشه بزرگ در سر داشته ام و همین دو اندیشه و اعتقاد باعث
موفقیتم بوده است
اول : هیچ چیز مشکل نیست !
دوم : هیچ مشکلی بدون راه حل نیست !
فکر نمی کنم کسی پیدا شود که دلش نخواهد مشکلاتی که دارد حل شود !
آیا شما چنین کسی را می شناسید ؟
معتقدم هیچ مشکلی نیست که حل ناشدنی باشد !
آیا شما مشکلی را می شناسید که حل نشدنی باشد ؟
پس دو چیز را به شما اطمینان میدهم :
اگر شما مشکلی دارید که هنوز حل نشده است دو حالت دارد :
اول : شما به اشتباه چیزی را به عنوان مشکل می شناسید !
دوم : شما به دلایلی که شاید خودتان هم دقیقاً نمی دانید ، نمی خواهید مشکلتان
حل شود .
نتیجه : در هر دو صورت خودتان مقصرید
اگر شما دلتان نخواهد که مشکلتان حل شود تقصیر کسی نیست !
اگر برایم نظر بگذارید برایتان از دو فایده حتماً یک فایده را خواهد داشت :
اول : یک آدم پر مدعا را سرجای خود نشانده اید !
دوم : یا با من هم عقیده شده و حرفم را می پذبربد و مشکلتان حل خواهد شد !
بزرگی و کوچکی مشکل هم اصلاً مهم نیست
میل ، میل شماست
من مدتهاست که برای مقابله با مشکلات اقتصادی دکترین و نظرات خاصی دارم که الزاماً متعلق به خودم بوده و شما تا کنون مطمئناً آن را از کسی نشنیده اید . دکترین اقتصادی من بسیار ساده است و در همه جای جهان هم کاربرد دارد وعملی است اما انتظار نداشته باشید بتوانید همین الان آن را به کار بگیرید و بر مشکلات مالی واقتصادی خود فائق شوید زیرا برای این کار زیرساختهایی به اندازه عمر هر انسان لازم است و امکان ندارد بشود ناگهان همه آن زیر ساختها را فراهم کرد ! اما می توانید به اندازه تواناییهایی که فعلاً دارید از این دکترین ساده و عملی بهره مند شوید .
به هر حال دکترین بسیار عملی و مهم من در راه مبارزه با بی پولی این است :
برای داشتن زندگی آسان و راحت و با آسودگی و رفاه نسبی ،هر انسانی باید از دو هنر ، حداقل یکی از آنها را داشته باشد :
اول :هنر پول در آوردن !
دوم : هنر پول خرج نکردن !
لطفا به من نخندید و تا انتهای سخن با من باشید و اگر دلایلم قانع کننده نبود به من خرده بگیرید !
در باره هنر پول در آوردن : روشن است که هر فردی برای تحصیل پول باید زحمت ورنج بکشد و تلاش کند و هنگامی که پول به دست آورد ناچار به خرج کردن آن پول ها خواهد شد بنابراین کسی که تلاش کرده و پول بدست آورده و سپس مجبور به خرج کردن آنها شده است در یک معادله ساده دقیقاً مانند کسی است که نتوانسته پول به دست آورد اما برای خودش خرج هم نتراشیده است !
مثال ساده ای می زنم : شما فرد موفقی در کسب وکار هستید و امروز سیصد هزارتومان بدست آورده اید ، بعد از ظهر دندانتان درد می گیرد و به دندانپزشک مراجعه می کنید ایشان بابت ترمیم دندانتان سیصد هزارتومان از شما می گیرد ، نتیجه آن خواهد شد که شما امروز هیچ پولی به دست نیاورده اید !
اما در مقابل من فردی هستم که به بهداشت و سلامتیم اهمیت زیادی می دهم و کاری نمی کنم که دندانم درد بگیرد و یا بیمار شوم که مجبور به مراجعه به پزشک شوم گرچه من امروز هیچ پولی در نیاورده ام ، اما چون خرجی هم نداشته ام بنابراین با شما برابر هستم زیرا هنر پول خرج نکردن را یاد گرفته ام !
