چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )
چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )

فراموشی

شهلا ،شیلا ، شیما ، شینا ...... !

فراموشم شده نامت چه بود !

 آری  ! فراموشم شده

ولی فرقی نمی کند 

زیرا تو هم از من فراموش کرده ای

حتما ً من هم آرمان ، آرشام ، آریان ، یا کس دیگری هستم !

یادم است که هر دومان گفتیم هرگز کسی در دلمان نبوده است 

ولی ... دروغگوها کم حافظه اند !



نیوتن ! یادت بخیر

سیب هایت  ریخت روی زمین 

خم شدم تا کمک کنم 

آنها را برداشتم 

و برخاستم تا به تو بدهم 

دیدم نیستی !

و من هرگز نفهمیدم چرا؟

شاید می خواستی 

به این بیندیشم که چرا سیبها غل خوردند 

و به شیب کوچه غلتیدند 

آه ! نیوتون ! یادت بخیر 

کاش بودی و نیروی جاذبه دیگری را کشف می کردی !


پنجره

پنجره داشت مهیا می شد 

که تو بازش کنی و نور ونسیم 

وارد جان اتاقت بشود

و تنفس بکند 

از هوای غزل انگیز بهار 

تو رسیدی از راه

و نگاهی کردی 

به اتاقت که زمستانی را

از شکافی کوچک 

که روی پنجره بود 

کوچه را می پایید 

منتظر تا که بهار ، میهمانش بشود 

تو رسیدی از راه 

بسته ای در دستت 

چشم کم سوی اتاق 

خیره شد بر بسته 

که رویش حک شده بود :

 نوار درزگیری !




صبح پایتخت


درگیر شعر های  سیاهم  بدون تو  !


دنیا بد است یا که نگاهم بدون تو   ؟


دائم میان دغدغه ام راه می روم


در انتهای مبهم راهم ! بدون تو  !


در شوره و کویر به دریا نمی رسد !


رود بدون پشت وپناهم بدون تو !


حال مرا نپرس که چون صبح پایتخت

 

آلوده است ، شام و ، پگاهم بدون تو  !



دوبیتی

 یه روزی  ، مفتی ، مفتی ، پیر می شیم !


ازین دنیای پر غم ، سیر می شیم !


برا عشقم بیاییم ، وقت بذاریم !


حالا که با همه درگیر می شیم !

از من نترس

از من نترس یاد تو که گم نمی شود ! 

عشقت فدای طعنه مردم  ، نمی شود ! 

با شعله خیال تو گرم است قلب من  

در قلب سرد ، هیچ  تلاطم نمی شود ! 

دنیا بدون خنده تو  جای زیست ، نیست   

دنیای مرده جای  تبسم نمی شود ! 

با سنتی که در دل من ریشه کرده ای 

عشقت دچار درد تهاجم نمی شود ! 

بانوی من نترس که طوفان بیاید و .... 

سرمای مرگ ، عشق  تو هیزم نمی شود !

افقهای روشن با تو بودن

در دلم  شعرهایی که باید برایت می گفتم  

تلنبار شده است . 

بر زبانم حرفهای نا گفته گره خورده است .  

من حتی با پاهایم فکر می کنم ،

 آخر پایم از وقتی به سوی تو نیامده ، انگار راه رفتن فراموشش شده است ،  

و نگاهم ،  

که روزی از میان هزاران تن  ، بویت را می شناخت

 ، و بسویت پر می کشید ، 

پشت دیواری از مه غلیظ و خاکستر ، بوییدن را از خاطر برده است ، 

ساعت فیزیولوژیک درونم  هنوز روی همان لحظه ای که رفتی خوابیده است . 

کاش می شد هنوز هم دستت  

نوازشگر پیشانی تبدارم باشد ، 

وقتی که کابوس های سیاه و سرخ و شیمیایی ، به شعله های سرکش حریقی می مانند که کلبه ای پوشالی را ، لقمه ای لذیذ ، برای کام حریص خودمی شناسد .  

کاش ، زنگها زمزمه درهم ، تماسهای از دست رفته ام را ، تکرار می کردند  

تا یادم نرود که  

هنوز هم که هنوز است ، صدایم می زنی   و من با گوشهای سنگین  

سر بر بالین خوابی نهاده ام ،

 به سنگینی گناه . 

در درگاه آیینه . 

حس می کنم که وقت به سرعت چراغ های قرمز را پشت سر میگذارد ، 

و من سوار بر مرکب غفلت ، در زمانهای از دست رفته   ،

 با گوشهایی سنگین ، و چشمهایی که بوی خطر را نمی فهمد  ، 

آژیر ممتد  

 و چراغهای گردان قرمز را 

که از هر طلوع و غروب خورشید  

بر خیابان زندگیم منعکس میشود

بازیچه ای می انگارم  ، در اسباب بازی کودکی بی قرار . 

هنوز هم که هنوز است  

نیاز دارم که بزرگتر شوم  

کاش دستهایت بود که دروازه های  ، بزرگی را  ، به رویم بگشاید   

و چشمانت ،

 افقهای روشن با تو بودن را  

تفسیر کند .