دس بزنین شادی کنین میگن بهار پشت دره
همین روزا میاد و با خودش غما رو می بره
آب بپاشین جارو کنین دلاتو نو رفو کنین
اگه کدورتی دارین دور بریزین که بهتره
قدر همو بدونین و به هم دیگه وفا کنین
که روزای قشنگتون با غم وغصه نگذره !
وقتی کنار هم باشیم تلخیهامون شیرین میشه
توی فضای همدلی هوا چقد معطره !
وقتی میاد در میزنه یقین بدون دوستت داره
سلامشو علیک بگیر که گل دلش نازکتره
بازم دارن پر می زنن به خونتون سر بزنن
تو فصل خوب عاشقی دلم پر از کبوتره !
عشق از نظر من عملی هست نه علمی
باید تئوری های تو پیراهن صد چاک بپوشند !
یک عمر بکوشند !
تا یک دل آزرده بکف آری و ترمیم نمایی !
هر چیز که داری به میان آری وتقسیم نمایی !
از خوب وبدش هر چه ، به دو نیم نمایی
سهم کمش از تو و زیادش همه از عشق !
هرگز سخن سرد نگویی !
از درد نگویی !
از آن چه جفا کرد نگویی !
هر درد که داری به دل سوخته بسپار !
* * *
یک روز یقین داشته باش عشق می آید !
از حال پریشان تو پرسش بنماید !
بر سینه تو سینه بساید !
صبر تو واحساس تو را هم بستاید !
* * *
هر چند که دیر است !
آن دل که جوان بود در ان مرحله پیر است !
هر حس قشنگی که درون دل ما بود فسرده !
هر چند تمام هیجانات ، فرو خفته و مرده !
طوفان بلایا همه را کنده و ، برده !
* * *
زیباست شنودن !
یک لحظه اگر مانده ز بودن !
از درد نگفتن !
با عشق نشستن !
از عشق سرودن !
در عشق بجز عشق و صفا هیچ مگوی
غیر از سخن مهر و وفا هیچ مگوی
معشوق هر آنچه بایدت خواهد داد !
حتی ز دل خود به خدا هیچ مگوی !
باز هم میخواهم در باره عشق بنویسم ....
همیشه حرفهایم یا از عشق شروع میشود و یا به سوی عشق سر میخورد و از مسیر اصلی خود منحرف می شود البته من تنها مسیر اصلی که برای زندگی می شناسم و به آن معتقدم
همین مسیر روشن و شناخته شده است و اگر کلمه انحراف را می آورم ُ عمداْ و
به زعم دیگران سخن گفته ام .
اما شاید از من پرسش شود که این عشق که تو اینقدر از آن سخن می گویی چیست ؟
اصلاْ خودت چه شناخت و تعریفی برای آن قائل هستی که اینچنین از آن دفاع می کنی ؟
چرا هی برمی خیزی و می نشینی و پای عشق را به میان می کشی ؟
واقعاْ خودم هم مانده ام که گاهی به جهت اینکه از تکرار کلمه عشق بپرهیزم و نوشته ام را با کلمات مترادف دیگری ادامه دهم ُ هر چه می اندیشم هیچ مترادفی برای آن نمی شناسم و اگر واژه ای شباهتهایی با آن در بعضی موارد دارد اما جان کلام را بیان نمی کند و آن عظمتی که از گفتن و شنیدن این واژه در اذهان ایجاد می گردد با هیچ کلام دیگری قابل جایگزینی نیست .
بگذریم ! بحثمان بر سر عشق و عظمت آن و تعریفی از آن به زعم خودم بود .
من به تعریفی که متکلمان و فلاسفه و همه ادیبان و سخنوران قبل از من کرده اند کاری ندارم ! منظورم این نیست که آن تعاریف جامع یا مانع نیست و آنها را قبول ندارم ُ نه ! من هر آنچه دیگران قبلاْ گفته و نوشته اند را می پذیرم و به آنها اذعان و اعتراف دارم اما با همه این اوضاع و احوال معتقدم هر کسی عشق را از دریچه درک و بینش و احساسات واستعدادهای خویشتن درک میکند و تعریف و تصوری که هر کس از آن دارد با دیگری متفاوت است دقیقا تصور کنید من وشما روبروی منظره ای هستیم و از ما خواسته می شود آنچه را می بینیم شرح دهیم یا از آن نقاشی بکشیم با آن که منظره واحد است اما آنچه من از آن برداشت میکنم با برداشت شما متفاوت است . و به این ترتیب هیچ دونفری از یک واژه واحد بنام عشق نمی توانند تصور واحد و یکسانی داشته باشند .
