زدی دندان غم بر این دل کال
وتف کردی میان سطل آشغال
برایت ای دل غمگین بمیرم
که عمری خون شدی حالا لجن مال !
قدر نسیم مختصری می وزی به من
از لابلای خواب دری می وزی به من
گاهی سکوت پنجره را پاره میکنی
گاهی سرک کشیده سری می وزی به من
آشوبی از بهار و غزل می شود بپا
وقتی که سخت شعله وری می وزی به من
در می زنی ، سلام و بدرود ، بعد ، هیچ
غافل که چشمهای تری می وزی به من
عادت نمی کنم به آمدنت و نماندنت
هر دم که عازم سفری میوزی به من
گفتم شب سیاه مرا صبح تازه نیست ؟
گفتی می آیی و سفری میوزی به من !
خسته ام !
دست مرا در دست خود بفشار
زندگانی را نثارم کن
از پس لبخند مه آلوده ایام
سر خوش بوی بهارم کن
سایه ها دارند هی قد میکشند اینجا
ذهن من خاکستری تر میشود هر روز
جای چشمت همچنان خالی است
پلک بگشا ، بی قرارم کن !
جوونیت ذره ذره رفت و کم شد
نصیبت از زمونه درد و غم شد
فدای بار سنگین تو ، مادر
که تا من پا بشم ، قد تو خم شد !
***
اگه در رو ببندی کوچه بازه
اگه ترکم کنی صبرم درازه
بزن ساز دلت رو تا برقصم
تموم زیر و بم های تو ، نازه !
***
من اون جام بلورم که شکسته
غروری سوت و کورم که شکسته
دیگه درد دلی واسم نیارین
من اون سنگ صبورم که شکسته !
***
به هرچی چشم شور وتنگه ، لعنت !
به هر آدم که بی فرهنگه ، لعنت !
بذارین عاشقا عاشق بمونن
تو راه دل به هرچی سنگه ، لعنت !
***
بذار با تو فقط قدری بخندم
به روی غصه درها رو ببندم
دلم لک زد برای بوسه تو
ولی افسوس بالا می ره قندم !
ای خنده ات همیشه درخشان ، خوش آمدی
ای آفتاب روضه رضوان ، خوش آمدی
گرما بده به سینه ما سایه دیدگان
لبخند دیگری بزن ای جان ، خوش آمدی !
با تو برای بال زدن ، آسمان کم است !
تا آسمان تازه بسازم ، زمان کم است !
باید برای عشق تو صدها غزل سرود
حرف از ستاره و گل و رنگین کمان ، کم است !
خواب از سرم پریده ، به آغوش من بیا
تا جان دهم کنار تو هر چند جان کم است !
نامت نشسته بر لب سلولهای من
در ذکر نام قدسی تو یک دهان کم است !
روحم لطیف هست ، دقیقن شبیه تو
در هم شکسته است ولیکن شبیه تو
در سنگ باد حادثه درگیر ماندنم
لبریزم از صدای شکستن شبیه تو
دل داده ام به جستن روح رمیده ام
روحی که مانده در تن یک زن شبیه تو
دارد طلوع می کند از انتهای شب
در من هزار آتش روشن شبیه تو !
با یاد تو سرودن و دیوانگی خوش است
دل می دهم به عشق و شکفتن شبیه تو !
هنوز نشده سلامی را پاسخ گویی
و خیلی ها بی آن که منتظر پاسخی باشند سلامت کرده اند !
هنوز لبانت شیرینی لبخندت را نچشیده اند !
با خودت هم انگار قهری !
هنوز نگاهت به دل ٍ سردی گرما نبخشیده است !
هنوز دستت معنای واژه مخمل را نمی داند!
و پایت شکوه پایین آمدن از قله غرور را !
سنگها هم گرم می شوند و سرد! و گاه می شکنند ، اما تو همیشه سردی و هرگز گرم نبوده ای !
با خودت آشتی کن !
اما نه !
تو تنها می توانی مغرور باشی و خشک ، حتی باران هم که ببارد خیس نمی شوی !
چتری که از غرور بر سر داری نمی گذارد ترنم باران هوای عشق را در دلت برانگیزد !
پس همان که می خواهی باش !
بگذار دیگرات با دیدنت ادب بیاموزند و آداب فرا گیرند !