مثال دیگری می زنم : شما امروز کار کرده و پولی گرفته اید بعد از ظهر با دوستانتان به سینما و پارک رفته و همه آن پول را خرج می کنید اما من که در امدی نداشته ام از خانه مان خارج نمی شوم و در نتیجه شما با هنر پول در آوردن و من با هنر پول خرج نکردن یا به عبارتی خرج نتراشیدن با هم برابر و هر دو موفقیم
مثال دیگر : شما در همه عمر فردی فعال و تلاشگر بوده اید و تا بتوانید کارهای منزل را خودتان انجام می دهید همین امروز بعد از ظهر کولرتان را سرویس کرده و آن را بدون هیچ هزینه ای را ه اندازی کرده اید اما در مقابل ، من که این کارهای فنی را بلد نیستم همین امروز بعد از ظهر سی وپنج هزارتومان ناقابل برای سرویس کولر به سرویس کار پرداخته ام در اینجا هم من و شما با هم برابر هستیم و من که تمام روز را کارکرده ام همه پول خودم را به خاطر کاری که بلد نبودم از دست دادم !
اما بدانید که منظور من هرگز خسیس بودن و لزوماً جمع آوری پول نیست و معتقدم پول برای خرج کردن است و این هنر زمانی بکار می آید که پولی نداشته باشیم و بتوانیم خود را کنترل کنیم و از سوی دیگر اگر فردی هر دو هنر را باهم داشته باشد کاملا! موفق خواهد بود ومن رفاه کامل او را تضمین می کنم
البته سعدی علیه الرحمه نیز خیلی وقت جلوتر به نوعی دیگر دکترین خود را بیان کرده است :
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می خوانند ملاحان سرودی
به کوهستان اگر باران نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی !
تا گله آغاز کنی رفته ام
با دل من ناز کنی رفته ام
زنگ دلت را به امیدی زدم
دیر اگر باز کنی ، رفته ام
بس که جفا دیده ام از دیگران
گر تو جفا ساز کنی رفته ام
منتظرم تا که بخوانی مرا
دیرتر آواز کنی ، رفته ام
قدر ندانی دل من می پرد
گر چه تو پرواز کنی ، رفته ام
دوست نداری که اسیرت شوم !
گر ، به من ابراز کنی رفته ام !
دارم برایت نامه الکترونیک می نویسم
شاید جوابم را دادی !
نامه های معمولی این روزها خواننده ای ندارد
عشق هم دچار تحول شده است !
حتماً تکنولوژی می تواند روزی عشق هایی را ارائه دهد
که نه نیاز به نامه نوشتن داشته باشد
و نه نیاز به خواننده !
تکنو لوژی چقدر پس رفته است در این بخش !
یادت می آید روزهایی را که با نگاهی عاشق می شدیم
و در چشمان هم ناگفته هامان را می خواندیم !
بی رایانه و ریا !
شهلا ،شیلا ، شیما ، شینا ...... !
فراموشم شده نامت چه بود !
آری ! فراموشم شده
ولی فرقی نمی کند
زیرا تو هم از من فراموش کرده ای
حتما ً من هم آرمان ، آرشام ، آریان ، یا کس دیگری هستم !
یادم است که هر دومان گفتیم هرگز کسی در دلمان نبوده است
ولی ... دروغگوها کم حافظه اند !
سیب هایت ریخت روی زمین
خم شدم تا کمک کنم
آنها را برداشتم
و برخاستم تا به تو بدهم
دیدم نیستی !
و من هرگز نفهمیدم چرا؟
شاید می خواستی
به این بیندیشم که چرا سیبها غل خوردند
و به شیب کوچه غلتیدند
آه ! نیوتون ! یادت بخیر
کاش بودی و نیروی جاذبه دیگری را کشف می کردی !
پنجره داشت مهیا می شد
که تو بازش کنی و نور ونسیم
وارد جان اتاقت بشود
و تنفس بکند
از هوای غزل انگیز بهار
تو رسیدی از راه
و نگاهی کردی
به اتاقت که زمستانی را
از شکافی کوچک
که روی پنجره بود
کوچه را می پایید
منتظر تا که بهار ، میهمانش بشود
تو رسیدی از راه
بسته ای در دستت
چشم کم سوی اتاق
خیره شد بر بسته
که رویش حک شده بود :
نوار درزگیری !
درگیر شعر های سیاهم بدون تو !
دنیا بد است یا که نگاهم بدون تو ؟
دائم میان دغدغه ام راه می روم
در انتهای مبهم راهم ! بدون تو !
در شوره و کویر به دریا نمی رسد !
رود بدون پشت وپناهم بدون تو !
