چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )
چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )

آخرین سروده های 1391

اگر چه بی تو پای عشق ، لنگه  

همین که سالمون نو شد قشنگه ! 

برای دیدن یاران یک دل  

بماند که دل ما سخت ، تنگه !  

 

                    ** 

 

 

به اشعارش رسید عمری به دادت  

چه غمهایی کشید و کرد ، شادت  

ندادی یک پیام ساده امروز  

که خوش باشد دل تنگش ، به یادت  !  

 

 

                          **  

زمستون کارمون خمیازه می شه  

دلامون تنگ  و بی اندازه می شه  

بهار و عاشقی خوبیش همینه  

که هرچی کهنه شد هی تازه می شه !

 

منفی و مثبت

من تازگیها به این فکر می کردم که هیچ چیزی به نام منفی و مثبت وجود ندارد ! 

آن چه ما آن را منفی یا مثبت می دانیم در واقع قراردادی است که بین خودمان گذاشته ایم که جنبه های مختلف و خوب یا بد هر امری را به این نام ها بنامیم . و در واقع می توان گفت این یک امر اعتباری است و وجود قابل لمس و خارجی ندارد ، درست مانند آن که نام فردی محمد و نام فرد دیگر  بهرام است و این نامها فقط برای شناخت ما آدمها به کار می رود و این دو نفر می توانند به هر نام دیگری نامیده شوند بدون آن که در ماهیتشان تغییری حاصل گردد . 

از این رو واژه منفی یا مثبت هم نام ابعاد مختلف یک موضوع است که ما آنها را بهتربشناسیم . 

من راجع به این که جنبه های بد یک موضوع را منفی و جنبه های خوب امری را مثبت بنامم  ، هم حرف دارم ، در واقع  بد و منفی یا خوب و مثبت دانستن هر بعد از یک قضیه هم امری اعتباری و قراردادی است و این ما انسانها هستیم که به چیزی بد و به چیز دیگر خوب اطلاق میکنیم  و این بدی و خوبی هم امری نسبی است ، کما اینکه یک کار  در نقطه ای از کشور یا جهان بد و همان کار در  جای دیگر خوب یا مطلوب یا عادی شمرده می شود . 

بنا براین اگر بعدی از قضیه ای را در مکانی منفی و بعد دیگر را مثبت می نامیم ، در واقع با توجه به فرهنگ و دانش و آموزه هایی که از قبل داریم  برای آن رفتار یا عمل یا اندیشه ، این واژه را انتخاب کرده ایم ، و این موضوع به عوامل زیادی از جمله موقعیت مکانی ، فرهنگ ، سطح دانش ، عوامل سیاسی و اجتماعی و خیلی از عوامل دیگر بستگی دارد ، مثلاً در جامعه اسلامی ما عریان بودن امری منفی و ناپسند و در جوامع غربی و خیلی نقاط جهان امری عادی و مطلوب و مثبت تلقی می گردد و یا  این که حرکات نمایشی  با موتور سیکلت در خیابان امری منفی و ناپسند ولی همان کار در پیست موتور سواری امری جذاب و مثبت و مورد تایید است . 

 در واقع شاید بتوان گفت ما  فی نفسه نه امر منفی داریم و نه امر مثبت و هیچ کاری ذاتاً خوب و یا بد نیست مگر اینکه ما بسته به شرایط مختلف آن را بد و یا خوب می دانیم . در این باره مثالهای زیادی میشود بیان کرد مثلاً کشتن انسان بدون دلیل ممنوع و ناپسند و پلید است ولی در جهاد فی سبیل ا... همان کشتن ، امری مقدس و شایسته تلقی می گردد و  کوتاه سخن این که خلقت جهان و آن چه در آن است  توسط خالق متعال ، در واقع مواد خامی است که در دسترس بشر قرار داده شده تا صور و اشکال مختلف نمودهای خاص پیدا کنند و در حقیقت در تکمیل سخن باید گفت حتی این جهان و آنچه در آن است با حضور انسان بعدی اعتباری یافته است زیرا  همانطور که می دانیم آفرینش ملیونها سال قبل از خلقت انسان صورت گرفته و در جهان منهای انسان با وجود حضور همه جانداران ، در آن هیچ موضوعی بد و منفی و یا خوب و مثبت نبوده است  و این حضور انسان است که این ابعاد اعتباری را معنا دار می کند  