اما تعریف خود من هم از آن شاید هیچکس را قانع نکند ولی هیچ اهمیتی ندارد زیرا هیچکس نمیتواند احساسات خود را به گونه ای برای دیگری تعریف کند که مخاطب کاملاْ موضوع را لمس کند و اینکار غیر ممکن است و بطور کلی هیچ احساسی قابل تعریف به شرط ملموس بودن برای
دیگران نیست و هر تعریفی در بهترین وضعیت تنها ممکن است به شناخت نسبی از موضوع کمک کند و لمس آن انحصاراْ در حوزه احساسات و عواطف و امکانات فردی رخ میدهد مثلاْ اگر کسی درگیر طوفان یا سونامی یا زلزله بوده از وحشتی که از آن احساس کرده برای شما سخن بگوید ُ هرگز با آن تعریف شما دچار ترس و وحشتی که او درگیرش بوده نمی شوید و آن فرد نیز قادر نخواهد بود تمام آن وحشت را با کلمات به شما منتقل کند و در حوزه عشق نیز همین گونه خواهدبود . داستان مشهوری که از مجنون در این باره نقل میشود گویای همین وضعیت است . دوستان و اطرافیان مجنون که لیلی را دیده بودند دائم از او خرده می گرفتند که این دختری که تو اینقدر او را دوست داری و بخاطرش سر به بیابان نهاده ای این دحترک سیاه چهره پابرهنه آیا ارزش این همه رنج بردن را دارد ؟ مجنون در پاسخ ملامت گران تنها میگفت : باید از دریچه چشم من به لیلی بنگرید تا پی ببرید که چرا او را دوست دارم !
به هر حال من تعریف خودم را از عشق ارائه میدهم و انتظار تدارم شما هم با من هم عقیده شوید زیرا همانطور که گفتم نه گوینده قادر است تمام احساس خود را در قالب کلمات بیان کند و نه شنونده با آنچه شنیده تصور جامعی از همه چیز خواهد یافت . زیرا اصولاً در جهان ماده همه چیز نسبی است .
اما عشق از دید من به طور کلی احساسی درونی و کاملاً شخصی نسبت به موجودی مادی یا غیر مادی است که در جهانی خارج از وجود خودم متجلی می شود و این شاید تعریف را سختتر کند ، دوستی می گفت : من عاشق خوابم و هیچ چیز به اندازه خواب آرامم نمی کند !
عشق از دیدگاه من در اولین نگاه گرایشی لطیف و حسی گرم و دوست داشتنی و تمایلی دائمی و زیبا به جنس مخالف است !
البته این دیدگاه به هیچ وجه استفاده ابزاری از جنس مخالف را به من توصیه و توجیه نمی کند و حتی بمن اجازه نمی دهد از دایره احساسات درونیم پا فراتر گذاشته و احساس خود را به راحتی آشکار نمایم بلکه در عالم باطن ، هر کس می تواند هر چیزی را هر اتدازه که میخواهد ، دوست داشته باشد و هیچکس مجاز نیست علاقه باطنی خود را وسیله مزاحمت و رنجش دیگران قرار دهد . بدین سبب من مجازم تو را دوست بدارم ولی مجاز نیستم تو را از محبت خودم ، آگاه نمایم ، زیرا دوست داشتن مطلبی است و اطلاع تو از آن مطلبی دیگر !
و شرایط این دو با هم متفاوت است هر چند که گاه میتواند با هم تلفیق شود و فرآیندی دیگر را بنیان نهد .
در ادامه این تعریف میتوانم بگویم عشق از نظر من یعنی ، دریایی طوفانی که هر کسی را توان وتاب گذر از آن نیست مگر آن که غرق شدن را به خویش ببیند .
