به روی شانه های نرده ها گلدان نمی بینم
میان کوچه ها یک پنجره، خندان نمی بینم
تمام ابرها را آسمان یک جا به خود دیده
به غیر از اخم بر خورشید عشق افشان ، نمی بینم
بهار و سبزی و شادی از این تقویمها گم شد
زمستان است و جز یک فصل بی پایان نمی بینم
دری دیگر به روی هیچ مهمانی نمی خندد
در این دل های کوچک جای یک مهمان، نمی بینم
همه سر در گریبانند، در تاریک و روشن ها
چراغی ، آتشی، نوری در این ایوان نمی بینم
غریبه، ناشناس و غیر همدردند ، آدمها
کسی را با کسی هم عهد و هم پیمان نمی بینم
سلامی بر لبان خشک عابرها نمی روید
دو همدل زیر چتری رفته ، درباران نمی بینم
کبوتر با کبوتر ، باز هم با باز می رقصد
در این دنیا ولی تنهاتر از انسان نمی بینم!