اگر تو نباشی چه کسی مفهوم لبخند را خواهد فهمید و زیبایی تواضع را و لطافت محبت را ؟
مگر نه اینکه :
تعرف الاشیاء به اضدادها ؟
شیرین بیا که تلخی ام از حد گذشته است
بی تو چه سالها که به من بد گذشته است
خوابی به چشم خسته من ارمغان بیار
کارش از آن که بی تو بخوابد ، گذشته است !
به خواهرم می گویم :
برای پسرت که دارد زمان ازدواجش می گذرد چه کرده ای ؟ لبخند می زند و می گوید : هنوز دختر خوبی پیدا نکرده ایم !
به خانه دوستی رفته ام تا احوالپرسی کنم ، ضمن صحبتهایش می گوید : راستی دختر خوبی سراغ نداری تا برای پسرم به خواستگاری برویم !
و من و حتماً همه شما که حرفهای مرا می شنوید بارها و بارها در طول زندگیمان کلمه " دختر خوب " راشنیده ایم و همیشه افراد زیادی را دیده ایم که از این خانه به آن خانه و ازین کوچه به آن کوچه و ازین شهر به آن شهر می روند و به دنبال دختران خوب می گردتد !!
من تازگیها متوجه شده ام که همه آنهایی که به دنبال دختر خوب می گردند هرگز به این نکته نپرداخته اند که آیا پسر ما خوب است ؟ آیا فقط باید دخترها خوب باشند ؟ آیا تمام مسئولیتها و تکالیف متوجه دختران و خانواده آنان است ؟
آیا فقط دختر دارها مسئول تربیت صحیح دخترانشان هستند ؟
آیا پسران و خانواده هایشان تکلیفی برای خوب بودن ندارند ؟
آیا دختران خوبی که ما با هزاران دردسر به دنبالشان میگردیم تا به همسری پسرانمان در آیند در برابر پسرانی که خوب نیستند ، همچنان خوب خواهد ماند ؟
چرا یادمان رفته است که همه انسانها در برابر خود و خانواده و جامعه مسئول هستند ؟
چرا فراموش کرده ایم که مسئولیت مرد و زن نمی شناسد و فقط نوع تکالیف و وظایف فرق میکند ؟
جامعه انسانی از ترکیب دختران و پسرانی شکل میگیرد و تداوم می یابد که همان مردان و زنان آینده را تشکیل میدهند ،
بنابراین مسئولیت خوب بودن متوجه همه ماست و بیاییم منصفانه به این بیندیشیم که اگر پسرها خوب نباشند ، خوب بودن دخترها به تنهایی هیچ ثمری نخواهد داشت و در مواجهه دختران خوب با پسران ناخوب تنها اتفاقی که خواهد افتاد آن است که دختر های خوب هم روزی صبرشان به پایان خواهد رسید و ناخوب خواهند شد !
بیاییم به ویژگیهای پسر خوب هم فکر کنیم و ببینیم آیا پسر ما هم آن خصوصیات خوب بودن را دارد یا نه آن گاه برای پسران خوب به دنبال دختران خوب بگردیم !
اما در عمل خیلی از ما چه می کنیم ؟
پسری را که ظهر از خواب بلند می شود و هنگام نهار از مادرش برای صبحانه نان گرم طلب میکند و سپس تا نیمه شب و یا خیلی وقتها تا فردا صبح یا گاهی چند روز از او خبری نداریم و به دنبال هیچ شغل و فعالیت مثمری نمی رود و بودن با دوستان را بر حضور در کنار خانواده ترجیح می دهد و هیچ تلاش موثری برای بهره بردن از نیروی بی پایان جوانی نمی کند و خیلی از چیزهای دیگر که نمی خواهم به آنها بپردازم ، را برای اینکه به راه صلح و سعادت رهنمون شویم و به اصطلاح به زندگی پای بند نماییم به فکر پیدا کردن دختری خوب می افتیم تا ازدواج کند و توسط رسولی از جنس مونث به راه راست هدایت گردد ! اما آیا این پیامبر موفق خواهد بود ؟
ما مسولیت سالهایی را که باید برای تربیت پسری خوب صرف میکردیم و نکردیم به کدام توقع بر دوش شخص دیگری می گذاریم و از او انتظار داریم علاوه بر خوب بودن باعث خوب شدن پسر ما نیز بشود ؟
چرا عادت کرده ایم خوب بودن را از دیگران بخواهیم و برای خودمان وظیفه ای در ین باب قائل نباشیم ؟
من دختران و پسران خوب زیادی را می شناسم اما اگر شما تنها به دنبال دختر خوب می گردید و پیدا نمی کنید به این فکر کنید که واژه خوب برایتان به درستی معنا نشده و از خوب بودن درک صحیحی نداشته و توقعی بیش از بار معنایی آن داشته اید .