گفتم که عشق در اولین دیدگاه گرایش به جنس مخالف است ولی این تنها ، نمادی عام از عشق است و عشق تنها در همین یک صورت متجلی نمیشود بلکه صورتی زمینی از عشق را بما می نمایاند ، ما آدمها گاهی آنقدر حقیریم که آنچه را هم در ین قالب نمی گنجد بنام عشق میشناسیم ، مثلاً عشق سرعت ، عشق ماشین ، عشق موتور ، عشق پول ، عشق فوتبال و ...
ما حتی مرز بین هیجان و عشق را هم نمیشناسیم و تنها از آن جهت که عشق با خود حجم زیادی از هیجان را همراه دارد ، هر چیزی را برایمان هیجان انگیز است به عشق تعبیر میکنیم .
عشق هیجان دارد ، ولی چیزی فراتر از آن است ، عشق با خود رنج دارد ولی فراتر از آن است ، عشق جذاب است ولی جذابیتش از جای دیگری سرچشمه میگیرد ، عشق مطلوب است ولی چیزهای متفاوتی عشق را مطلوب میکند و .......
اما همین تعریف عام از عشق یعنی گرایش به جنس مخالف هم از عالم بالاست و ربطی به عالم ماده ندارد :
قران میفرماید :
و انه خلق الزوجین الذکر والانثی ( نجم 45 )
و یا :
فجعل منه الزوجین الذکر والانثی ( قیامت 39 )
و در دیگر آیات که حضرت حق به شکلهای دیگری از این گرایش عالی یاد کرده است .
و البته گرایشی باید باشد تا به تزویجی بینجامد یا تزویجی باید تا به عشقی منتهی گردد .
اما به هر حال اصل عشق لطیف و جذاب است چه آن را به شکل صحیح بشناسیم و یا به اشتباه مسائل دیگری را در آن حوزه وارد کنیم دقیقاً مانند کسی که در شهری غریب شباهتی از یک آشنا در او میبینیم و به تبع آن تصور ذهنی ، حس خوبی نسبت به او در ما ایجاد میشود .
ما در دایره همین تعریف مختصر می توانیم به هر فرایند دیگری مطابق استعداد و ذوق خودمان نام عشق بگذاریم و با آن خوش باشیم ولی نباید فراموش کرد که ما تنها اختیار خودمان را داریم
و نباید این احساسات را بیهوده به دیگرا ن سرایت دهیم .
نکته دیگری که ذکر آن لازم است اینکه عشق در ابتدا با گرایش به جنس مخالف آغاز میشود ولی در ادامه به کمال میرسد و به آنجا می رسد که آدمی دیگر بجز خدا نمی بیند . و این ها همه به شرط استعداد و قابلیت من وتوست و چه بسا که در آغاز یا میانه راه گمراه شویم و راه سقوط در پیش گیریم ، همچنانکه زلبخا سقوط کرد و یوسف سر بلند شد که عشقی الاهی در سر داشت !
کوتاه سخن آن که زندگی از دید من تنها با عشق تفسیر میشود و تصور زندگی و حیات بدون عشق در من هیچ جایی ندارد و هرگز نمیتوانم لحظه ای را بی عشق بگذرانم ! شما چطور !
میروم تا به تو عاشق نشدن یاد دهم
و دلم را پس از این غائله بر باد دهم !
عشق زنجیر اسارت به دلت خواهد زد
بهتر این است بتو فرصت آزاد دهم
در تو یک خط سکوت است که ممتد شده است
کاش می شد که به آن جنبه فریاد دهم
آمدم عاشقیم را به تو قسمت بکنم
نشد اما به تو هم گنج خداداد ، دهم !
می روم تا پس ازین با دل سودا زده ام
آن چه از عشق نصیبم شده بر باد دهم !
وقتی دل کسی شکست خنده براش حروم میشه
سهم تموم شادیاش می سوزه و تموم میشه
*******
من وتو ممکنه یه روز عاشق آدمی بشیم
که اعتقادی نداره با عشق هم کلوم بشه !
ولی به ما نمی گه که برق نگاش مصنوعیه
تا خنده های ظاهریش نیاد و آرزوم بشه !
نمیدونی کی راست میگه حرف کی یا دروغیه !
آدم دیگه شک میکنه وابسته کدوم بشه !