حال مرا نپرس که چون صبح پایتخت
آلوده است ، شام و ، پگاهم بدون تو !
یه روزی ، مفتی ، مفتی ، پیر می شیم !
ازین دنیای پر غم ، سیر می شیم !
برا عشقم بیاییم ، وقت بذاریم !
حالا که با همه درگیر می شیم !
از من نترس یاد تو که گم نمی شود !
عشقت فدای طعنه مردم ، نمی شود !
با شعله خیال تو گرم است قلب من
در قلب سرد ، هیچ تلاطم نمی شود !
دنیا بدون خنده تو جای زیست ، نیست
دنیای مرده جای تبسم نمی شود !
با سنتی که در دل من ریشه کرده ای
عشقت دچار درد تهاجم نمی شود !
بانوی من نترس که طوفان بیاید و ....
در دلم شعرهایی که باید برایت می گفتم
تلنبار شده است .
بر زبانم حرفهای نا گفته گره خورده است .
من حتی با پاهایم فکر می کنم ،
آخر پایم از وقتی به سوی تو نیامده ، انگار راه رفتن فراموشش شده است ،
و نگاهم ،
که روزی از میان هزاران تن ، بویت را می شناخت
، و بسویت پر می کشید ،
پشت دیواری از مه غلیظ و خاکستر ، بوییدن را از خاطر برده است ،
ساعت فیزیولوژیک درونم هنوز روی همان لحظه ای که رفتی خوابیده است .
کاش می شد هنوز هم دستت
نوازشگر پیشانی تبدارم باشد ،
وقتی که کابوس های سیاه و سرخ و شیمیایی ، به شعله های سرکش حریقی می مانند که کلبه ای پوشالی را ، لقمه ای لذیذ ، برای کام حریص خودمی شناسد .
کاش ، زنگها زمزمه درهم ، تماسهای از دست رفته ام را ، تکرار می کردند
تا یادم نرود که
هنوز هم که هنوز است ، صدایم می زنی و من با گوشهای سنگین
سر بر بالین خوابی نهاده ام ،
به سنگینی گناه .
در درگاه آیینه .
حس می کنم که وقت به سرعت چراغ های قرمز را پشت سر میگذارد ،
و من سوار بر مرکب غفلت ، در زمانهای از دست رفته ،
با گوشهایی سنگین ، و چشمهایی که بوی خطر را نمی فهمد ،
آژیر ممتد
و چراغهای گردان قرمز را
که از هر طلوع و غروب خورشید
بر خیابان زندگیم منعکس میشود
بازیچه ای می انگارم ، در اسباب بازی کودکی بی قرار .
هنوز هم که هنوز است
نیاز دارم که بزرگتر شوم
کاش دستهایت بود که دروازه های ، بزرگی را ، به رویم بگشاید
و چشمانت ،
افقهای روشن با تو بودن را
تفسیر کند .
تشنه ام ، یک جرعه از آن نوش می خواهد دلم
زمهریرم ، گرمی آغوش می خواهد ، دلم
مست مستم کن که مدتها خماری دیده ام
عقل را هم بعد ازین مدهوش می خواهد دلم
از بهارستان تو با من سخنها گفته اند
عکسی از آن پهنه گل پوش می خواهد دلم
با تو بودن منتهای آرزوهای من است
حلقه عشق تو را بر گوش می خواهد دلم
سنگ آتش خورده ام سردم مکن تا نشکنم
تکیه بر قلب پر از دردم مکن ، تا نشکنم
اندکی سبزینه مهر تو ، سبزم میکند
چند روزیست که بیمارم
نه از راه نیاز
که از در مهر و عطوفت ، چشمم به راه توست که دری بزنی و به پرسش حالم بیایی !
اما روزهای متمادی میگذرد ، بی پرسشی از تو !
و بی زنگی اشنا از تلفنی که میدانم در دسترس خود داری !
میدانم که از بیماری ام خبر داری !
میدانم که میدانی برادرت هستم !
میدانم که بارها به پرسش دیگران رفته ای !
و میدانم که بارها با دیگران تماس تلفنی داشته ای !
اما نمیدانم چرا عاطفه برادری در وجودت مرده است ؟
نمیدانم چرا با آن که همواره در طول سال بارها به دیدار تو و خانواده ات می آیم ، یادی از من نمی کنی !
نمیدانم چرا فراموش کرده ای زمانی نه چندان دور من و تو فرزندان یک پدر و مادر بوده ایم !