 به عنوان شاهد سخن از قران کریم  به این سخن ملائکه در زمان آفرینش آدم اشاره می کنم که به حضرت خالق در رابطه با خلقت آدم عرض کردند که پروردگارا باز هم میخواهی موجودی را خلق کنی که در زمین فساد و تباهی و خون ریزی  کند ؟ ( سوره مبارکه بقره آیه 30 ) و این اعتراض به منفی بودن وجود آدم است که گویا ملائکه سابقه ای ذهنی از بشری  قبل از آدم فعلی داشته اند و سابقه این اعتراض فقط به وجود انسان مربوط می شود و حال آن که جهان و آنچه در ان است سابق بر خلقت آدمیند و هرگز چنین اعتراضی وجود نداشته است .

 

 

فضای مجازی

فضاهای مجازی عشق رو کشت !

و حس بی نیازی عشق رو کشت !  

 کسی مرگ اونو باور نمی کرد !

 ولی اسباب بازی  ، عشق رو کشت !

دوبیتی های تبریک نوروز 1392

بهارت سبز و روشن باد با عشق  

دلت همواره گلشن باد  با عشق   

به رسم عاشقان عیدت مبارک !   

 به تقدیرت  نشستن باد با  عشق !

 

 

                    * *  

 

بهار و عشق با هم باشه خوبه ! 

و آدم شاد و بی غم  باشه خوبه !   

دو روز زندگی با خوب و بدهاش  !

 دل لامصب   آدم باشه خوبه ! 

 

 

                   * *

 

بهارت سبز و سالت گل فشان باد

شب عیدت پگاه عاشقان باد !

برایت آرزوی عشق دارم

کنار او دلت شاد و جوان باد ! 

  

  

 

                                 *  *

  

 

 

بهار اومد که یاد هم بیفتیم

بخندیم ، یاد غمها کم بیفتیم

بساط عاشقی جوره بفرما !

بیا تا سال نو محکم بیفتیم !  

 

 

 

 

                    * *

 

 

بهم خوردیم و دلهامون شکستن !

نمک پاشیدن و زخمو نبستن !

بذار آشتی کنن حالا که عیده

بجون تو دلامون خورد و خسته ن !  

 

 

 

                      * * 

 

عزیزی ، نازنینی ،دل پسندی

برام بخت سرافراز و بلندی

برات عیدی می آرم بوسه و عشق

غمت رو می خرم تا هی بخندی !  

 

 

                   * *

 

به من گفتی که به به ! عید اومد !

بهار پر گل و امید اومد !

عزیزم ! زندگی رو چپه دیدی

بهاری که گلت رو چید اومد !   

 

               * * 

بهار زندگانی عید هم داشت

گل و آیینه و امید هم داشت

به ما روشن دلا تبعید دادن

برای کور دلا خورشید هم داشت ! 

 

                   * *

دلت را از بهار سبز ، پر کن

و از عشق ، آن نگار سبز ، پر کن

بگو به دیدن من کی می آیی ؟

مرا از انتظار سبز ، پر کن ! 

  

 

                          * *

دلم خورشید می خواهد ، زیاد است ؟ 

کمی امید می خواهد زیاد است ؟  

اگر اینها همه مقدورتان نیست  

صفای عید میخواهد ، زیاد است ؟

 

بوی بهار

این روزها هوای تو پر کرده باغ را  

دارد شکوفه میدهد اما تو نیستی    

تا تاجی از شکوفه برایت بیاورم !  