یه عده اطرافمونن که دلشون کپک زده
نفرت و منتشر کنن هی دلشون آروم می شه !
اهای اونایی که هنوز کلک برا زدن دارین
نمیدونین که دوربینا روی شماها زوم می شه ؟
گرفتم که دل ما رو شکستی آخرش چی شد ؟
گذشت اون بازی یا بر من ولی بازیگرش چی شد ؟
برام هی شیر و خط کردی ! بهونه کردی و رفتی !
دو رو دارد ولی این سکه ! روی دیگرش چی شد ؟
دستت نمی رسد ؟ به خیالم سری بزن !
با من کمی بجوش غزل شو پری بزن !
یک آشنای خوب همیشه غنیمت است
در کوچه خوب نیست بمانی دری بزن !
جز سرب وسایه شهر برایت چه داشته ؟
برگرد و از هوای دلم ساغری بزن !
ساعت شنی ام هیچ ساعتی را نشان نمیدهد !
گمان دارم فراموش کرده ای وارونه اش سازی !
آری !
مدتهاست که فکر میکنی ساعت برای چه !
دنیایی که همه اش ساعتی بیش نیست
چرا همان یک ساعت را هم حواست را معطوف من کنی ؟
اما فراموش کرده ای که همین یک ساعت را هم
فقط صرف همین اندیشه بیهوده لازم داشتن یا لازم نداشتن کرده ای !
عالم به دستت می رسد قدری اگر مایل شوی !
افتادگی را پیشه کن خواهی اگر کامل شوی !
از اوج خود پایین بیا روی زمین هم می شود
با آسمانی ها دمی همراه و هم منزل شوی !
شیرینی دیوانگی را گر چشیدی ساعتی
دیگر نمی خواهد دلت هرگز دمی عاقل شوی !
در مستی و دیوانگی صدها کرامت دیده ام
دیوانگی هم عالمی دارد اگر واصل شوی !
دست مرا می گیری و از عقل دورم می کنی
ای کشتی بی ناخدا ترسم دچار گل شوی !
می روم و هیچکس ،
هیچ کس شعری برای تو نخواهد گفت بعد از من
توی این دنیای پر نیرنگ
چشمهایت هر چه خواهد دید جز حس قشنگ شاعری دلتنگ
شاعری که از تو و عشقت غزلها گفت
عمق احساس تو را فهمید
آنچه را هستی ، قشنگ و خوب و زیبا دید
از تو در بیداری و در خواب و رویا گفت !
بعد من تو دختر شعر کدامین شاعر دل خسته خواهی شد ؟
بعد من تو به چه حس تازه ای دلبسته خواهی شد ؟
خوب می دانم که دنیا کوچک و تنگ است !
خوب میدانم که پیش پای تو سنگ است !
راه تو دور است و در تاریکی مطلق گرفتاری !
بی چراغ روشنی که راه بنماید !
یا بلد راهی که باید باشد و تو راه بسپاری !
می روی در ظلمت شبهای تنهایی !
رو به سمتی که نمیدانی !
رو به جایی که نمی خواهی !
در دلت صد آرزوی کور !
در سرت اندیشه واهی !
تشنه خواهی شد و در کیفی که روی شانه دلتنگیت داری زلالی نیست !
با خودت پیوسته می گویی خیالی نیست !
روی لبهای تو فقدان شکرخندی هویدا نیست
در دلت اما زبان عشق گویا نیست !
سردی صدها زمستان ، پیش روی تست اما حیف
پرده ها افتاده ، درها بسته ، روی تو دری وا نیست !
دیدن رنجت برایم هیچ زیبا نیست !
بعد من !
دنیا زلال معرفت دستت نخواهد داد !
می روی از یاد !
برگ خشکی روی دست باد !
هیچکس هرگز نمیفهمد کجا افتاد !
توی چشمانت غم بدرود !
روی لبهایت گل فریاد !
آه ای شیرین بی فرهاد !
هر کجا باشم تو در یاد منی ، تا لحظه موعود ، تا میعاد !
می سرایم از تو تا پایان این دفتر !
می نویسم از تو هر جایی که باشم ، هر چه بادا باد !
و تو هم آزاد باش ، آزاد !
