چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )
چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )

چاووشی

توتیای دیده عشاق باد 

خاکپای زائران کوی عشق


بر مشامم می رسد عطری نجیب

می وزد گویا نسیم از سوی عشق


در رگ و خونم شرار افتاده است

می دود در سینه ام آهوی عشق


عطر کعبه در فضا پاشیده اند

آمد از سمت مدینه بوی عشق


زائران با صفای کوی دوست

خیر مقدم بر شما از سوی عشق !

مهر گان  و مهربانی ، هر دو را گم کرده ام !

عاشقی ، آوازخوانی ، هر دو را گم کرده ام !

هر چه برگ سبز می بینی من از کف داده ام !

هم بهار و هم جوانی ، هر دو را گم کرده ام !

راه دارد رو به پایان میرسد ، مقصد کجاست

چه زمین ، چه آسمانی ، هر دو را گم کرده ام !

نه هوای ماندن و نه شوق رفتن در سرم 

در  شب سرد خزانی ، هر دو را گم کرده ام !

پیچ و خم از بس که  دیدم در مسیر زندگی 

هم نشانه  ، هم نشانی هر دو را گم کرده ام !

نه دلم آرام  شد ، نه روحم آرامش گرفت 

در حقیقت با تبانی ، هر دو را گم کرده ام !

سلام

دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده است ،

مدتهاست نه حرفی زده ای و نه چیزی گفته ای و من هم !

انگار هوای بین من و تو آنقدر سرد شده که رفتارمان را منجمد کرده و دلهایمان را بی طپش !

بین ما هیچ اتفاق خاصی که کدورت آمیز باشد نیفتاده !

فقط کمی شاید خودخواهی  قانعمان نمی کند که به هم بهتر بیندیشیم !

با خودم می اندیشم : مگر زندگی ما از چند تا ازهمین روزها تشکیل شده که نیمی از آن را بیهوده هدر می دهیم ؟

 چقدر می توانیم دیوارهای بی بنیاد بی مهری را بالا ببریم که بر سر خودمان فرو نریزد و در آوار خود مدفونمان نسازد ؟

مگر تا امروز که بیشتر سهم خود را از زندگی برداشت کرده ایم برایمان جز مشتی خاطرات تلخ و شیرین چه مانده است ؟

نمی خواهم فردا که نیستم به من بیندیشی و یا فردا که تو نیستی من بر غرور بی جای خودم در دوری از تو بگریم ، که نه اندیشه تو مرا سودی دارد و نه گریه من تو را !

اصلاً هیچ عیبی ندارد که تو به دیدنم نیامده ای و از حالم نپرسیده ای ! من خود به دیدنت و پرسشت خواهم آمد .

در می زنم ، و تو به رویم می گشایی و بی هیچ تاملی گل سلامم را در راهروی آغوشت می افشانم و عطر لبخندت را 

از غنچه لبت تنفس میکنم !