این که فقط کنار تو باشم ، بهانه نیست
می خواهم اینکه یار تو باشم ، ترانه نیست
افتاده ام به جاری رود نگاه تو
دست مرا بگیر که جز تو ، کرانه نیست !
روح آزرده ام ، مرا دریاب
دل افسرده ام ، مرا دریاب
صبح سرزندگیم بی تو گذشت
پر می دهم دل را در آبی های بی سویت
هجرت خوش است از روستای طاق ابرویت
با من بیا آن سوی فرداهای روشن را
خورشید ها می جوشد از سمت تکاپویت
از بس که تیر عشق در چشمان مست تست
رم می دهم صحرای عشقم را در آهویت
مستی اگر از سکر عشقت نیست ،نا زیباست
مستم کن از جام شراب چشم جادویت
تا هفت شهر عشق را همراه تو باشم
دستی به دور گردن و دستی به بازویت
ای که نسیم صبح را هر شب می انگیزی
تو و عشقت رو به دنیا نمیدم
کسی رو توی قلبم جا نمی دم
اگه دنیا بریزه رو سر من
که از تو دل ببرم ، وا نمی دم !
***
هنوزم من تو رو کم دوست دارم
برات هر دم بمیرم ، دوست دارم
نمی دونی که مردن چه قشنگه
رو زانوت جون که می دم دوست دارم !
****
دل وامونده آدم باشه خوبه
همیشه شاد و بی غم باشه خوبه
غم عشقو ولی من دوست دارم
بهای عشق مرگم باشه خوبه
****
دم مرگم که باشه ، خوبه ، خوبه
برا یک دم که باشه ، خوبه خوبه
برای عشق می میرم و می گم ( برا عشق تو می میرم و میگم )
دلا با هم که باشه خوبه ، خوبه
***
کنار عشق محنت هم قشنگ است
به عشق و رنج عادت هم قشنگ است
به جرم عشق بیرونت کنند از
بهشت و باغ جنت ، هم ، قشنگ است
***
کنار عشق ، طاقت هم قشنگ است
صبوری وقت محنت هم قشنگ است
برای دیدن یاران یکدل
حضوری گر نشد چت ( chat )هم قشنگ است
در غربت این سینه دلم آه که تنگ است
هر روز به شوق تو دلم گوش به زنگ است
چه جمعه و چه شنبه تو را چشم به راهم
روزی که خبر از تو بیاید ، چه قشنگ است
دنیای بدون تو ، خرابیست ، غم آباد
شهریست پر از شیشه که در خدمت سنگ است !
دنیای عروسک زده پر زر و تزویر
هر گوشه آن گوشه ای از شهر فرنگ است
عطر نفست کاش در این خانه بپیچد
یاس دل ما سوخته آتش جنگ است
احساس نکن یار و مدد کار نداری
آقا بلد راه به غیر از تو نداریم
بی همرهیت تا به ابد قافله لنگ است !
برخیز که با آمدنت جشن بگیریم
آغاز تو میلاد بهاری همه رنگ است !
شنیدم که روزی مهاتما گاندی در هنگام سوار شدن به قطار یک لنگه از کفشهایش از پایش در آمد و بین سکو و ریل قطار افتاد ، یعنی جایی که برای او امکان برداشتن کفش وجود نداشت و قطار هم در شرف حرکت بود ، گاندی لنگه دیگر کفش را هم از پای در آورد و از پنجره ، همانجا انداخت ، وقتی به او گفتند چرا اینچنین کردی ؟ پاسخ داد : یک لنگه کفش به درد من نمی خورد و برای کسی هم که لنگه دیگر را پیدا کند ، ارزشی نخواهد داشت بنابر این حال که من کفشم را از دست داده ام بگذارید فقیری که آن را پیدا می کند لا اقل یک جفت کفش یافته باشد تا به دردش بخورد !
و من در حیرتم از اندیشه مهاتما که چنین بلند بر آسمان انسانیت بوسه زده است !