نمی دانم چرا با آن که بسیار دوستت دارم ، هرگز احساس نکردم که دوستم داری !
برادرم !
امروز من مردی میانه ام و تو مردی کهن
می دانم دیگر فرصتی برایمان نمانده است تا بتوانیم یکدیگر را از نو دوست بداریم
می دانم دیگر فایده ای ندارد تا از تو بخواهم گاهی هم مرا نزد خانواده ام ، تنها
به احوالپرسی ساده ای سر افراز نمایی
می دانم که گدایی عاطفه و محبت از تویی که برادرم هستی زیبنده من و تو نیست !
اما دلم می خواهد در این واپسین روزها پرسشم را پاسخی بیابم !
بالاخره نوروز هم با همه هیجانات و زیباییهای خودش به پایان رسید و حالا ما از دیروز یا امروز یا فردا به زندگی عادی خودمان برگشته یا برخواهیم گشت . طبیعی است که نوروزهای زیادی هنوز هم در راه هستند و تا جهان باقیست ، نوروزها و عیدها و مراسم اینچنینی نیز بر جای خواهند بود اما یک نکته را نباید فراموش کنیم و آن این است که : نوروزها هرگز تمام نخواهند شد فقط ما انسانها هستیم که تمام میشویم !
پس به خودمان بیاییم ، اگر در عید امسال کسی را برای دید و بازدید از قلم انداخته ایم یا عمداً نخواستیم به دیدنش برویم مانعی ندارد که امروز یا فردا یا هفته دیگر به دیدنش برویم و دقایقی را به پرسش حال او و خانواده اش بپردازیم ، یادمان باشد که ما هر لحظه در حال تمام شدن هستیم و بالاخره دیر یا زود به انتها میرسیم و یادمان باشد که خیلی وقتها عمداً از یکدیگر غافل شده ایم آن هم به بهانه های واهی و پوچ و بی اساس .
اصلاً نمیدانم چرا ما در کسب ثروتهای مادی میخواهیم از همه پیشی بگیریم ولی در کسب مقامات و ثروتهای معنوی نه تنها تلاشی نمکنیم بلکه با چشم و همچشمی میخواهیم با هم مقابله به مثل کرده و اگر کسی به هر دلیل به دیدنمان نیامد ما هم به دیدنش نمی رویم ! و یا اگر رفتیم میخواهیم خیلی چیزها را به رخ هم بکشیم که اصلاً ارزش یادآوری ندارند مثلاً اینکه : من تا بحال بار سوم است که به خانه شما آمده ام ولی شما فقط یکبار تشریف آوردید !
چرا ما فراموشمان شده است که حضرت رسول اکرم فرموده اند : صله رحم فقر را از بین میبرد و باعث طولانی شدن عمر می گردد !
چرا ما فراموشمان شده است که انسانها موجوداتی اجتماعی و عاطفی هستند و به در کنار هم بودن و پرسش حال یکدیگر نیاز دارند ؟
چرا ما فراموشمان شده است که اگر کسی به دیدنمان می آید ، دوستمان دارد و دلش برایمان تنگ شده و به ما احترام گذاشته است ؟
چرا ما خیلی از چیزها را یادمان رفته است ؟
من نمیخواهم و نمی توانم همه چیزهایی را که ما انسانها باید یادمان باشد ومتاسفانه عمداً یا سهواً یاَدمان رفته است َ یاد آوری کنم ،
اما یادمان باشد که بزرگترهای ما ، سالمندان ما ، اقوام و خویشاوندان ما و خلاصه دوستان ما به دیدار خشک و خالی ما نیاز دارند و از آنان همین پذیرایی بدون هزینه را دریغ نکنیم !
یادمان باشد که ما داریم تمام می شویم !
یادمان باشد که دنیا واقعاً دو روز بیشتر نیست !
یادمان باشد که خیلی از بدیهایی که به دیگران کرده ایم ، تنها با سلامی و پرسش حالی جبران خواهد شد و آنان که از ما بدی دیده اند آماده اند که کاهی را به کوهی ببخشند !
بیاییم همین اندک را از هم دریغ نکنیم !
بیاییم خیلی از چیزها را فراموش کنیم !
بیاییم خودبزرگ بینی را فراموش کنیم و باورمان باشد که ما از همه بدتریم و همه از ما بهترند تا به کمال راه یابیم !
