چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )
چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )

چه کنیم تا فرزندانمان ...

چرا هر کار میکنیم فرزندانمان آنگونه که می خواهیم نمیشوند؟

چرا هر چقدر به آنان محبت کرده و برایشان هزینه های مادی و معنوی متحمل میشویم کمتر جواب میگیریم ؟

چرا در گذشته که امکانات خانواده ها کمتر و سطح زندگی پایین تر بود فرزندان بهتر تربیت شده و پاسخ بهتری به هزینه ها ی خانواده می دادند ؟

چرا در گذشته معروف بود کسی که چند پسر بزرگ دارد پشتوانه عظیم و بزرگی برای مواجهه با مشکلات دارد ؟

چرا در گذشته فرزندان عاطفی تر بودند ؟

 و خیلی از چراهای دیگر که ظاهراً پاسخی برایشان وجود ندارد و ما را در چرخه پرسشهای گوناگون درگیر کرده اند .

از سوی دیگر   چه کنیم که فرزندانمان ما را به رسمیت بشناسند و محبتمان را درک کنند ؟

چه کنیم که فزندانمان با ما مهربان باشند ؟

چه کنیم که فرزندانمان ما و خودشان را هدر ندهند ؟

و چه کنیم تا خانواده های ما طعم محبتهای خالصانه و بیریای یکدیگر را بچشند 

و ما را به خاطر خودمان دوست داشته باشند ؟

حتماً برای پاسخ دادن به این همه پرسش باید موارد زیادی را بحث و بررسی کنیم که به جواب قانع کننده و مستدلی برسیم 

که در حوصله این بحث مختصر نمی گنجد اما با زبان ساده و به دور از مفاهیم پیچیده روانشناسی و جامعه شناسی و رفتارشناسی و بطور کلی به دور از هنجارشناسیهای موجود ، سعی خواهم کرد پاسخ های عملی و کاربردی را ارائه نمایم .

اولاً باید بدانیم اگر امروز وضعیت ما و فرزندانمان آنگونه است که شاهد هستیم و کمتر برایمان رضایت در پی دارد ثمره یک فرایند کوتاه مدت نیست و در طول سالیان دراز به اینجا رسیده ایم که هستیم و قطعاً ادامه یافتن این انحراف ما را به جایگاه 

بدتری سوق خواهد داد بنابراین انتظار نداشته باشید با ارائه نسخه ای به شکل معجزه آسا و فوری به جایگاه اولیه برگردیم 

آنچه رخ داده در طول سالیان طولانی شکل یافته و مدتهای طولانی نیز باید صرف برگشتن به مسیر صحیح شود تا پس از آن در نتیجه اقدامات صحیح شاهد نتایج مثبت و صحیح باشیم .

اگر بخواهیم آفاتی که ما را در این سراشیبی ناسپاسی و بی حرمتی قرارداده بشماریم چند عامل در صدر قرار خواهد گرفت 

1- بهبود وضع اقتصادی و بالا رفتن سطح زندگی 

2- فرزند سالاری که نتیجه ارتقاء سطح مادی زندگی است 

3- عامل بسیار مهم که در اندیشه ما ایرانیان است و آن اینکه فکر میکنیم مالک فرزندانمان هستیم و در واقع 

مانند شیء با آنها رفتار میکنیم نه مانند یک انسان مستقل و دارای اندیشه .

4- به روز نبودن اندیشه های والدین و زندگی کردن در زمان گذشته و زندگی کردن فرزندان در زمان حال 

و غفلت از بالا رفتن سطح دانش فرزندان که مسائل و هنجارهای جدیدی را میطلبد .

5- بالا رفتن آگاهیهای اجتماعی و توجه به جنبه مادی  و غفلت از توجه به بعد معنوی زندگی انسانی 

6- مسئولیت ندادن به فرزندان 

7- سایر عوامل که به دلیل اهمیت کمتر از آنها صرفنظر میشود .

برای روشن شدن موارد بالا ناچار باید مختصری به هر کدام بپردازیم :

- بهبود وضع اقتصادی :

بهبود وضعیت اقتصادی خانواده ها باعث شده فرزندان به آسانی به آنچه میخواهند برسند و هرگز درک نکنند که جهان هستی بر مبنای فعل و انفعال یا کنش و واکنش یا عمل و عکس العمل و در واقع دادن و ستدن واقع شده و برای هر چیزی بهایی است و بدون بها نمیتوان مالک چیزی شد . فرزندانمان هرچه میخواهند برایشان فراهم میکنیم بنابراین چه دلیلی دارد به بهای آن بیندیشند ؟ چه دلیلی دارد بدانند که والدین از آنچه برای فرزندان فراهم میکنند هدف تربیتی و پرورشی دارند ؟

کدام پدر و مادری به خاطر آنکه پول خود را دور ریخته باشد برای فرزندش هزینه ای متقبل میشود ؟

چرا نباید به فرزندمان آموزش دهیم که بهای هزینه ای که برایش میکنیم استفاده صحیح از امکاناتی ست که فراهم کرده ایم ، اگر او را به کلاس زبان میفرستیم بهای آن یاد گرفتن زبان است و اگر برایش دوچرخه می خریم خرید نان و بعضی مایحتاج در 

حد توانش را باید انجام دهد .

صرف اینکه ما میتوانیم برای فرزندمان هزینه کنیم و بدون حسابگری  اینکار را انجام دهیم نقطه آغاز انحرافی است که آن فرزند در آینده برایمان فرزندی نخواهد کرد باید برای فرزندمان در مقابل انتظاری که از ما دارد تکلیف و مسئولیت ایجاد کنیم نه اینکه 

تنها به عنوان تامین کننده مالی خودمان را به او بشناسانیم .

فرزند ما باید ما را در اولین مرحله به عنوان پدر یا مادر بشناسد و بداند که همه امور عاطفی و مادی دیگر در چهارچوب این دو واژه تعریف خواهد شد و همه امور و انتظارات و توقعات اولاً دوطرفه هست و در ثانی زیر مجموعه روابط خانوادگی است 

اگر شما فرزند من هستید و به عنوان پدر از من توقعی دارید خب منهم پدر شما هستم و به عنوان فرزند از شما انتظاری دارم  چگونه میشود که شما فرزند من باشید و من پدر شما نباشم ؟

شما فرزندی کنید تا من پدری کنم  ، یا من پدری کنم و شما فرزندی کنید بین این دو حق و تکلیف هیچ شکاف و فاصله ای نیست و هر دو بایستی همزمان انجام شود .