 بر گیسوان بلندت بیفکنم

تا با تو بنگرم  

این اتفاق را ! 

دارد بهار میشود  اما تو نیستی !  

دل بیقرار میشود اما تو نیستی ! 

شاید بهار پیش تو یک جور دیگر است  !   

شاید که حال تو   

مانند من بد است  

شاید که بهتر است ! 

اصلاْ بهار فایده اش  بی تو چیست ؟  هیچ ! 

یک فصل زرد ولی ظاهرا سفید ! 

بی تو نه عشق نه دل گرمی و  امید !   

 بی تو دلم گرفته از همه

 حتی رسوم عید ! 

دلخسته ام که  بی تو چنین امتحان شوم  

 باید تو باشی و با تو جوان شوم !

 بوی بهار بگیرم   !

 نغمه خوان شوم  !

گم شده

می روم دریا به دریا  ساحل من گم شده !  

خانه در امواج دارم  منزل من گم شده !  

سر درون لاک خود دنبال یک گم گشته ام

حس وحال عاشقی  توی دل من گم شده !

برق انسی در دل من گاه جستن میکند  

در شب تاریکم اما شمع  محفل گم شده !  

 نام نیک عشق را مردم  به بدنامی برند !

چه زلالی ها که عمری در گل من گم شده  ! 

عشق سازی میزند  و عقل هم ساز دگر

نیم دیوانه و نیم عاقل من گم شده !

غزل

هر که صاف و ساده باشد خام خواهد شد به عشق  

 پخته خواهد شد ولی ،  بدنام خواهد شد به عشق  

در پی دل رفتن ما قصه ای بی حاصل است   

قهرمان قصه ها  ناکام خواهد شد به عشق  

 عیب من این بود که قلبم زیادی می طپید !

 فکر می کردم فقط  ، آرام خواهد شد به عشق ! 

 صبح های روشنم در عاشقی کردن گذشت ! 

خوش خیال از این که  حتماً  شام خواهد شد به عشق !  


                           ***

عشق اما با دلم ، هرگز وفاداری نکرد !

از حقیقت حرف زد ، غیر از ریا  ، کاری نکرد !


برای عاشقی در فرصتی دیگر بیا پیشم !  

نمی خواهم برای مدتی به آن بیندیشم  !

برو ای عشق ! بیزارم من  از نامردمیهایت   

 برایت اعتماد آوردم و هی تو زدی نیشم !

 همیشه صاف و صادق بودم و آزرده ام کردی   

و خندیدی برای سینه چاکی هام به ریشم  !    

من از دست همه دلگیرم اما از تو افزونتر 

همه بیگانگی کردند و تو بیگانه با  خویشم !

 

عشق را بشناس

عشق را بشناس و با او همسفر باش اندکی 

اهل درد و دردسر اهل خطر باش اندکی  

با تجلی های او از پیله ات بیرون بیا   

از غم پروانه بودن باخبر باش اندکی  

زندگی در یک مسیر صاف رنج آورتر است  

 آشنای  پیچش  کوه و کمر باش اندکی  !   

حاصل در خود فرو مردن فقط خاکستر است                              

 در اجاق سینه خود شعله ور باش اندکی  !  

 از کراماتی که در عشق است برخوردار شو

چشم دل را باز کن اهل نظر باش اندکی  !

رباعی

در کوچه هوای عید پیچد جلوم

صد بارقه امید پیچید جلوم

 من تازه به این شهر اثاث آوردم

لبخند زنان رسید پیچید جلوم !

رباعی

 من ساده به عشق تو دلم را بستم  

از خویش بریدم و بتو پیوستم  

اما تو  خرت که خوب از آب گذشت  

انگار نه انگار که منهم هستم !