کدام یک از ما در چنین هنگام ، چنان اندیشه ای به ذهنمان خطور خواهد کرد ؟
دلم برای غزلهای چشم تو تنگ است
دل نگاه تو اینروزها چرا سنگ است ؟
کمی به جبهه دل تنگیم هوی بفرست
که بین عقل و دل من برای تو جنگ است !
تمام حال و هوای تو در سرم جاریست
دلم برای طپیدن به تو هماهنگ است !
کبوتران نگاهت کدام سو رفتند ؟
که آسمان همه جایش همیشه یک رنگ است !
حضرت علی علیه السلام فرموده اند :
" بهترین شیوه زندگی ، زیستن در مرز فقر و استغناست "
کوهی را در نظر بگیرید که یک سوی آن فقر و سوی دیگر ثروت است ، با توجه به کلام فوق بهترین جای آن قله است یعنی خط الراس که نه دردسر های فقر را دارد و نه مشکلات ثروت را .
و لازم به گفتن نیست که هر کدام از فقر و غنا مشکلات خاص خود را دارد و کسی که در مرز قرار دارد و به اصطلاح بالانس است در بهترین وضعیت قرار دارد .
, نیز فرموده اند : " خیر الامور اوسطها "
و نیز فرموده اند که : " عن الیمین و عن الشمال مضله و طریق الوسطی هی الجاده "
چپ روی و راست روی گمر اهی است و میانه روی راه درست است ، که گرچه در باره درست زندگی کردن گفته شده و اینکه انسان باید متعادل باشد اما در باره اقتصاد زندگی نیز میتواند به کار آید و می توان آن مضمون را با موضوع سخن مرتبط دانست .
در قران کریم همچنین در باره میانه روی و اعتدال آیات چندی نازل شده است که از جمله آنها میتوان به آیه 143 سوره بقره اشاره کرد .
گر چه داشتن ثروت و مال فراوان فی نفسه توانایی استفاده از آن را در راه خیر و امور خداپسندانه به انسان می دهد ، اما نباید فراموش کرد که عوامل فراوان دیگری نیز در آن هنگام به عنوان مانع عمل می کنند و باعث می گردند که ما نتوانیم از آن ثروت برای امور خیر بهره برداری نماییم .
نفس مالکیت خود بخود در ذهن هر انسانی انحصار ایجاد کرده و نوعی خودخواهی ایجاد میکند و سبب میشود مالک تنها خود را مجاز به استفاده از مالی که مالک آن است بداند و دیگران را در بر خورداری از آن مال محق نداند .
شعار " در حقیقت مالک اصلی خداست " گرچه حقیقت دارد اما واقعیت ندارد یعنی در عمل کسی که این شعار زیبا را به زبان می آورد حقی برای دیگری در آن " مال خدا " قائل نیست .
عوامل فراوان دیگری در این زمینه وجود دارند که جلوی انسان را می گیرند تا مالی را که دارد صرف خدمت و بهره برداری در امور عام المنفعه نکند ولی ما کاری به آن نداریم و این مختصر را برای کسانی گفتیم که به شکلی شعار گونه داشتن ثروت بیشتر را برای خودشان مترادف و مصادف با خیر بیشتر می دانند و معتقدند اگر ثروتمند شدند قطعاً انسانی دست به خیر خواهند بود حال آن که چنین عقیده ای را برای دیگران ندارند و سایر ثروتمندان را افراد خیری نمی دانند
در اینجاست که باید گفت :
نه هر که آینه سازد سکندری داند نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
حضرت رسول گرامی اسلام فرموده اند :
" افضل الناس ، انفعهم للناس " یعنی گرامی ترین افراد نافع ترین آنها برای دیگرانند و در اینجا می توان گفت ثروتمندی که انفعهم للناس باشد ثروتش او را به کمال خواهد رسانید و چه زیبا و دلپذیر است چشمه ای که زلال خود را به تشنه کامان ببخشد و گر نه بخیلی که همه چیز را برای خود می خواهد چه چیزی جز آثار بخل برایش خواهد ماند ؟
بنابر این می خواهم نتیجه بگیرم که برای انفعهم للناس بودن و در نتیجه افضل الناس شدن ، نیازی به داشتن مال و ثروت فراوان نیست که مالک آن در معرض آفات فراوان توانگری خواهد بود و معتقدم کسی که در مرز فقر واستغنا زندگی می کند توانایی بیشتری برای فایده بخشی به دیگران دارد زیرا
نه قید و بند های فقر او را به خود مشغول می دارد و نه آفات توانگری بیمارش می سازد و از سوی دیگر همه خیر و برکتها در ثروت نیست و همه توانایی های خدمت به دیگران با داشتن مال بیشتر محقق نمی گردد .