هر کجا هستی خوشت باشد ، دلت آباد !
در خلوت بی عشق که تنهایی ها
آوار شود بر همه شیدایی ها
گاهی به دلت سر بزن و با من باش
هوای بی تو بودن وای چقد سرده چقد سرده
زمستون تو دلم مونده بهارم بر نمی گرده
دل تنگی برام از خاطرات سبز تو مونده
زمین و آسمون مثل فضای خونمون زرده
نوشتن گاه غمها مو سبک میکرد اون وقتا
ولی حس نوشتن یا سرودن هم رهام کرده
هوای بی تو بودن وای چقد سرده چقد سرده
زمستون تو دلم مونده بهارم بر نمی گرده
دل تنگی برام از خاطرات سبز تو مونده
زمین و آسمون مثل فضای خونمون زرده
نوشتن گاه غمها مو سبک میکرد اون وقتا
ولی حس نوشتن یا سرودن هم رهام کرده
وقتی از عشق سخن می گویی مطمئن باش مخاطب تو تمام رفتارت را زیر نظر دارد
تا مطمئن شود راست می گویی .
وقتی طرف مقابل به راستی سخنانت ایمان پیدا کرد برایت هر کاری بتواند خواهد کرد تا دلت را خشنود سازد .
وقتی دلت خشنود شد خواهی توانست عشق را با تمام وجود به کسی که دوستش داری تقدیم کنی .
اما بدان عشق را تنها کسی می فهمد که تو را می فهمد !
پس عشقت را فقط به کسی که ترا فهمید ابراز کن !
که باران در شوره زار هرگز گلی پدید نخواهد آورد !
بقول شیخ اجل : سعدی :
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ گل پدید آرد و در شوره زار خار !
پس اگر میخواهی باران باشی باش و بر شوره زار هم ببار اما رویش گل را از باغ بخواه !
اگر عاشق کسی بودی و جز عشق از تو خواست در صحت سخنش بشدت تردید کن !
اگر کسی گفت دوستت دارم و از تو مادیات را طلبید بدان که عشق را ابزاری برای کسب مال قرار داده است !
اگر کسی خواست در قبال مال دوستت داشته باشد چه تفاوتی با همه مغازه داران سطح جهان دارد که مالی میدهند و پولی می ستانند ؟
کسی که خرید و فروش میکند به محض اینکه مشتری بهتری پیدا کرد حتما کالای خود را به او خواهد فروخت و از معامله قبلی با بهانه و یا بی بهانه عدول خواهد کرد !
عشق قابل خرید و فروش نیست !
عشق قابل مقایسه با هیچ موضوع مادی نیست !
عاشق خود می داند برای رضای معشوق چه باید بکند !
از کسی که میدانی دوستت دارد هرگز چیزی نخواه ! او خود آنچه را باید انجام خواهد داد !
اگر می خواهی کالا باشی باش کسی از تو خرده نمی گیرد !
و اگر کالا نیستی بدان که بهایی نمی شود برایت متصور شد !
اگر با عاشقی الفت نداری !
تو با من سنخی از صحبت نداری !
در این ورطه از اول پای نگذار !
اگر باران هوس کردی بیایم !
تب و طوفان هوس کردی بیایم !
اگر عاشق شدن را می شناسی
پرستو بال زد اومد لب بون
خبر داد از بهار سبز و خندون
بهش گفتم بهار من چی می شه ؟
نگاهم مانده روی دفترم آهسته می گریم
نوشتی که نکردی باورم آهسته می گریم
کشیدی یک پرنده یعنی اینکه می پرم روزی
نگاهم مانده روی می پرم ! آهسته می گریم
نوشتی دوستت دارم همین ! نه بیش نه کمتر
و حالا که به آن پی می برم آهسته می گریم !