بهار مبارک

دس بزنین شادی کنین میگن بهار پشت دره   

همین روزا میاد و با خودش غما رو می بره

 

آب بپاشین جارو کنین  دلاتو نو رفو کنین  

اگه کدورتی دارین  دور بریزین که بهتره  

 

قدر همو بدونین و به هم دیگه وفا کنین  

که روزای قشنگتون  با غم وغصه نگذره ! 

 

وقتی کنار هم باشیم تلخیهامون  شیرین میشه   

توی فضای همدلی هوا چقد معطره !

 

 

 وقتی میاد در میزنه  یقین بدون دوستت داره

سلامشو علیک بگیر  که گل دلش نازکتره

 

بازم دارن  پر می زنن  به خونتون سر بزنن

تو فصل خوب عاشقی دلم پر از کبوتره !

 

آهای شما  که عاشقین برای ما دعا کنین !   

که دلای ما خوب بشه دست شما سبک تره ! 

 

از عشق سرودن

عشق از نظر من عملی هست نه علمی  

باید تئوری های تو پیراهن صد چاک بپوشند ! 

یک عمر بکوشند ! 

تا یک دل آزرده بکف آری و ترمیم نمایی ! 

هر چیز که داری به میان آری وتقسیم نمایی !  

از خوب وبدش هر چه ، به دو نیم نمایی

سهم کمش از تو و زیادش همه از عشق !    

هرگز سخن سرد نگویی ! 

از درد نگویی ! 

از آن چه  جفا کرد نگویی ! 

هر درد که داری به دل سوخته بسپار !    

                  * *  *

یک روز یقین داشته باش عشق می آید !

از حال پریشان تو پرسش بنماید !  

بر سینه تو سینه بساید !

صبر تو واحساس تو را هم بستاید !  

                   *  *  * 

 

هر چند که دیر است   !

آن دل که جوان بود در ان مرحله پیر است !

 

هر حس قشنگی که درون دل ما بود فسرده ! 

هر چند تمام  هیجانات  ، فرو خفته و مرده !  

طوفان بلایا همه را کنده و  ، برده !

  

                   *  *  * 

زیباست شنودن ! 

یک لحظه اگر مانده ز بودن ! 

از درد نگفتن ! 

با عشق نشستن !

از عشق سرودن ! 

رباعی

در عشق بجز عشق و صفا هیچ مگوی   

غیر از سخن مهر و وفا هیچ  مگوی

معشوق هر آنچه بایدت خواهد داد !  

حتی ز دل خود به خدا هیچ مگوی !

 

باز هم از عشق باید گفت ،

باز هم میخواهم در باره عشق بنویسم .... 

همیشه حرفهایم یا از عشق شروع میشود و یا به سوی عشق سر میخورد و از مسیر اصلی خود  منحرف می شود البته من تنها مسیر اصلی که برای زندگی می شناسم و به آن معتقدم  

همین مسیر روشن و شناخته شده   است و اگر کلمه انحراف را می آورم  ُ عمداْ و  

به زعم دیگران سخن گفته ام . 

اما شاید از من پرسش شود که این عشق که تو اینقدر از آن سخن می گویی چیست ؟  

اصلاْ خودت چه شناخت و تعریفی برای آن قائل هستی که اینچنین از آن دفاع می  کنی ؟ 

چرا هی برمی خیزی و می نشینی و پای عشق را به میان می کشی ؟ 

واقعاْ خودم هم مانده ام که گاهی به جهت اینکه از تکرار کلمه عشق بپرهیزم و نوشته ام را با کلمات مترادف دیگری ادامه دهم ُ هر چه می اندیشم هیچ مترادفی برای آن نمی شناسم و اگر واژه ای شباهتهایی با آن در بعضی موارد دارد اما جان کلام را بیان نمی کند و آن عظمتی که از گفتن و شنیدن این واژه در اذهان ایجاد می گردد با هیچ کلام دیگری قابل جایگزینی نیست . 

بگذریم ! بحثمان بر سر عشق و عظمت آن و تعریفی از آن به زعم خودم بود .  

