محبت قصه تلخیست با پایان شیرینی !
ولی بیچاره انسان با چنین تاوان شیرینی !
به جرم عشق عمری هستی ام را صرف دل کردم
گذشت عمرم زمانی دیر در زندان شیرینی
صداقت بردم و نیرنگ آوردند د ر کارم
دغل ها را خوش آمد از چنین انسان شیرینی
در این دنیای دون صرف کسی کن جان شیرین را
که بی منت گذارد در کف تو جان شیرینی !
من از اول ندانستم صداقت کم خریدار است !
و خود را وفق دادم با چنان بنیان شیرینی !
به ظاهر من ضرر کردم ولی تو خوب می دانی