البته ناگفته روشن است که آنچه من به عنوان پدر قادر به انجام آن برای فرزندم هستم او در سطحی دیگر و به

 عنوان فرزند قادر به انجام آن می باشد و قرار نیست توانایی هردوی ما یکسان باشد .

فرزند سالاری : 

چرا همیشه فکر میکنیم فرزندانمان گناه دارند ؟

چرا فکر نمیکنیم که آنها روزی بزرگ خواهند شد و باید بیاموزند که چگونه زندگی کنند و چطور با مشکلات کنار بیایند ؟

چرا فراموش کرده ایم که بچه ها در خانه بایستی زندگی در اجتماع را بیاموزند و از خانه آماده رفتن به اجتماع شوند ؟

چرا فکر میکنیم خوب ما که در زندگی سختی زیادی کشیده ایم تا به اینجا رسیده ایم ، بگذار فرزندانمان آسوده و راحت باشند به معنای این است که بچه ها همه چیز را مفت و بی دردسر یدست خواهند آورد و مفت نیز آن را خواهند باخت ؟

چرا ما نمی دانیم که آنچه را پیدا کرده ایم روزی گم خواهیم کرد ؟

ما تنها قدر چیزهایی را خواهیم دانست که برای حصول بدانها تلاش کرده باشیم ؟ 

چرا تلاش کردن و به دست آوردن را به فرزندانمان یاد نمی دهیم ؟

راستی بیایید خوب بیندیشیم : مگر ما همین فرزندان عزیزمان را مفت و بی دردسر بدست آورده ایم ؟

ازدواجمان چقدر هزینه و دردسر داشت ؟  ، بارداری همسرمان چقدر دردسر و مشکلات و هزینه داشت ؟ ، تولد فرزندمان چقدر هزینه و نگرانی و اضطراب و دردسر داشت ؟ و بزرگ گردن و به ثمر رساندنش چقدر مشکلات داشته و خواهد داشت ؟ ، آیا از طرف ما همه چیز پر دردسر و پرهزینه و از طرف او همه چیز مفت و بی دردسر بودن منطقی و عاقلانه است ؟

بیاییم ضمن دوست داشتن فرزندانمان به آنها یاد بدهیم که در بهترین شرایط آنها در کنار ما خواهند بود نه اینکه آنها جلو باشند و ما پشت سر آنان زندگی کنیم .

بیاییم سهم خودمان از زندگی را بهره مند شویم و بدانیم که خداوند متعال سهم فرزندانمان را از زندگی و حیات خواهد داد .

چقدر مسخره و غیر منطقی است که بارها  شنیده ایم که پدر یا مادری میگوید : از ما دیگر گذشته است بگذار فرزندانمان راحت باشند !

چرا ما یاد نمی گیریم که راحت بودن دو طرفه و دو جانبه است ؟

و تو پدر یا مادری که میگویی دیگر از ما گذشته است چرا از جفا و نامهربانیهای فرزندت گله میکنی ! چرا یادت میرود که از تو گذشته است ؟

بسی درد آلود است که شاهد پدرانی هستم که هنوز زنده اند فرزند ناخلف شان میگوید : باید بیایی و این خانه ای را که سرپناه تست بفروشی و سهم الارث مرا بدهی تا سرمایه کار و زندگی کنم ! من نمیتوانم تا سالها بعد که خواهی مرد صبر کنم !

و چه غم انگیز تر که پدر چیزی جز همین سرپناه ندارد و فرزند نابخرد درک نمیکند که پدر پس از فروش این سر پناه تاب مستاجر بودن را نخواهد داشت !

و چه غم انگیز است نزاع بین پدر و فرزند و حضور پلیس 110 برای در امان ماندن پدر ومادر از رنج نادانی فرزند !

و چه درد آور که پدر نه توان تف کردن دارد و نه تاب قورت دادن چنین رنجی را !

مالکیت فرزندان :

اشتباه بزرگ دیگر ما پدر ها و مادرها این است که فکر میکنیم باید فرزندانمان همان کاری را کنند که ما میخواهیم و همان راهی را بروند که ما میپسندیم ، بی آن که به تواناییها و استعدادها و ظرفیت آنها توجه کنیم !

چرا فرزند من به صرف اینکه من خط خوش را دوست دارم باید خوشنویس شود ؟

چرا من میخواهم فرزندم به جهت رقابتم با فلان فامیل ، همان شغل و سوادی را داشته باشد که فرزند آنان دارد ؟

چرا ما نمی دانیم که فرزندانمان انسانهایی غیر از ما هستند و باید راه دیگری را جز ما بروند و در دنیای دیگری و زمان دیگری جز ما زندگی کنند ؟

چرا ما اینقدر گسترده خود را به فرزندانمان تحمیل میکنیم ؟

چرا ما فرزندانمان را ابزار و شی ئی برای راحت زندگی کردن خودمان می دانیم ؟

چرا فرزندانمان را آزاد نمی گذاریم که ضمن برخورداری از آموزشها و امکاناتی که در اختیارشان میگذاریم به خواسته های مشروع و منطقی خود نایل شوند ؟

بیاییم از حیوانات یاد بگیریم که به محض رسیدن فرزندانشان به مرحله ای که قادر به تنها زندگی کردن هستند آنها را رها کرده و اغلب به زور از خود می رانند تا یاد بگیرند به اتکای خود و به تدبیر خود زندگی کنند !   