من به تعریفی که متکلمان و فلاسفه و همه ادیبان و سخنوران قبل از من کرده اند کاری ندارم ! منظورم این نیست که آن تعاریف جامع یا مانع نیست و آنها را قبول ندارم ُ نه ! من هر آنچه دیگران قبلاْ گفته و نوشته اند را می پذیرم و به آنها اذعان و اعتراف دارم اما با همه این اوضاع و احوال معتقدم هر کسی عشق را از دریچه درک و بینش و احساسات واستعدادهای خویشتن درک میکند و تعریف و تصوری که هر کس از آن دارد با دیگری متفاوت است دقیقا تصور کنید من وشما روبروی منظره ای هستیم و از ما خواسته می شود آنچه را می بینیم شرح دهیم یا از آن نقاشی بکشیم با آن که منظره واحد است اما آنچه من از آن برداشت میکنم با برداشت شما متفاوت است . و به این ترتیب هیچ دونفری از یک واژه واحد بنام عشق نمی توانند تصور واحد و یکسانی داشته باشند  . 

اما تعریف خود من هم از آن شاید هیچکس را قانع نکند ولی هیچ اهمیتی ندارد زیرا هیچکس نمیتواند احساسات خود را به گونه ای برای دیگری تعریف کند که مخاطب کاملاْ موضوع را لمس کند و اینکار غیر ممکن است و بطور کلی هیچ احساسی قابل تعریف به شرط ملموس بودن برای 

دیگران نیست  و هر تعریفی در بهترین وضعیت تنها ممکن است به شناخت نسبی از موضوع کمک کند و لمس آن انحصاراْ در حوزه احساسات و عواطف و امکانات فردی رخ میدهد مثلاْ اگر کسی درگیر  طوفان یا سونامی یا زلزله  بوده از  وحشتی که از آن احساس کرده برای شما سخن بگوید ُ هرگز با  آن تعریف  شما دچار ترس و وحشتی که  او درگیرش بوده نمی شوید و آن فرد نیز قادر نخواهد بود تمام آن وحشت را با کلمات به شما منتقل کند و در حوزه عشق نیز همین گونه خواهدبود . داستان مشهوری که از مجنون در این باره نقل میشود گویای همین وضعیت است . دوستان و اطرافیان مجنون که لیلی را دیده بودند دائم از او خرده می گرفتند که این دختری که تو اینقدر او را دوست داری و بخاطرش سر به بیابان نهاده ای این دحترک سیاه چهره پابرهنه آیا ارزش این همه رنج بردن را دارد ؟ مجنون در پاسخ ملامت گران تنها میگفت : باید از دریچه چشم من به لیلی بنگرید تا پی ببرید که چرا او را دوست دارم  ! 

به هر حال من تعریف خودم را از عشق ارائه میدهم و انتظار تدارم شما هم با من هم عقیده شوید زیرا همانطور که گفتم نه گوینده قادر است تمام احساس خود را در قالب کلمات بیان کند و نه شنونده با آنچه شنیده تصور جامعی از همه چیز خواهد یافت . زیرا اصولاً در جهان ماده همه چیز نسبی است .  

اما عشق از دید من به طور کلی احساسی درونی و کاملاً شخصی نسبت به موجودی مادی یا غیر مادی است که در جهانی خارج از وجود خودم متجلی می شود و این شاید تعریف را سختتر کند ، دوستی می گفت : من عاشق خوابم و هیچ چیز به اندازه خواب آرامم نمی کند ! 

عشق از دیدگاه من  در اولین نگاه گرایشی لطیف و حسی گرم و دوست داشتنی و تمایلی دائمی و زیبا به جنس مخالف است ! 