دلت همخانه خورشید باشد
پر از عطر گل و امید باشد
نماز و روزه ات مقبول ا...
تمام روزهایت ، عید باشد
زندگی گوشه دنجی است ، ولی آدمها
از شلوغی خوششان می آید
و همین است که با هر چه که پیدا بشود
به سر و کله هم می کوبند !
تا جهان پر بشود از هیجان
و پر از ..... آدرنالین !!!!
وای بر ما و جهان !
جایی ، کنار خاطره ها ایستاده ای
زیبا و پایدار
لبخند های سبز تو ، یاد آور بهار
سرشار از شکوه
فراخوانی از وقار
در لحظه های تیره و مبهم که واژه ها
بر لب مجال زمزمه پیدا نمی کنند
قفل غم سکوت مرا وا نمی کنند
یادت چراغ روشن راه امید من
در قفل زندگی
تنها کلید من !
هر چه را با عشق پیدا می کنی گم می شود
دل به روی هر کسی وا می کنی گم می شود
روز های زندگی را با هزاران آرزو
یک به یک وقتی که فردا می کنی ، گم می شود !
عمر مثل یک پرنده در قفس ، جان می کند
صحبت از آزادیش تا می کنی ، گم می شود
راز خیلی از بزرگیها به کوچک ماندن است
رود را وقتی که دریا میکنی ، گم می شود !
با همه زیبائیش ، رسم بدی دارد ، قطار
هر چه را آنی تماشا میکنی ، گم می شود
زندگی را بیش از این مانند من ، جدی نگیر
چون ، وصالش را تمنا می کنی ، گم می شود !
خنده دارد
حادثه بجای اینکه تکانت دهد ، لبانت را به خنده گشوده است !
چه حادثه ای مهمتر از فوت عزیز ترین عزیزانت ؟
چه کسی برای تو از خودت عزیز تر است ؟
مگر وجود و هستی تو غیر از تعداد روزهایی است که غروبش را به نظاره می نشینی ؟
امروز هم به غروب رسید ، و قسمتی از تو فوت شد !
و تو ، غافل از اینکه غروب خودت را به تماشا نشسته ای
می خندی !
حتماً عمق حادثه را درک نکرده ای !
مرگ آنچه برای تو از همه چیز و همه کس عزیز تر است !
آتش از چشمت که می ریزد ، چه حالی می کنی !
شعله از یادت که می خیزد ، چه حالی می کنی !
در دل تنگم که بوی شعر و غربت می دهد
یاد تو ، حسرت بر انگیزد ، چه حالی می کنی !
***
از تو لبریزم ! ولی غم ناله ای پر سوز من
با غرورت در هم آمیزد ، چه حالی می کنی ؟
جزیره ای متروک ،
در اقیانوسی نمیدانم چه ،
و در طول و عرضی ، نمیدانم کجا ،
خانه من است !
خورشیدی که ندارم ، گرم و روشنم میکند !
و مهتابی که نیست ، پنجره اش را به درونم می گشاید .
اگر قصد سفر داری
با خود تلفن همراه نیاور
اینجا مکالمه ممکن نیست !
اما ، می شود
انرژی های رها شده در خویش را بازیافت کرد ،
و با آن در ذهنی که ریشخند تکنولوژی و فن آوری است
از هر زاویه ای
به زمانها و مکانهای از دست رفته سرکشید
و باز یافت ، همه از دست رفته ها را !
جایی که خورشید نیست ، زمان ،
و طول و عرضی که نیست
مکان ، بی معناست !
گفته اند :
چون اسکندر به ظلمات رسید خضر پیامبر که همراهش بود ، یاران را گفت : این ریگهای ته جوی را می بینید ؟
یاران که در تاریکی چیزی را درست تشخیص نمی دادند گفتند : آری
خضر فرمود : از این ریگها ، هر که با خود بردارد پشیمان خواهد شد ! و هر که هم بر ندارد باز پشیمان خواهد شد !
برخی گفتند :حال که قرار به پشیمانی است ، چرا با خود سنگینی برداریم ! و بر نداشتند !
برخی دیگر نیز گفتند : حال که ما پشیمان خواهیم شد پس لا اقل مشتی و یا چند دانه ای محض اینکه ببینیم چیست باخود بر می داریم و مشتی ، یا کمتر بر گرفتند !