به روز نبودن اندیشه های والدین :

روشن است که ما از نظر زمان حدوث بر فرزندانمان پیشی داریم و میدانیم که عصر حاضر عصر ارتباطات و دنیای سریع و بدون بازگشت به عقب است بنابر این نباید دائم از گذشته هایی که فرزندان جلوی والدین پای خود را دراز نمی کردند سخن بگوییم و با حسرت از آن دوران ادب و وفا داری صحبت کنیم باید بدانیم زندگی امروز ، اقتضا آت خاص خود را دارد و ما هم به عنوان پدر ومادر باید وضعیت فرزندانمان را درک کرده و به علایق آنان آشنا باشیم ما باید بتوانیم خود را جای جوانها گذاشته و در قالب شخصیتی فرضی با آنان همنشینی کنیم تا ضمن شناخت روحیات و نیازهایشان آنان را از تجربیات خودمان بهره مند سازیم تا بتوانند راه صحیح را در پیش گرفته و همان شوند که ما از آنان انتظار داریم ، معروف است و یا شاید حدیث یا روایت باشد 

که گفته اند : فرزندان ما همان نمی شوند که ما می خواهیم بلکه همان می شوند که از ما یاد می گیرند 

بنابراین اگر ما نتوانستیم به فرزندانمان یاد بدهیم که چگونه باشند و خوب بودن را به آنها یاد ندادیم تقصیر ماست نه آنها !

در این باره به همین مختصر که خیلی هم طولانی شد اکتفا کرده و از پرداختن به سایر مباحث خودداری میکنم امید که مفید فایده ای برای خانواده ها باشد .


دوبیتی ها

گرفتم جزوه عشقو به دستم 

سر درس قدیم خود نشستم 

یهو چشمم به عکسای تو افتاد 

نتونستم بخونم ، اونو بستم !



خودت رفتی غمت رو جا گذاشتی

دل آشفته رو تنها گذاشتی

حالا من موندم و یک روح زخمی

که تو رو تکه ، تکه ش پا گذاشتی !

هر کسی یک جور حال می کند !

در جریان مجلس میهمانی یکی از دوستان ، طبق معمول اینگونه مجالس که عده ای در فضای باز وقت گذرانی می کنند تا هنگام صرف غذا برسد ، یکی از آشنایان که سنی از او گذشته و بیماری قلبی نیز دارد را دیدم که سیگاری بر لب داشت

و چنان عمیق به آن پک می زد که دودی غلیظ  فضای اطرافش را احاطه کرده و چهره اش در میان دود پنهان شده بود .

احوالپرسی کرده و گفتم : فلانی حالا خوب است که بیمار هم هستی و گرنه چها که نمی کردی !

لبخندی زد و چیزی نگفت !

به جای او شوهر خواهرش که همانجا در جمع بود و او نیز بی خیال جراحی قلب بازی که انجام داده بود سیگار می کشید گفت :

آخه شما که نمیدونی چه حالی می ده !

گفتم : بنده خدا ، ریه که دستگاه  تسویه دود نیست ، خداوند آن را برای تنفس اکسیژن خالص به ما عنایت کرده است ، نه دود !

گفت : عزیز من چرا حالیت نیست ! هرکسی یک جور حال میکنه ! شما با خواندن و شنیدن شعر همونقدر حال میکنی که ما از کشیدن سیگار !

دیدم راست میگوید . هر کسی سازگار با شرایط خودش ، موقعیت اجتماعی ، تواناییها و استعدادها ی خداداد و افکار واحساسات و امکاناتی که در اختیار دارد سعی می کند به نحوی از زندگی لذت ببرد و دقیقاً به همین دلیل است که اگر به نظر ما کسی راه ناصوابی را برای لذت بردن از زندگی انتخاب میکند و او را نصیحت میکنیم ، او همچنان راه خود را می رود و به پند واندرزها توجهی نمی کند 

بنابراین اگر بخواهیم کسی را از راه ناصوابی باز داریم و به راه صحیح هدایت کنیم به جای این که او را پند واندرز دهیم لازم است استعدادها و افکار و احساسات و امکانات و تواناییها و موقعیتش را کاملاً بررسی کنیم و با توجه به نتایج بررسی انجام شده او را با ترفندهای ویژه ( که آن هم نسبت به هر شخصی فرق می کند ) به سمت  جریان جایگزین مناسب ( که با آن حال می کند ) هدایت کنیم 

 و لازم است بدانیم که پند واندرز در این مواقع قطعاً نتیجه عکس می دهد 

یکی از اشتباهات بزرگی که خانواده ها مرتکب می شوند این است که در اینگونه مواقع به جای بررسیهایی که از انها سخن گفته شد و برگزیدن راه مناسب به پیش پا افتاده ترین راهی که به نظرشان میرسد یعنی وادار کردن فرد جوان به ازدواج می اندیشند و متاسفانه نه تنها مشکل را حل نمیکنند که مشکلات بیشتری را برای فرد و خانواده ها و جامعه ایجاد مینمایند 

و در مورد افراد متاهل نیز برای رفع مشکلات راههای نادرست دیگری را برمی گزینند که آن هم به مشکلات بیشتر ختم می شود بنابراین در یک جمله باید گفت :

اگر میخواهیم رفتار نادرست فردی را اصلاح کنیم باید دقت کنیم که او از چه راه جایگزین دیگری میتواند با زندگی حال کند نه اینکه او را وادار به رفتن از راههایی کنیم که ما خودمان با آنها حال می کنیم !


شهید

با عشق و امید ازین حوالی رد شد 

با اسب سپید ازین حوالی رد شد 

گفتم که  رد پای که اینجا مانده ؟

گفتند : شهید ازین حوالی رد شد !

هوای عشق

چهره خود را که نشان می دهی

بر دل تنگم هیجان می دهی

با همه بی مزگی زندگی 

طعم قشنگی به زمان می دهی 

وسوسه ها را به تن خسته ام 

می رسی از راه و جان میدهی 

خواب مرا باز به هم می زنی 

فکر مرا سخت تکان می دهی 

در سرم ای عشق ! هوا می کنی 

باز به دستم ، چمدان می دهی !

دنیای بد


حتی ،برادران تنی ، ناتنی شدند 

احساسها که مرد همه آهنی شدند 

در سینه ها فروغ صفا ته کشید و مرد

لبخندها به داد و ستد مبتنی شدند 

خط درست و راست به روی زمین نماند 

نصف النهار های زمین منحنی شدند 

از بس که بد شدیم تمام فرشته ها 

از آسمان سینه ما رفتنی شدند 

از شاخه های عاطفه ها سیبهای سرخ

با ازدیاد جاذبه افتادنی شدند 

خوشبخت ، بچه های به دنیا نیامده 

آنها که آمدند ببین چه دنی شدند !