البته این دیدگاه به هیچ وجه استفاده ابزاری از جنس مخالف را به من توصیه و توجیه نمی کند و حتی بمن اجازه نمی دهد از دایره احساسات درونیم پا فراتر گذاشته و احساس خود را به راحتی آشکار نمایم بلکه در عالم باطن ، هر کس می تواند هر چیزی را  هر اتدازه  که میخواهد ، دوست داشته باشد و هیچکس مجاز نیست علاقه باطنی خود را وسیله مزاحمت و رنجش دیگران قرار دهد . بدین سبب من مجازم تو را دوست بدارم ولی مجاز نیستم تو را از محبت خودم ، آگاه نمایم  ، زیرا دوست داشتن مطلبی است و اطلاع تو از آن مطلبی دیگر ! 

و شرایط این دو با هم متفاوت است هر چند که گاه میتواند با هم تلفیق شود و فرآیندی دیگر را بنیان نهد .  

در ادامه این تعریف میتوانم بگویم  عشق از نظر من یعنی ، دریایی طوفانی که هر کسی را توان وتاب گذر از آن نیست مگر آن که غرق شدن را  به  خویش ببیند . 

گفتم که عشق در اولین دیدگاه گرایش به جنس مخالف است ولی این تنها ، نمادی عام از عشق است و عشق تنها در همین یک صورت متجلی نمیشود بلکه صورتی زمینی از عشق را بما می نمایاند ، ما آدمها گاهی آنقدر حقیریم که آنچه را هم در ین قالب نمی گنجد بنام عشق میشناسیم ، مثلاً عشق سرعت ، عشق ماشین ، عشق موتور ، عشق پول ، عشق فوتبال و ... 

ما حتی مرز بین هیجان و عشق را هم نمیشناسیم و تنها از آن جهت که عشق با خود حجم زیادی از هیجان را همراه دارد ، هر چیزی را برایمان هیجان انگیز است به عشق تعبیر میکنیم . 

عشق هیجان دارد ، ولی چیزی فراتر از آن است ،  عشق با خود رنج دارد ولی فراتر از آن است ، عشق جذاب است ولی جذابیتش از جای دیگری سرچشمه میگیرد ، عشق مطلوب است ولی چیزهای متفاوتی عشق را مطلوب میکند و .......  

 اما همین تعریف عام از عشق یعنی گرایش به جنس مخالف هم از عالم بالاست و ربطی به عالم ماده ندارد : 

 قران میفرماید :

  و انه خلق الزوجین الذکر والانثی   ( نجم 45 )

و یا :  

فجعل منه الزوجین الذکر والانثی ( قیامت 39 ) 

و در دیگر آیات  که حضرت حق  به شکلهای دیگری از این گرایش عالی  یاد کرده است .  

 و البته گرایشی باید باشد تا به تزویجی بینجامد یا تزویجی باید تا به عشقی منتهی  گردد .

 اما به هر حال اصل عشق لطیف و جذاب است چه آن را به شکل صحیح بشناسیم و یا به اشتباه مسائل دیگری را در آن حوزه وارد کنیم دقیقاً مانند کسی که در شهری غریب شباهتی از یک  آشنا در او  میبینیم و به تبع آن تصور ذهنی ، حس خوبی نسبت به او در ما ایجاد میشود .  

ما در دایره همین تعریف مختصر می توانیم به هر فرایند دیگری مطابق استعداد و ذوق خودمان نام عشق بگذاریم و با آن خوش باشیم ولی نباید فراموش کرد که ما تنها اختیار خودمان را داریم  

 و نباید این احساسات را بیهوده به دیگرا ن سرایت دهیم . 

نکته دیگری که ذکر آن لازم است اینکه عشق در ابتدا با گرایش به جنس مخالف آغاز میشود ولی در ادامه به کمال میرسد و به آنجا می رسد که آدمی دیگر بجز خدا نمی بیند . و این ها همه به شرط استعداد و قابلیت من وتوست و چه بسا که در آغاز یا میانه راه گمراه شویم و راه سقوط در پیش گیریم ، همچنانکه زلبخا سقوط کرد و یوسف سر بلند شد که عشقی الاهی در سر داشت !