یادمان باشد که سلام وخلق نیکو و لبخند سرمایه بزرگی است که هر چه خرج کنیم افزونتر خواهد شد !
بیاییم این ثروت خداداد را از هم مضایقه نکنیم !
بیاییم فراموش نکنیم که از هم فراموش کرده ایم !
بیاییم با لبخند هایمان فضاهای خاکستری دلهای تنگ را آبی سازیم !
بیاییم امروز که میتوانیم برای فردای تاریکمان چراغ روشن کنیم !
یادمان باشد که اگر فردا کسی به دیدارمان بیاید نخواهد توانست برایمان چراغی روشن و دریچه ای بیاورد تا از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگریم !
یادمان نرود که همه چراغها را ما خاموش کرده ایم و دریچه ها را خودمان بسته ایم !
ساده بودم و تو رنگم کردی !
پخمه بودم و زرنگم کردی !
ماهی قرمز هفت سین بودم !
طعمه کام نهنگم کردی !
در دل خسته غزل می میرد
و تو دلمرده و منگم کردی !
من به پرواز می اندیشیدم !
هوای بیتو بودن وای چه دلگیره !
تو این غربت دل من داره می میمیره !
نفسهای منو میشماره دلتنگی
یه لحظه فکر کن فردا چقد دیره !
نه فردای سفیدی هست و نه صبحی
پس از این لحظه های مرده و تیره
برای منتظر بودن زمان تنگه
تموم روزهام از دست من می ره !
میون سینه دل سنگین تر از سربه !
خیلی از ما وقتی مهمان به خانه مان می آید همچنان در حضور مهمان مشغول تماشای تلویزیون هستیم بدون اینکه به این نکته توجه داشته باشیم که مهمان ما هم خانه اش تلویزیون دارد و اگر به خودش زحمت داده و به دیدنمان آمده فقط و فقط بخاطر دیدار ما بوده نه اینکه کنار ما بنشیند و تلویزیون تماشا کند و بدین ترتیب ناخود آگاه به میمان یا میهمانان عزیزمان توهین میکنیم . باید توجه داشته باشیم که در این گونه مواقع اگر مهمان ما از ما نخواست که برنامه ای را تماشا کند بهتر است تلویزیون خاموش باشد و سعی کنیم ازخودمان و مسائل مورد علاقه صحبت کنیم تا اولاً کسی که به دیدارمان آمده احساس سرخوردگی و ناراحتی نکند و از سوی دیگر آداب معاشرت را بهتر بجای آورده ایم زیرا ما فرصت های زیادی را برای تماشای تلویزیون داریم ولی دیدار آشنایان همیشگی نیست و در این مواقع بهتر است اهمیت لازم را به کسانی که در کنارمان هستند بدهیم . مخصوصاً در ایام نوروز که دیدارها معمولاً کوتاه است و خیلی از دوستان و آشنایان دقایق کوتاهی را به رسم صله رحم به خانه ما می آیند و زود هم می روند ولی اگر مهمانی داریم که برای ماندن چند روزه و یا حد اقل چند ساعت آمده است با اجازه ایشان به ترتیبی که احساس عذاب و پوچی از آمدن خود نکنند منعی ندارد که در کنار هم به تماشای برنامه های مورد علاقه مشترک بپردازیم .
اگر چه بی تو پای عشق ، لنگه
همین که سالمون نو شد قشنگه !
برای دیدن یاران یک دل
**
به اشعارش رسید عمری به دادت
چه غمهایی کشید و کرد ، شادت
ندادی یک پیام ساده امروز
**
زمستون کارمون خمیازه می شه
دلامون تنگ و بی اندازه می شه
بهار و عاشقی خوبیش همینه
من تازگیها به این فکر می کردم که هیچ چیزی به نام منفی و مثبت وجود ندارد !
آن چه ما آن را منفی یا مثبت می دانیم در واقع قراردادی است که بین خودمان گذاشته ایم که جنبه های مختلف و خوب یا بد هر امری را به این نام ها بنامیم . و در واقع می توان گفت این یک امر اعتباری است و وجود قابل لمس و خارجی ندارد ، درست مانند آن که نام فردی محمد و نام فرد دیگر بهرام است و این نامها فقط برای شناخت ما آدمها به کار می رود و این دو نفر می توانند به هر نام دیگری نامیده شوند بدون آن که در ماهیتشان تغییری حاصل گردد .