نابخردانه از همه شیرینی جهان 

قانع به ظرف کوچکی از بستنی شدند 

جمعی به نام فقر وفنا یا شبیه آن 

گرم ریا و کاسبی خود زنی شدند 

پشت در بهشت خدا عده ای دغل 

در سایه فروش خدایان ، غنی شدند !

بر عفت و حیای بشر ساتری نماند 

برگ درختهای جهان ، سوزنی شدند !

دنیا تو را چه شد که تمام کبوتران 

دلبسته هوای بد و روغنی شدند ؟



رمضان که نه ! خودمان را دریابیم !

باز هم رمضان آمد

باز هم ،  میهمان  ، زیباییها ، لطافتها ، معنویتها و حال و هوای خاص رمضان شده ایم 

 زیبایی رمضان را آنان درک میکنند که آن را دریافته اند 

چگونه می شود با نادیدگان آن همه شور و هیجان از کرامات و معنویت های این ماه خدا همسخن شد !

در عالم اعتقادات مسلمانان چقدر دلرباست ، این نخوردن ، نیاشامیدن ، سخن لغو نگفتن و حفظ همه اعضاء و جوارح 

از کژیها و پلیدی ها و دور بودن از آفات روحی و جسمی !

برای آنان که معتقدند نیازی به گفتن نیست !

 و برای آنان که فارغند از چه بگوییم و با کدام زبان بیآغازیم و دعوت به کدام اندیشه کنیم که با آن آشنا باشند !

دعوتی عام در داده  و سفره ای کریمانه گشوده اند تا هر که را میل لطافت باشد خضوع و خشوع ملکوت را به دیده ببیند 

 و به گوش جان عطر ناب یا ایها الذین آمنوا را لمس کند !

رمضان ها آمده و رفته اند !

سفره ها گسترانیده و جمع کرده اند 

دعوتها داده و فراخوان ها نموده اند !

و باز هم رمضانها خواهند آمد و خواهند رفت 

و دعوتها خواهند داد 

و درهای ملکوت را خواهند گشود !

و درهای آتش را خواهند بست !

و مومنان را پذیرا خواهند شد !

ولی آیا ما همیشه خواهیم بود که اگر امروز غفلت ورزیدیم فردا و فرداها را درک کنیم ؟

آیا اطمینانی بر  نخ نازک نفسهای ما و طوفانهای سهمناک هستی ، هست ، که امیدوار فرداها باشیم ؟

بخواهیم یا نخواهیم امروزمان فردا و روزمان ماه و ماهمان سال و در نهایت جام حیات مان لبریز خواهد شد 

پس بیاییم قدری  ظرف هستی مان را از معنویات و لطافتهای این روزهای روحانی پر سازیم !

بیایم خودمان را غنیمت بدانیم 

بیاییم خودمان را درک کنیم 

خودمان را دریابیم !

خودمان را رها سازیم از قید اسارت های نفس که اولین و آخرین آن شهوت است ، شهوت خوردن ، شهوت داشتن ،

شهوت بودن ، شهوت خودنمایی ها .

در همه عبادات ریا و خودنمایی است جز روزه 

در همه عبادات خودخواهیهاست جز روزه 

نداشتن و نخوردن و نگفتن چه جای ریا دارد ؟ در جهانی که همه فخر فروشی ها  و خودنماییها به داشتن و نمایاندن و

حسرت بر انگیختن است ؟ 

و از همین روست که خداوند متعال فرموده است : روزه دار را تنها من پاداش هستم !

و چه خواهد کرد با روزه داران ، کریمی که دامنه لطف و کرمش آسمانها و زمین و هر چه در آن است فرا گرفته است !

بیاییم رمضان را که نه ، خودمان را دریابیم 

بیاییم حسرت فرداهای نبودن و نتوانستن را امروز جبران کنیم 

این خوان کرم همیشه گسترده نخواهد بود ،

امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم     شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر !



مرگ از دریچه ای دیگر

 بیشتر انسانها دیدگاه خوبی نسبت به مرگ ندارند و بسیاری از ما از آن می ترسیم ، اما همین حقیقت وحشتناک به عقیده من ضروری ترین قسمت حیات بشر تشکیل میدهد و شاید تعجب آور باشد که بگویم گاهی شیرین ترین قسمت زندگی ما انسانها با مرگ شکل می گیرد ، اما چگونه ؟

خدا رحمت کند سهراب سپهری را ، حتماً وقتی که می سرود : چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید !

مطمئنم این سروده را راجع به مسائل دیگری غیر از نظریه من گفته بود اما من جور دیگر دیدم و نتیجه اش این شد که با شما می گویم :

 من نمی خواهم راجع به فلسفه مرگ با شما صحبت کنم و اینکه هیچ چیز بیهوده آفریده نشده و خیلی مسائل دیگر . همه آنها به جای خود مقبول و محفوظ ، من با زبان ساده و روان می خواهم بگویم چرا مرگ شیرین است اگر شما هم دقیق بیندیشید و بتوانید خود را کاملاً با موضوع منطبق سازید حتماً با من هم نظر خواهید شد . 

به طور کلی باید بدانیم زندگی در عالم هستی فرایندی است که به تدریج آغاز شده ، ادامه یافته و سپس پایان می گیرد یعنی بر اساس نظام کلی آفرینش همه انسانها باید به دنیا آمده مدت متعارفی را زندگی کرده و سپس بدرود حیات نمایند و در قرآن کریم از این مدت به اجل معین تعبیر  شده ، یعنی اصل بر زندگی معین و متعارف است و آنان که بر اثر حوادث و بیماریها و سایر عوامل دچار اجل ناگهانی  می شوند استثنا هستند و بنابراین آن دسته را از بحث خود جدا میکنیم .