کوتاه سخن آن که زندگی از دید من تنها با عشق تفسیر میشود و تصور زندگی و حیات بدون عشق در من هیچ جایی ندارد و هرگز نمیتوانم لحظه ای را بی عشق بگذرانم ! شما چطور !

عاشق نشدن

میروم تا به تو عاشق نشدن یاد دهم  

و دلم  را پس از این غائله بر باد دهم !

عشق زنجیر اسارت به دلت خواهد زد  

بهتر این است بتو  فرصت آزاد دهم

در تو یک  خط سکوت است که ممتد شده است

کاش می شد که به آن جنبه فریاد دهم    

آمدم عاشقیم را به تو قسمت بکنم

نشد اما به تو هم گنج خداداد ،  دهم !

می روم تا پس ازین با دل سودا زده ام

آن چه از عشق نصیبم شده بر باد دهم !

نیرنگ

وقتی دل کسی شکست خنده براش حروم میشه

سهم تموم شادیاش می سوزه و تموم میشه

                  *******

من وتو ممکنه یه روز عاشق آدمی بشیم

که اعتقادی نداره با عشق هم کلوم بشه !

ولی به ما نمی گه که برق نگاش مصنوعیه

تا  خنده های ظاهریش نیاد و  آرزوم بشه !

نمیدونی کی راست میگه حرف کی یا دروغیه !

آدم دیگه  شک میکنه وابسته کدوم بشه !

یه عده اطرافمونن که دلشون کپک زده

نفرت و منتشر کنن هی دلشون آروم می شه !

اهای اونایی که هنوز کلک برا زدن دارین

نمیدونین که دوربینا روی شماها زوم می شه ؟

دغل

گرفتم که دل ما رو شکستی آخرش چی شد ؟ 

گذشت اون بازی یا بر من ولی بازیگرش چی شد ؟   

برام هی شیر و خط کردی ! بهونه کردی و رفتی ! 

دو رو دارد ولی این سکه ! روی دیگرش چی شد ؟ 

هوای سربی

دستت   نمی رسد  ؟ به خیالم سری بزن ! 

با من کمی بجوش  غزل شو  پری بزن   ! 

یک آشنای خوب همیشه غنیمت است  

در کوچه خوب نیست بمانی دری بزن !  

جز سرب وسایه شهر برایت چه داشته ؟ 

برگرد و از هوای  دلم ساغری بزن !   

ساعت شنی

ساعت شنی ام هیچ ساعتی را نشان نمیدهد ! 

گمان دارم فراموش کرده ای وارونه اش سازی ! 

آری !  

مدتهاست که فکر میکنی ساعت برای چه ! 

دنیایی که همه اش ساعتی بیش نیست   

چرا همان یک ساعت را هم حواست را معطوف من کنی ؟ 

اما فراموش کرده ای که همین یک ساعت را هم  

فقط صرف همین اندیشه بیهوده لازم داشتن یا لازم نداشتن کرده ای ! 

دیوانگی

عالم  به دستت می رسد قدری اگر مایل شوی ! 

 افتادگی را پیشه کن خواهی اگر کامل شوی  ! 

از اوج خود پایین بیا روی زمین هم می شود  

با آسمانی ها دمی همراه و هم منزل شوی !   

شیرینی دیوانگی را گر چشیدی ساعتی  

دیگر نمی خواهد دلت هرگز دمی عاقل شوی !   

در مستی  و دیوانگی صدها کرامت دیده ام  

 دیوانگی هم عالمی دارد اگر واصل شوی  !

  دست مرا می گیری و از عقل دورم می کنی 

ای  کشتی بی ناخدا ترسم  دچار گل شوی !

 

بعد من هیچکس

می روم و هیچکس ،

 هیچ کس شعری برای تو نخواهد گفت بعد از من

توی این دنیای پر نیرنگ

چشمهایت هر چه خواهد دید جز حس قشنگ شاعری دلتنگ

شاعری که از تو و عشقت غزلها گفت

عمق احساس تو را فهمید

آنچه را هستی ، قشنگ و خوب و زیبا دید

از تو در بیداری و در خواب و رویا گفت !