از این رو واژه منفی یا مثبت هم نام ابعاد مختلف یک موضوع است که ما آنها را بهتربشناسیم .
من راجع به این که جنبه های بد یک موضوع را منفی و جنبه های خوب امری را مثبت بنامم ، هم حرف دارم ، در واقع بد و منفی یا خوب و مثبت دانستن هر بعد از یک قضیه هم امری اعتباری و قراردادی است و این ما انسانها هستیم که به چیزی بد و به چیز دیگر خوب اطلاق میکنیم و این بدی و خوبی هم امری نسبی است ، کما اینکه یک کار در نقطه ای از کشور یا جهان بد و همان کار در جای دیگر خوب یا مطلوب یا عادی شمرده می شود .
بنا براین اگر بعدی از قضیه ای را در مکانی منفی و بعد دیگر را مثبت می نامیم ، در واقع با توجه به فرهنگ و دانش و آموزه هایی که از قبل داریم برای آن رفتار یا عمل یا اندیشه ، این واژه را انتخاب کرده ایم ، و این موضوع به عوامل زیادی از جمله موقعیت مکانی ، فرهنگ ، سطح دانش ، عوامل سیاسی و اجتماعی و خیلی از عوامل دیگر بستگی دارد ، مثلاً در جامعه اسلامی ما عریان بودن امری منفی و ناپسند و در جوامع غربی و خیلی نقاط جهان امری عادی و مطلوب و مثبت تلقی می گردد و یا این که حرکات نمایشی با موتور سیکلت در خیابان امری منفی و ناپسند ولی همان کار در پیست موتور سواری امری جذاب و مثبت و مورد تایید است .
در واقع شاید بتوان گفت ما فی نفسه نه امر منفی داریم و نه امر مثبت و هیچ کاری ذاتاً خوب و یا بد نیست مگر اینکه ما بسته به شرایط مختلف آن را بد و یا خوب می دانیم . در این باره مثالهای زیادی میشود بیان کرد مثلاً کشتن انسان بدون دلیل ممنوع و ناپسند و پلید است ولی در جهاد فی سبیل ا... همان کشتن ، امری مقدس و شایسته تلقی می گردد و کوتاه سخن این که خلقت جهان و آن چه در آن است توسط خالق متعال ، در واقع مواد خامی است که در دسترس بشر قرار داده شده تا صور و اشکال مختلف نمودهای خاص پیدا کنند و در حقیقت در تکمیل سخن باید گفت حتی این جهان و آنچه در آن است با حضور انسان بعدی اعتباری یافته است زیرا همانطور که می دانیم آفرینش ملیونها سال قبل از خلقت انسان صورت گرفته و در جهان منهای انسان با وجود حضور همه جانداران ، در آن هیچ موضوعی بد و منفی و یا خوب و مثبت نبوده است و این حضور انسان است که این ابعاد اعتباری را معنا دار می کند
به عنوان شاهد سخن از قران کریم به این سخن ملائکه در زمان آفرینش آدم اشاره می کنم که به حضرت خالق در رابطه با خلقت آدم عرض کردند که پروردگارا باز هم میخواهی موجودی را خلق کنی که در زمین فساد و تباهی و خون ریزی کند ؟ ( سوره مبارکه بقره آیه 30 ) و این اعتراض به منفی بودن وجود آدم است که گویا ملائکه سابقه ای ذهنی از بشری قبل از آدم فعلی داشته اند و سابقه این اعتراض فقط به وجود انسان مربوط می شود و حال آن که جهان و آنچه در ان است سابق بر خلقت آدمیند و هرگز چنین اعتراضی وجود نداشته است .
فضاهای مجازی عشق رو کشت !
و حس بی نیازی عشق رو کشت !
کسی مرگ اونو باور نمی کرد !
بهارت سبز و روشن باد با عشق
دلت همواره گلشن باد با عشق
به رسم عاشقان عیدت مبارک !
به تقدیرت نشستن باد با عشق !
* *
بهار و عشق با هم باشه خوبه !
و آدم شاد و بی غم باشه خوبه !
دو روز زندگی با خوب و بدهاش !
دل لامصب آدم باشه خوبه !
* *
بهارت سبز و سالت گل فشان باد
شب عیدت پگاه عاشقان باد !
برایت آرزوی عشق دارم
کنار او دلت شاد و جوان باد !