چون از ظلمات خارج شدند و به جهان نورانی رسیدند ، آن ریگها را بیرون آوردند و
به محض مشاهده آه از نهادشان بر آمد !
در پیش چشمان خیره شان جواهراتی می درخشید که تا آن هنگام هرگز هیچ چشمی مشاهده نکرده و هیچ پادشاهی در خزانه خویش نظیرش را نداشت !
همگی فریاد حسرت شان از سینه بر آمد !
آنان که پاره ای بر گرفته بودند خود را ملامت و سرزنش می کردند که چرا ما زحمت کشیدیم ولی بیشتر بر نداشتیم !
و کوله هامان را پر نکردیم !
و آنان هم که بر نداشته بودند نیز حسرت می خوردند که چرا ما نیز همچون دیگران اگر نه فراوان که مشتی بر می گرفتیم که نه سنگینی داشت و نه جایی می گرفت !
و هیهات که در آن هنگام نه حسرت و افسوس را ثمری بود و نه ملامت و پشیمانی را !
و چنین شد که نبی علیه السلام فرموده بود !
رمضان نیز چنین است !
سرزمینی آکنده از جواهرات نایاب و گوهرهای ناب رحمت و برکت الاهی که در ظلمات درک ناقص ما عظمتش مشاهده نمی شود و قدرش ناپیداست !
و بار دیگر چنان خواهد شد که خضر علیه السلام فرموده بود !
فردا که از ظلمات جهل خویش خارج شویم ، در روشنای عرش خداوندی در عرصه محشر آه از نهاد همگی مان بر خواهد خاست و خروش حسرت مان گوش فلک را خواهد آزرد !
که هر کس با خود مشتی ازین رهتوشه بر گرفته باشد ، ملامت کنان که چرا کم گرفتم !
و هر کس هیچ نگرفته باشد بر سر زنان که وای بر من که کاش اندکی بر می گرفتم که نه سنگین بود و نه جایی می گرفت !
و چنین است که یکی از نامهای قیامت ، یوم الحسرت است ! ( قران کریم ، سوره مریم آیه 39 )
پی عشقش به چار سو رفتم
انقدر که خودم ز رو رفتم
هر نشانی
که بود پرسیدم
هر چه می شد به جستجو رفتم
شهرها را یکی یکی گشتم
آنچه گفتند کو به کو رفتم
دلم از جستجوی او شد سرد
توی لاک خودم فرو رفتم
تا فقط با خودم طرف باشم
هر چه می شد که رفت ، تو رفتم
رمضان دارد می رود
ولی چندی بعد ، باز خواهد گشت
با هدایایی از الطاف خداوندی
با شاخه هایی از طوبی
که درماندگان بر آن چنگ زنند
و سرخوشان از عطر بهشتی اش سر خوشتر شوند
اما چه کسی می داند ، که این تشریف که را خواهد بود ؟
که فردا هم باشد و لب به لبیکی تازه بگشاید !
چه کسی می داند که ما آن گاه خواهیم بود تا به استقبال رویم ؟
که می داند سحرهای آینده چراغ کدام خانه ها روشن خواهد بود ؟
و صدای مناجات از کدام سوی شهر به گوش خواهد رسید ؟
چه کسی می داند که افطار های دیگری را با طعم شیرینی اطاعت از معبود بر سفره های رحمانی رمضان خواهد نشست ؟
ما که هیچ نمی دانیم !
رمضان !
حال که می روی
سلام ما فقراء الی ا... را به حضرت دوست برسان
و از جانب ما عرضه دار :
پروردگارا :
هنوز نیاز مندیم
هنوز محتاج عنایتیم
هنوز کاسه عاطفه هامان از محبتت تهی است
و کوله اشتیاقمان از حجم سخاوتت خالی
چشمها مان غبار آلود
اندیشه هامان کدر
اخلاص مان مشکوک
و روحمان آزرده و زخمی از نا شکیبایی ها
باران های رحمتی بفرست از بیکرانه رحیمیتت
تا جلایی بر دلهامان
و صفایی بر افکارمان
و مرهمی بر آزردگیهامان باشد
رمضان !
اگر نبودیم
تو که هستی !
پاینده باش !
هر شام و سحرگاه پرچمت بر بلندای دلهای عاشقان در اهتزاز !