پس از تو سرد و خاموش است قلب داغدار من
اجاقی مرده در خاکسترم ! اهسته می گریم
به یاد لحظه های سرد خود و هرم عشق تو
که جا ماندست توی بسترم آهسته می گریم
زمستان است و دلتنگی و شبهای غم و غربت
بسیاری از ما راجع به عشق هیچ نمی دانیم و اگر بخواهیم قدری راجع به آن صحبت کنیم تقریبا در خیلی موارد شاید نتوانیم حتی در چند جمله کوتاه آن را توصیف کنیم حقیقتا" هم عشق هیچ شکل خاصی ندارد و در هیچ ظرف و قالب خاصی هم شکل نمی گیرد تنها ناگهان می آید و گاهی هم ناگهان بدون توجه به آدمهایی که عاشق شده اند و یا فکر میکنند عاشقند سرش را پایین می اندازد و می رود .
اما حقیقت قضیه چیست ؟
عشق در واقع تحول و کششی ناگهانی و جاذبه ای یکطرفه یا دو طرفه نسبت به جنس مخالف است که بدون تفکر و زمینه قبلی شکل می گیرد و تمامی وجود فرد را تحت تاثیر خود قرار می دهد و اندیشه و تعقل را از انسان می گیرد و باعث می شود طرفین معایب یکدیگر را نبینند و یا اگر می بینند برایشان مسئله مهمی به نظر نیاید و همه چیز را قابل حل و فصل و چشم پوشی بدانند
اما در اینجا با این موضوع کاری ندارم فقط میخواهم از بعد دیگری آن را بررسی کنم و وارد
بحث چیستی و چرایی عشق نمی شوم
ان چه از نگاه من مهم است این است که عشق هر چه که باشد و هر شکلی برایش قائل باشیم
هیچ اهمیتی ندارد ، بلکه مهم آن است که " تعرف الاشیاء باضدادهم "
یعنی اگر عشق به هر شکل که تصور شود فقط تا زمانی " عشق " خواهد بود که به وصل منتهی نگردد به عبارت دیگر " وصل " نقطه مقابل " هجران " است و عشق به عقیده من در حوزه " هجران " قابل بررسی است .
با ذکر مثال این موضوع بهتر روشن خواهد شد :
شما مدتهاست که مشغول تدارکات نوروز و عید هستید و تا قبل از تحویل سال هیجان خاصی دارید ، به محض اعلام تحویل سال ناگهان حباب هیجان شما می ترکد و احساس می کنید آنچه منتظرش بودید محقق شد و ذوقتان کور می گردد و عید به جای آن که تازه شروع گردد به پایان رسیده است .
شما یک ماه تمام را با جدیت کار کرد ه اید و نزدیک پایان ماه چندین بار با هیجان تحقیق کرده اید که آیا حقوقتان واریز شده یا نه ؟ به محض اینکه ان را دریافت می کنید ناگهان حس می کنید دیگر چیز مهمی برایتان وجود ندارد با ان که هنوز تمام پولی را که برایش منتظر بودید تمام و کمال در جیبتان قرار دارد .
از این مثال ها در زندگی همه ما فراوان وجود دارد و عشق هم همین گونه است اگر رنج و محنت همراه آن نباشد دیگر زمینه ای برای هیجان وجود نخواهد داشت بنابراین اگر دو نفر که همدیگر را دوست دارند با هم زندگی کنند و مشکلی در بین نباشد تنها می توانند بگویند زندگی دلپذیر و آرامی دارند ولی نمیتوانند ادعا کنند که عاشقانه زندگی می کنند
سوز وگداز های عاشقانه هم تا زمانی که دو دلداده به هم نرسند لحظه به لحظه شدت می گیرد و به محض وصل ناگهان همه چیز به پایان می رسد با آن که تازه شروع شده است و نگاهی به احوال عرفا ، عشاق ، بی دلان و همه طرفداران نظریه عشق این موضوع را تایید میکند اما نکته دیگری هم در اینجا قابل توجه است و آن این که زندگی ما انسانها یک فرایند کلی است و فرایند یعنی چیزی که آغاز می شود ، ادامه می یابد و به پایان می رسد و این فرایند کلی از تعدادی زیر مجموعه های دیگر تشکیل شده است و عشق یکی از این زیر مجموعه هاست یعنی شروع می شود و در ادامه با تبدیل شدن به فرایندی دیگر از صحنه کنار می رود درست مانند زندگی دنیایی ما که با تولد اغاز و با مرگ به پایان میرسد و مرگ خود شروع فرایند دیگر ی است
بنابراین در پاسخ به معترضانی که می گویند ما با عشق ازدواج کرده ایم و هنوز هم بعد از سالها عاشقانه در کنار هم هستیم می گویم :
خیر شما در یک فرایند عشقی قرار گرفته اید و در ادامه به فرایند زندگی مشترک رسیده اید و آنچه الان در آن قرار دارید این فرایند زندگی مشترک است منتها با شکلی دلپذیر و دوست داشتنی و گرنه باید بدانیم که عشق با وصل منافات دارد و اگر هجران در کار نباشد عشق مفهومی نخواهد داشت و تایید این سخن هم زندگی کسانی است که با عشق شروع می کنند ولی در ادامه به فرایند جدایی می رسند و این سئوال پیش می اید که عشق چه شد ؟ آشکار است که همه کسانی که با عشق ازدواج می کنند واز هم جدا می شوند اگر به وصل نرسند همچنان می شود به عشق آنان امیدوار بود و این سخن که گفتم عشق با هجران سازگار است و با وصل منافات دارد در اینجا روشن می گردد .
