غرق در دلواپسی هایی – دوست دارم یاورت باشم
تا سحر چون جان شیرینم – در کنار بسترت باشم
روی رخسار تب آلودت آب و آتش خوب میرقصند
من چگونه میتوانم باز شاهد چشم ترت باشم ؟
هدیه ای ناقابل آوردم شانه های محرمم – آری
کاشکی آنقدر پر وسعت , تا تکا فوی سرت باشم
حق نداری بغضهایت را , بعد ازین در خود فرو ریزی !
گوش خواهم داد حرفت را , همچنان تا در برت باشم !
باش تا با آب برگردم , خشکسالی دیر پاییدست
رقص تو فریاد سر سبزیست , تا که من خنیاگرت باشم
فصلها فرقی نخواهد داشت , در خزان هم میتوان خندید
یک سبد لبخند می آرم – تا که حرف آخرت باشم !
روزی هزار مرتبه نه ! بلکه بیشتر
می بینمت که پشت دری آی خیره سر !
یک لحظه هم به حال خودم وا نمی نهی
آخر چه میکنی تو درین خاک شعله ور ؟
در بوریای کهنه دل چنگ میزنی !
نه ! لایق تو نیست اقامت درین کپر !
جان مرا بگیر بدم آمد از خودم
عمر بدون عشق تو کوتاه – مختصر
حرف از تو بود و این گله های همیشگی
مثل همیشه اجر مرا میدهد هدر !
امشب تمام شاعره ها گریه میکنند
دلها گرفته است ! بله ! از غم سفر
همسایه ها اگر که سخن چین نمی شدند
عشق از تمام پنجره ها میکشید سر !