آنچه باقی می ماند انسانهایی هستند که زندگی کرده و به دوران میانسالی و سپس کهولت می رسند . اگر در زندگی یا اطراف خود زنان و مردان مسنی را دارید حتماً زندگی پر درد و رنج آنان را شاهد بوده اید ، بیماریها ، مشکلات جسمی ، روحی و ناتوانی و آزردگیهای فراوان ، آنان را رنج می دهد و زندگی برایشان نمی تواند لذت بخش باشد ، جسمی که سالیان دراز در فراز و نشیبهای جهان هستی هر لحظه فشارهای گوناگون را تحمل کرده دیگر تاب تحمل فشارهای اندک را نیز ندارد ، کمترین حرکت میتواند درد بسیار ایجاد کند و روحی که لبریز از رنجش ها و آزردگیهاست دیگر ظرفیت پذیرش هیچ ناملایمتی را ندارد و حتی بسیاری از امور عادی نیز در آن موقعیت ایجاد رنجش می کند تنهایی ها نیز به این مسائل دامن می زند ، بنابراین یک پیر فرتوت و رنجیده و رنج دیده را چه چیزی میتواند از درد و ناملایمات برهاند و شاد سازد ؟

امید به کدام آینده مشوق آنان برای ادامه خواهد بود ؟

نور کدام چراغ خواهد توانست ظلمت تنهاییهای فراوان آنان را روشن سازد ؟

بدنهای خسته و فرسوده و دردمند شان پذیرای کدامین لذت ها خواهد بود ؟

پس آنان چگونه شادمان خواهند شد ؟

من پیشنهاد می کنم از خود آنان بپرسید !

اگر من پاسخ دهم ممکن است به بخشیدن از کیسه خلیفه متهم شوم !

اما واقعیت را باید پذیرفت و هیچ راه گریزی از آن نیست و البته باید دانست که خداوند متعال نیز که آفریدگار ماست بهترین راه را برای ما فراهم کرده است :

یعنی مرگ !

هیچ دردمندی نیست که نخواهد دردش به انتها برسد و از رنجهای فراوان آسوده گردد 

پس حال که مرگ همه دردها را پایان خواهد داد و رنجها و بیماریها را از کالبد خسته ما انسانها بیرون خواهد راند ،

چگونه شیرین نباشد ؟

چگونه بر زمین گذاشتن بار سنگین مسئولیتها و تکالیف سخت برای انسان های ناتوان دلپسند و مقبول نباشد ؟

ما که میدانیم مرگ پایان کبوتر نیست چرا به جنبه های زیبای آن نیندیشیم ؟








فرضیه علمی

در فرضیه های علمی هنگامی که موضوعی اثبات شود معنی اش این است که حتی یک مورد هم خلاف آن رخ نمی دهد 

مثلاً جاذبه زمین 

مثلاً نیروی اصطکاک 

و خیلی فرضیه های علمی دیگر .

اما من به یک فرضیه ایراد جدی  وارد می سازم :


مگر ثابت نشده است که زمین می چرخد 


پس چرا فقط به کام عده ای ؟ 

 

آخر راه

خسته تر از روزهای پیش 

جاده را با گامهای خسته می پویم 

پیش رو چیزی برای دلخوشی ها نیست 

لنگ لنگان راه را آهسته می پویم 

سمت  یک دیوار ، یک بن بست باید رفت 

هیچ کس در انتظار من در آنجا نیست 

خنده ها ، بر چهره میخشکد 

خاطرات تلخ می ماند

 آخر راه است و جز یک روزن باریک 

رو به حجمی  ساکت و تاریک 

رهگذاری نیست 

 سایه هایش سرد و غمگین است 

حجم تنهاییش سنگین است 

پیکر فرسوده ام را تاب رفتن نیست 

چاره جز درهم شکستن نیست 

مثل مویی لاغر وباریک باید شد

روزن از این بیشتر را بر نمی تابد !

لاجرم کوچیک باید شد !







سکوت

چیزی برای گفتن ندارم 

سکوتم حرفهای ناگفته را در خود حل کرده است .

اگر تلخ است مرا ببخش !




سیب و باران

سیبی بر زمین نمی افتد

اگر جاذبه ای نباشد

زمین لب وا نمیکند باران را 

اگر جاذبه ای نباشد

و زمین بی سیب خواهد ماند و تشنه لب 

و من در اندیشه که 

اگر سیب و باران برزمین نبارد

 آسمان سیب کدام رنگین کمان را گاز خواهد زد ؟

تا طعم خوش جاذبه  را در فضا بپیچاند ؟




فصل سیب

تکانم می دهی 

به امید سیبی ، که ندارم 

و شاخه هایم را می شکنی 

می شکنم ،

اما باورت نمی شود 

که فصل سیب گذشته است !

اکنون به انار بیندیش 

که دل خونی 

برای روزهای فرا رو در سینه دارد !

دوبیتی

گلابی بودی و من خیلی وختا

به دنبال تو بودم رو درختا !

زمین افتادی از بس که رسیدی

غمت شد قسمت ما ، تیره بختا !


                   ***


دو تا نخلیم تک و تنها تو ساحل 

کمرهامون شده از درد مایل 

نگامون تشنه آغوش دریا 

دلامون عمریه پوسیده در گل !


                   ***


زدی دندان غم بر این دل کال

و تف کردی میان سطل آشغال 

برایت ای دل غمگین ، بمیرم

که عمری خون شدی ، حالا لجن مال !


                  ***


نگات گل ، خنده هات گل ، وای قلبم !

به روحم می زنی پل ، وای قلبم !

دل تنگ من از جا کنده می شه !

به من که می زنی زل ! وای قلبم !


                  ***


گلابی بودی اما کال موندی 

ضعیف و خسته و بی حال موندی 

رفیقاتو خریدن دونه دونه 

تو از این قافله دنبال موندی !


                   ***


تو اون عکسی که بی قابم ، قشنگه !

چش خیست توی خوابم قشنگه !

شبیه ماه میمونی که حتی 

شبا می افته تو آبم قشنگه !


                  ***


مهاجر بود و اینجا ماندنی شد

گرفتار دلای آهنی شد

کشید از بس که بار غم به شانه

دل صافش خمید و منحنی شد !




ما خوب نیستیم !

جایی نوشته بود :

 " سعی نکن متفاوت باشی...

 فقط خوب باش...

 این روزا خوب بودن به اندازه کافی متفاوته ..."

و من فکر میکنم که خوب بودن یعنی چه؟

خوب چیست و چگونه میتوان خوب بود ؟

برای آن که بتوانیم وارد بحث پیرامون موضوعی شویم باید ابتدا شناخت کافی از آن داشته باشیم و بدون داشتن تعریف صحیح و علمی از یک موضوع هرگز نمی شود در باره آن صحبت کرد .