کوچه تان دارد چراغان می شود در شهر من !
حتما" امشب نورباران میشود در شهر من !
حتم دارم تو عروس امشب این کوچه ای
بی وفایی ها فراوان می شود در شهر من
غم دلم را لحظه لحظه هی تصرف می کند
زندگی بعد تو ویران می شود در شهر من
توی تقویمم بهار عاشقی خط خورده است
ناگهان از نو زمستان میشود در شهر من
مرگ با یک سبک تازه میهمانم می کند
مردن با گاز آسان می شود در شهر من !
هر کسی می میرد اینجا حجله ای می آورند
یک شاعر غریبه ازین کوچه رد شده !
در فاوو ریت ( favorate ) خاطره های تو اد (add ) شده !
حس میشود که توی دلت شورشی به پاست !
با رفتنش چه حال و هوای تو بد شده !
پشت سرش هنوز تو در جاده مانده ای !
بغضی عمیق توی گلوی تو سد شده !
او رفته سرنوشت خودش را بسازد و
با جرم عشق سهم تو حبس ابد شده !
شاید شبی دوباره ازین کوچه بگذرد !
غمگین نباش خانه تان را بلد شده !
با شوق وگریه خانه دل رفت و روب شد
اما نیامدی و صبح قشنگم غروب شد
حالم گرفته دائم ازین احتمال ها
شاید که تو بیایی و شاید ... که خوب شد !
در انتظار عشق نشستن گناه نیست
از بس دلم نشست ولی تکه چوب شد
گفتم بیا که همدم پروانه ها شوم
حالا که رفته است پدر دیده می شود !
حالا که نیست توی نظر دیده می شود !
خانه بدون حس پدر جای امن نیست !
وقتی که پدر نیست و بویش همه جا هست
آوازه اخلاق نکویش همه جا هست
ستگینی غم روی دل ماست ولیکن !
می گویم دوستت دارم !
میگویم دلم برایت تنگ شده است !
میگویم بدون تو زندگی دلگیر است !
و خیلی حرفهای دیگر می گویم !
من به زیاد حرف زدن عادت دارم !
من به زیاد عشق ورزیدن عادت دارم !
من به زیاد احساسات خوب وقشنگ داشتن عادت دارم !
من به خیلی چیز های خوب دیگر هم عادت دارم !
تو می گویی :
من به عادت های تو کاری ندارم !
من به حرفهای دلنشینت کاری ندارم !
من به عاشقی های مدامت هم کاری ندارم !
دیگران هم قبل از تو چنین عادتهایی داشتند !
دیگران هم قبل از تو چنین حرفهایی زدند !
اما وقتی خواستم دردهایم را تسکین دهند
خیلی راحت عادتهای خوبشان را ترک کردند !
و هنگامی که خواستم ستونی در کنار قامتم باشند
خیلی راحت تا شدند !
پس از من نخواه باورت کنم !
و از من نخواه سالها اعتماد گسسته ام را به چند روز ترمیم سازم !
سالها بی اعتمادی دیده ام !
اگر میتوانی سالها تلاش کن تا بتوانم بعد از این همه نارفیقی ها به رفاقتت ایمان بیاورم !