* *
بهار اومد که یاد هم بیفتیم
بخندیم ، یاد غمها کم بیفتیم
بساط عاشقی جوره بفرما !
بیا تا سال نو محکم بیفتیم !
* *
بهم خوردیم و دلهامون شکستن !
نمک پاشیدن و زخمو نبستن !
بذار آشتی کنن حالا که عیده
بجون تو دلامون خورد و خسته ن !
* *
عزیزی ، نازنینی ،دل پسندی
برام بخت سرافراز و بلندی
برات عیدی می آرم بوسه و عشق
غمت رو می خرم تا هی بخندی !
* *
به من گفتی که به به ! عید اومد !
بهار پر گل و امید اومد !
عزیزم ! زندگی رو چپه دیدی
بهاری که گلت رو چید اومد !
* *
بهار زندگانی عید هم داشت
گل و آیینه و امید هم داشت
به ما روشن دلا تبعید دادن
برای کور دلا خورشید هم داشت !
* *
دلت را از بهار سبز ، پر کن
و از عشق ، آن نگار سبز ، پر کن
بگو به دیدن من کی می آیی ؟
مرا از انتظار سبز ، پر کن !
* *
دلم خورشید می خواهد ، زیاد است ؟
کمی امید می خواهد زیاد است ؟
اگر اینها همه مقدورتان نیست
صفای عید میخواهد ، زیاد است ؟
این روزها هوای تو پر کرده باغ را
دارد شکوفه میدهد اما تو نیستی
تا تاجی از شکوفه برایت بیاورم !
بر گیسوان بلندت بیفکنم
تا با تو بنگرم
این اتفاق را !
دارد بهار میشود اما تو نیستی !
دل بیقرار میشود اما تو نیستی !
شاید بهار پیش تو یک جور دیگر است !
شاید که حال تو
مانند من بد است
شاید که بهتر است !
اصلاْ بهار فایده اش بی تو چیست ؟ هیچ !
یک فصل زرد ولی ظاهرا سفید !
بی تو نه عشق نه دل گرمی و امید !
بی تو دلم گرفته از همه
حتی رسوم عید !
دلخسته ام که بی تو چنین امتحان شوم
باید تو باشی و با تو جوان شوم !
بوی بهار بگیرم !
نغمه خوان شوم !
می روم دریا به دریا ساحل من گم شده !
خانه در امواج دارم منزل من گم شده !
سر درون لاک خود دنبال یک گم گشته ام
حس وحال عاشقی توی دل من گم شده !
برق انسی در دل من گاه جستن میکند
در شب تاریکم اما شمع محفل گم شده !
نام نیک عشق را مردم به بدنامی برند !
چه زلالی ها که عمری در گل من گم شده !
عشق سازی میزند و عقل هم ساز دگر
نیم دیوانه و نیم عاقل من گم شده !
هر که صاف و ساده باشد خام خواهد شد به عشق
پخته خواهد شد ولی ، بدنام خواهد شد به عشق
در پی دل رفتن ما قصه ای بی حاصل است
قهرمان قصه ها ناکام خواهد شد به عشق
عیب من این بود که قلبم زیادی می طپید !
فکر می کردم فقط ، آرام خواهد شد به عشق !
صبح های روشنم در عاشقی کردن گذشت !
خوش خیال از این که حتماً شام خواهد شد به عشق !
***
عشق اما با دلم ، هرگز وفاداری نکرد !
از حقیقت حرف زد ، غیر از ریا ، کاری نکرد !
برای عاشقی در فرصتی دیگر بیا پیشم !
نمی خواهم برای مدتی به آن بیندیشم !
برو ای عشق ! بیزارم من از نامردمیهایت
برایت اعتماد آوردم و هی تو زدی نیشم !
همیشه صاف و صادق بودم و آزرده ام کردی
و خندیدی برای سینه چاکی هام به ریشم !
عشق را بشناس و با او همسفر باش اندکی
اهل درد و دردسر اهل خطر باش اندکی
با تجلی های او از پیله ات بیرون بیا
از غم پروانه بودن باخبر باش اندکی
زندگی در یک مسیر صاف رنج آورتر است
آشنای پیچش کوه و کمر باش اندکی !
حاصل در خود فرو مردن فقط خاکستر است
در اجاق سینه خود شعله ور باش اندکی !
در کوچه هوای عید پیچد جلوم
صد بارقه امید پیچید جلوم