در اینجا نیز باید مفهوم خوب و خوبی و خوب بودن روشن شود تا زمینه مناسبی برای بحث ایجاد گردد

اما تعریف کلمه خوب : در فرهنگ معین چنین آمده است : نیکو ، پسندیده - زیبا ، قشنگ ، جمیل 

و به تبع آن خوبی یعنی : نیک بودن ، پسندیده بودن - زیبایی و جمال 

در اینجا چون منظور ما نیک بودن و پسندیده بودن است با معنی زیبایی و جمال کاری تداریم هر چند که آن معنی نیز از پسندیده بودن سرچشمه می گیرد به عبارتی انسان وقتی شخص زیبا رویی را می بیند ناخودآگاه تصور می کند که آن شخص حتماً آدم خوبی نیز هست و حال آن که بسیاری مواقع زیبا رویان فطرت زیبایی ندارند و به همین جهت است که گفته اند : صورت زیبای ظاهر شرط نیست    ای برادر سیرت زیبا بیار 

اما آیا دانستن این چند واژه در معنای واژه خوبی ما را به خوب بودن هدایت خواهد کرد ؟ ، مسلماً خیر،  زیرا آنچه که خوب بودن نام دارد اولاً در فرهنگهای مختلف و در نقاط مختلف جهان دارای اشکال متفاوتی هست و خیلی از کارها در جایی خوب و در جای دیگر بد و ناپسند شمرده می شود . مثلاً در ایران  با کفش وارد خانه شدن عمل زشتی تلقی شده و در اروپا و آمریکا ، کفش از پای در آوردن ناپسند شمرده می شود و یا اینکه تعارف کردن در کشور ما به شکل افراطی رواج دارد ولی در بسیاری از نقاط جهان اصلا وجود ندارد که همین تفاوتها باعث برداشتهای گوناگون از خوبی می شود ، پس چه باید کرد ؟

در پاسخ به چند شکل میتوان بحث کرد :

1- خوبی را منطقه بندی کنیم و بگوییم خوب یعنی آن چه که مردم ناحیه ای آن را پسندیده می شمرند و رفتاری که در نظر آنان خوب است ، پس لاجرم خوب است !

2- خوب بودن را بین المللی تعریف کنیم یعنی رفتاری که در همه جای جهان خوب تلقی می شود ، خوب است !

در باره نوع اول باید گفت فطرت انسان معقول و منطقی ( این هم تعریف خاصی دارد که انسان معقول و متعارف کیست ) چیزهایی را می پسندد و چیزهایی را نمی پسندد مثلاً در قوم لوط عمل لواط پسندیده تلقی می شد و یا امروز در بعضی کشورها به همجنس گرایی بها داده و آن را قانونمند کرده اند حال آن که این امور طبیعتاً ناپسند است ونمیتوان بر انها صحه گذاشت ، بنابراین اگر صرفاً در همه امور به شکل منطقه ای بخواهیم رفتار کنیم   برداشت ما برداشت درست و صحیحی نخواهد بود .

در باره نوع دوم هم باید گفت برای آن که عملی در سراسر جهان به شکل واحد بد و یا خوب تلقی شود هم ، این امر ممکن نخواهد بود زیرا اولاً نظام واحدی بر مفاهیم در سراسر جهان حکمفرما نیست و در ثانی شرایط جوی و جغرافیایی و فرهنگی و اجتماعی و منطقه ای در بسیاری از موارد اجازه چنین کاری را نمی دهد و باز هم باید گفت :

پس راه چاره چیست ؟

در پاسخ می گویم : دو راه وجود دارد :

اول اینکه امور را از هم تفکیک کنیم و آن چه را که مربوط به  شوون انسانی  نیست  به شکل منطقه ای رفتار کنیم و آن چه را که نقض آن ها با فطرت پاک انسانی مخالف است به شکل بین المللی رفتار نماییم مثلاً رانندگی کردن طبق رسم و قوانین کشورها در سمت راست یا چپ خیابان منعی ندارد ولی سیلی زدن به شخص بیگناه و هر گونه ستم شان انسانی را مخدوش می نماید و یا کمک کردن به نیازمندان در همه جای جهان امری انسانی است  اما نوع و نحوه کمک باید طبق قوانین داخلی انجام گردد تا ناپسند تلقی نشود . اما این راه هم به دلیل اختلافات گوناگون جوامع بسیار مشکل و ناشدنی است .

راه دوم این است که قانونی جهانی را الگو قرار دهیم که در آن همه مردم با هر فرهنگ و زبان و موقعیت جغرافیایی با مقررات آن آشنا باشند و فهم و درک مشترکی از همه امور خوب و بد داشته باشند ، اما آیا چنین قانون مشترکی در جهان وجود دارد ؟

پاسخ : بله ، ادیان الاهی به طور عام و دین اسلام به شکل خاص ، چنین قانون و الگویی را برای همه انسانها فراهم کرده است ، قانونی که در آن سیاه و سفید و اروپایی و آسیایی و فقیر وغنی و بالای شهری و پایین شهری و توسعه یافته و توسعه نیافته و گرمسیری و سردسیری همه تکلیف خود را می دانند و با ادبیات مشترکی معنی واژه های بد و خوب را می فهمند و در همه حال می دانند چه باید بکنند ! 

 پس به نظر شما آیا بهترین راه خوب بودن آن نیست که ابتدا سعی کنیم مفهوم واژه خوبی و خوب بودن را بفهمیم تا بعد بتوانیم به تناسب وضعیت خودمان به آن عمل کنیم ؟

 من به شما نمی گویم چه کار کنید ، خودتان اگر بخواهید خوب باشید راهش را پیدا خواهید کرد ، فقط می گویم بیاییم همه مان معنی خوبی را بفهمیم و همه مان خوب باشیم !

و در نهایت به ابتدای سخن بر می گردم که گفته ام :

 " سعی نکن متفاوت باشی...

 فقط خوب باش...

 این روزا خوب بودن به اندازه کافی متفاوته ..."

دلیل این که امروز خوب بودن متفاوت است دقیقاً به خاطر این است که ما خوب نیستیم و گرنه اگر هر کدام از ما خوب باشیم چرا باید خوبی غریب و متفاوت باشد ؟

و بدتر این که  چون  می خواهیم متفاوت باشیم ، به اشتباه ، از خوبی ها فاصله گرفته ایم !

چه گمراهی بزرگی !