و من با خود می اندیشم :
کاش خیلی سالهای پیش تو را دیده بودم و رفیقت می شدم تا امروز اینقدر زخم چوب نارفیقی های دیگران را بر دل رنجورم احساس نکنم !
اگر می خواهی آزمایشم کنی که چقدر همراهت خواهم بود
چگونه میتوانی اطمینان داشته باشی که چقدر در گفته هایم صداقت دارم ؟
کلیشه این کلمات دیگر هیچ دیواری را سیاه نخواهد کرد :
من تا قیامت با توام
با استقامت با توام
اند رفاقت با توام
وقتی که همراهم شوی
در رنج و راحت با توام !
آیا شنیدن این واژه های دلفریب امروز که مسئولیتی ازتو بر دوشم نیست واقعا میتواند
ترا آرامش بخشد و نگرانی فرداهای خاکستریت را آبی سازد ؟
نمی گویم به من اعتماد کن
این واژه هم برای تو و هم من معنای اصیل و بکر خود را از دست داده است !
تنها میتوانم بگویم :
تمام آنچه فکر می کنی در تو ارزشمند است را برای خودت نگاه دار
نمی خواهم مرا در آنچه فکر میکنی ارزشمند است شریک خود سازی !
تنها از تو می خواهم آن چه را بر شانه ات سنگین می یابی بر دوش من بگذاری !
اگر با تلخیت شیرینی لبخند از لبهای من جوشید !
اگر تاریکیت در چشمهای من چراغی دید !
اگر با بودنم دنیا به تو خندید !
اگر غمها رهایت کرد و از تو دور شد از شادیت ترسید !
و
اما و اگر های زیاد دیگری وقتی بدل شد در تو به امید !
در آن هنگام اگر بودم
بدان که مزد خود را از صداقت می ستانم
و بی هیچ انتظاری باز هم
چیزی نخواهم خواستن از تو
دل دریایی ام انقدر جا دارد که نه دل ناگرانم از تو و نه از خدای خویش نا امید
و تردید بلندت را یقینا میتوانم باز هم بخشید !
میخوام تنها بمونم ، بعد ازینم باز تنها شم
شلوغی داره زجرم میده ، اینجا واسه چی باشم ؟
آدم می خواد خودش باشه اونو تنهانمی ذارن
چقد باید گرفتار ، شئون تلخ دنیا شم ؟
منو از هر چی احساس لطیفه دور می سازه
چقد با " یک " زمین بنشینم و با " دو " چقد پا شم ؟
دلم میخواد کسی توی خیالم همدلم باشه
که حتی خواستم هرگز نتونم که مجزا شم !
برای من فضا های مجازی عالمی داره
که اونجا میتونم هر چی میخوام فارغ ز دنیا شم !
می شه پروانه باشم ، باغ وگلها مال من باشه
می تونم همچنان عاشق بشم بی انکه رسوا شم
خیالات منو هرگز کسی از من نمی گیره
امروز عید عاشقان است " ولنتاین "
و امروز اولین ولنتاین با هم بودن ماست !
دلم می خواست در کنارت بودم
تا غزل نیمه تمامی را که برایت سروده ام با شاخه گل سرخی تقدیمت می کردم !
دلم می خواست روبرویت بنشینم ودر عمق چشمانت شاعری شوریده را
ملاقات کنم !
که شرمنده از درویشی خویش ، تنها میتواند غزلی برای عشق خود بسراید
بی هیچ سوئیچ طلایی که بر آن کارتی آویخته و نوشته است :
ولنتاین غم انگیزیست بی تو !
بهار غرق پاییزیست بی تو !
غزل می ریزد از چشم تر من !
هوایت در سرم افتاده خوبم ! عشق که بد نیست
نگو فرصت برای عاشقیهای مجدد نیست
بیا تا دست در دست هم از دیوار در سازیم
که راه دیگری در زیر این ویرانه گنبد نیست
همیشه زندگی با درد همراهست باور کن
که در کوزه به غیر از آنچه از آن می تراود نیست
فضای عاشقی هر روز کمتر می شود بر ما
در این دریا نشان از جذر می بینم ولی مد نیست !
همیشه منتظر هستم که از این راه برگردی
همیشه یک نفر می آید اما آن که باید ، نیست !