انسانیت و مذهب

هندی ها معتقدند :


      " Humanity is better than any religion


" انسانیت از هر دینی بهتر است "

دانستن این اعتقاد مرا وادار کرد که افکارم را پیرامون آن متمرکزکنم و قدری مرغ اندیشه را بر فراز معنای آن به پرواز در آورم

اما قبل از  بحث پیرامون درستی یا نادرستی این اعتقاد باید به مطلب مهمی  توجه کنیم :

  فایده چنین بحث هایی چیست  ؟

در پاسخ باید گفت :اشنایی با اعتقادات سایر اقوام و ملل و پیروان دیگر مذاهب و مقایسه آن باعث خواهد شد به حقانیت مذهب خودمان یعنی  شیعه اثنی عشری بیشتر پی ببریم و در برابر دیگر عقاید بتوانیم صاحب دلیل و برهانی بر اثبات چنین حقانیتی باشیم .

 البته من معتقد به اجبار در پذیرش یا رد هر دین و آیینی نیستم و میدانم  اگر اعتقادی بر مبنای آزادی کامل اراده صورت نگیرد

اصولاً هیچ ارزش و اعتباری نخواهد داشت ( لا اکراه فی الدین ) و نیز قصد بحث و جدل با هیچ کسی را ندارم اما این حق را دارم که بیندیشم و  به ترویج عقاید حقه خودم بپردازم و اگر کسی با من هم عقیده بود دامنه اطلاعات او نیز افزون خواهد شد و اگر نبود چیزی  از وی کم نشده بلکه در عقاید خود مستحکم تر می گردد همچنانکه من با دانستن این عقیده هندیان ،  ذهنم پویاتر شد و آن را با عقاید خودمان تطبیق کردم و به نتایج جالبی دست یافتم .

اما بحث اصلی این بود :  

" انسانیت از هر دینی بهتر است "

در این عقیده یک خلط مبحث وجود دارد و یک واقعیت که به شکل عجیبی در هم ادغام شده اند .

اولاً همه ادیان الاهی برای این نازل شده اند که انسانها را به راه صلح و صفا و دوری از گناه و پیروی از هنجار های صحیح دعوت کنند و راه تعالی را به انسانها بیاموزند و از رذایل اخلاقی دور سازند و نهایت انسانیت در رسیدن به همین تعالی و ترقی معنوی و مادی است پس می خواهم یک نتیجه کلی از این سخن بگیرم :

" دین انسان را به انسانیت رهنمون می گردد "

در سراسر قرآن عظیم الشان هیچ آیه ای نیست که امری غیر انسانی را ترویج و تبلیغ کند یا به موضوعی

 امر کند که عقلای عالم آن را نهی کرده باشند و در سیره معصومین علیهم السلام نیز چنین است , و به طور کلی چه کسی می تواند یک کلمه نامناسب یا  یک آیه در قرآن به ما نشان دهد که امری خلاف انسانیت و دون شان انسان  را ترویج کرده باشد ؟ و جز ملاطفت و مهربانی و رحمت و درستکاری و دعوت به پیمودن راه درست  در آن دیده نمی شود و تنها  آن چه را از انسان می خواهد که هر عقل سلیمی در هر جای جهان بدان حکم میکند که اگر جز این بود پیروان ادیان دیگر و لامذهبان هرگز به آن نمی گرویدند و به طور کلی :

" ما حکم به الحق ، حکم به الشرع و ما حکم به الشرع ، حکم به الحق "

اما نکته مهمتر این است که انسانیت را چگونه تشخیص دهیم ؟

ما چگونه می توانیم اموری را انسانی و امور دیگر را غیر انسانی بدانیم ؟

مگر نه این است که در جوامع مختلف با توجه به فرهنگ و رسوم و آداب و عقاید مختلف امور جلوه های متفاوت دارند

و کاری که در جایی پسندیده شمرده می شود در جای دیگری ناپسند تلقی می گردد ؟

پس شاخص و معیار ما برای تشخیص صحیح چیست ؟

چه کسی میتواند تفسیر صحیحی از انسانیت ارائه نماید ؟

آیا ما باید با چراغی  گرد جهان بگردیم و به دنبال انسان و انسانیت  باشیم ؟

" دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر     کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست !

آیا امکان پذیر است که تمام فرهنگهای مختلف جهان را در مجموعه ای واحد جمع کرده و بین آن چه که در آنها انسانیت و امور انسانی تلقی  می شود اجماعی ایجاد کنیم ؟

پس چاره چیست ؟

در اینجاست که نقش دین روشن و واضح می گردد .

دین در حقیقت شاخص و معیار امور پسندیده و صحیح است و ما بدون این شاخص نمی توانیم خودسرانه و به سلیقه شخصی انسانیت را معنا و تفسیر کنیم زیرا هر کسی به ظن خود رفتار خواهد کرد و در نتیجه احکام متضاد

صادر خواهد شد که ابداً قابل فبول نخواهد بود .

بنابراین نقش  دین رساندن انسان به سر منزل  انسانیت و نهایتاً سعادت و رستگاری است ، و ما نمی توانیم بدون این دستورالعمل راه صحیح را نشخیص دهیم و در یک جمله باید گفت : 

 " دین برنامه جامعی است که انسان را به انسانیت رهنمون می گردد "

لذا عقیده هندیان دقیقاً مانند این است که بگوییم : علم از دانشگاه بهتر است !

روشن است که  راه علم از دانشگاه می گذرد و نقش دانشگاه در این میان نقش واسطه ای برای یادگیری علم و دانش است نه مکانی برای این که ما را به دردسر بیندازد و ما به دانشگاه می رویم که علم بیاموزیم نه این که دانشگاه رفته باشیم !

بنابراین هندیان در باره نفس  انسانیت درست می اندیشند اما در باره اینکه انسانیت را چگونه تشخیص دهیم بیراهه رفته اند و اگر به آنها گفته شود پس انسانیت را چگونه تشخیص دهیم که اشتباه نکنیم ، نخواهند توانست پاسخ مناسبی ارائه نمایند اما ما می گوییم هدف دین رساندن انسان به تعالی و انسانیت  است و  معتقدیم تشخیص  انسانیت فقط با دین ممکن است و بس !


           


تشت رسوایی

ماهی از آب سر آورد برون 

آسمان  را نگریست 

و گمان کرد که یک تشت بزرگ 

روی دریا دیده 

سر فرو برد و به اعماق گریخت 

در دل تیره دریا گم شد 

او خبردار نبود 

که من و تو عمریست 

زیر این تشت نگون 

به چه رسواییها 

که رضایت دادیم !

فقط این را فهمید 

که جهان تشت بزرگی است فرو افتاده 

بهتر آن است که از رسوایی

بگریزد و گریخت !

من ناچار عاقل هستم !


هر آدمی مثل خودش فکر می کند!


هر آدمی اندازه افکار خودش ظرفیت دارد!


هر آدمی فکر می کند  کار و افکار خودش درست است !


هر آدمی خودش را  قبول دارد  !


نتیجه : پس با این حساب همه آدمها ، افکارشان  و  کار و  


اعمالشا ن باید درست باشد  در حالی که 


عقلا بعضی کارها و افکار واعمال رو درست نمی دانند ! چرا ؟


انتظار نداشته باشید در دو جمله تبیین کنم که نظر آدمها درست است

یا نظر عقلا !


برای این که طبق شنیده های ما تا امروز 124000 پیغمبر  توسط خداوند


در طول هزارانسال یا بیشتر به رسالت برگزیده شده اند تا به من و شما

و دیگران یاد بدهند که راه درست و افکار واعمال درست کدام است

ولی متاسفانه بسیاری از ما هنوز فکر میکنیم کار خودمان


صحیح است و به نظر بقیه هیچ کاری نداریم !


پیامبران که قطعا و بدون تردید از عقلا بوده اند و  بقیه انسانهای صالح و عاقل و دانشمندان


و فلاسفه و همه کسانی که سعی کرده اند اخلاق و اعتقادات و منش های صحیح را


سرلوحه رفتار واعمال خود قرار دهند و دیگران را هم تشویق به آن کنند هنوز


نتوانسته اند ما را که فقط به خودمان و افکار مان می اندیشیم بقبولانند که عقل چه می


گوید و چه کار درست و چه کاری نادرست است !


اما من به طور کوتاه می گویم که ما چرا نظر عقلا را قبول نداریم و راه نا صواب خودمان را


می رویم ! البته نعوذ با... ادعای توانایی ویژه ای برای خودم نسبت به بقیه عقلا ندارم و


حتی شاید از گروه آدمهای عاقل هم نباشم ولی آن چه مسلم است 


این که بالاخره از گروه آدمیان هستم و می اندیشم پس به قول فلاسفه مسلما هستم !


اما پاسخ : ما انسانها برای زندگی کردن در جامعه انسانی از همان دوران قدیم برای


خودمان مقررات و قواعدی وضع کرده ایم تا بتوانیم بدون اصطکاک در کنار هم زندگی کنیم و


این همان چیزی است که امروزه به  آن تمدن می گویند البته این قواعد قراردادی است


یعنی ما بین خودمان قرارداد بسته ایم که با هم خوب باشیم ،


به زندگی و مال دیگران تعدی نکنیم و ستم را ناپسند بدانیم و کار نیک و کمک به همنوع را


خوشایند و حق یکدیگر را  پایمال نسازیم و خیلی مسائل دیگر ، و خداوند عقل آفرین نیز  ،


هم به شکل تشریعی ( دستورات الاهی توسط پیامبران)


و هم به شکل تکوینی ( رشد عقلی و بلوغ فکری ما انسانها ) این فرامین


و دستورات را به ما ابلاغ کرده است ، 


اما آنچه که باعث می شود ما راه بد برویم این است که یا معنای کلمه عقل را نمی دانیم


یا خود را به ندانستن می زنیم !



چرا ؟ ؟


برای این که همه ما مدعی داشتن عقل هستیم ! و انسان  با اقرار به همین یک کلمه


عقل ناچار به پذیرفتن همه تبعات داشتن عقل می شود یعنی در واقع اقرار بر ضد خود


است که همه جا پذیرفته میشود !


عقل را علاوه بر ان که معنای فهمیدن و دریافت کردن میدهد از واژه عقال  دانسته اند  و آن


پایبندی است که بر زانوی  شتران  می بندند تا دور نروند و بند بر پای بستن است 


کسی که عقل دارد حتی اگر در جزیره ای متروک زندگی کند و هرگز هیچ انسان دیگری


کنار ش نباشد  ناچار مجبور خواهد بود علاوه بر رفتار غریزی مقررات و


قراردادهایی برای خودش وضع کند تا دچار رنج و دردسر نشود

 

مثلاً برای در امان ماندن از سرما و گرما و حیوانات سرپناه بسازد و مواظب سلامتی 


خود باشد و کارهای دیگری نظیر این .


بنابراین اگر کسی به ما نسبت بی عقلی بدهد به شدت بر میخروشیم و ادعای عقل می


کنیم در حالی که نمی دانیم مفهوم عقل پذیرفتن همه قراردادهای زندگی


در جامعه انسانی است ، و پذیرش همه این قراردادها یعنی خوب اندیشیدن


و خوب رفتار کردن و خوب به قراردادها پای بند بودن ، 


اما آیا ما به قراردادهای زندگی اجتماعی مان پای بندیم ؟


آیا با دانستن این مطالب باز هم می توانیم خود را عاقل بدانیم ؟


آیا ما قراردادها را به نفع خودمان تفسیر نمی کنیم ؟


من زباله ام را جلوی درب خانه همسایه می گذارم 


من اتومبیلم را در جای دیگران پارک می کنم 


من به دیگران نسبت ناروا می دهم 


من مال دیگران را پایمال می کنم 


من در محل کارم درست کار نمی کنم 


من گران فروش هستم 


من همه کار می کنم و خم به ابرویم نمی آید


و بدتر از همه این که خودم را عاقل هم می دانم !


اما باز هم بدتر از اینها این است که ادعای بی عقلی ( و نادانی و جهل ) هم نمی توانم 


کنم چون می دانم  همه این کارها بد  است  اما من آگاهانه آن ها را انجام می دهم !


پس ناچار چه دلم بخواهد و چه نخواهد عاقل هستم !


من  نه میتوانم ادعای عقل کنم و نه ادعای بی عقلی ،

 

شما بگویید چه کنم ؟