بعد من تو دختر شعر کدامین شاعر دل خسته خواهی شد ؟

بعد من تو به  چه حس تازه ای دلبسته خواهی شد ؟

خوب می دانم که دنیا کوچک و تنگ است !

خوب میدانم که پیش پای تو سنگ است !

راه تو دور است و در تاریکی مطلق گرفتاری !

بی چراغ روشنی که راه بنماید !

یا بلد راهی که باید باشد و تو  راه بسپاری !

می روی در ظلمت شبهای تنهایی !

رو به سمتی که نمیدانی !

رو به جایی که نمی خواهی !

در دلت صد آرزوی کور !

در سرت  اندیشه واهی !

تشنه خواهی شد و در کیفی که روی شانه دلتنگیت داری زلالی نیست !

با خودت پیوسته می گویی خیالی نیست !

روی لبهای تو فقدان شکرخندی هویدا نیست

در دلت اما زبان عشق گویا نیست !

سردی صدها زمستان ، پیش روی تست اما حیف

پرده ها افتاده ،  درها بسته  ، روی تو  دری وا نیست !

دیدن رنجت برایم هیچ زیبا نیست !

بعد من !

دنیا  زلال معرفت دستت نخواهد داد !

می روی از یاد !

برگ خشکی روی دست باد !

هیچکس هرگز نمیفهمد کجا افتاد !

توی چشمانت غم بدرود !

روی لبهایت گل فریاد !

آه ای شیرین بی فرهاد !

هر کجا باشم تو در یاد منی ، تا لحظه موعود  ، تا میعاد !

می سرایم از تو تا پایان این دفتر !

می نویسم از تو هر جایی که باشم ، هر چه بادا باد !

و تو هم آزاد باش ، آزاد !

هر کجا هستی خوشت باشد  ، دلت آباد !

رباعی

در خلوت بی عشق که تنهایی ها  

آوار شود بر همه شیدایی ها 

گاهی به دلت سر بزن و با من باش  

فارغ  ز غم و غصه رسوایی ها ! 

 

بوی جدایی

هوای بی تو بودن وای چقد سرده چقد سرده  

زمستون تو دلم مونده بهارم بر نمی گرده  

دل تنگی برام از خاطرات سبز تو مونده  

زمین و آسمون مثل فضای خونمون زرده  

نوشتن گاه غمها مو سبک میکرد اون وقتا 

ولی حس نوشتن یا سرودن هم رهام کرده  

غزل بوی جدایی میده از وقتی که تو رفتی

غزل معنا نداره تو دلی که خونه درده ! 

بوی جدایی

هوای بی تو بودن وای چقد سرده چقد سرده  

زمستون تو دلم مونده بهارم بر نمی گرده  

دل تنگی برام از خاطرات سبز تو مونده  

زمین و آسمون مثل فضای خونمون زرده  

نوشتن گاه غمها مو سبک میکرد اون وقتا 

ولی حس نوشتن یا سرودن هم رهام کرده  

غزل بوی جدایی میده از وقتی که تو رفتی

غزل معنا نداره تو دلی که خونه درده ! 

وقتی از عشق سخن می گویی مطمئن باش مخاطب تو تمام رفتارت را زیر نظر دارد  

تا مطمئن شود راست می گویی . 

وقتی طرف مقابل به راستی سخنانت ایمان پیدا کرد برایت هر کاری بتواند خواهد کرد تا دلت را خشنود سازد . 

وقتی دلت خشنود شد خواهی توانست عشق را با تمام وجود به کسی که دوستش داری تقدیم کنی . 

اما بدان عشق را تنها کسی می فهمد که تو را می فهمد ! 

پس عشقت را فقط به کسی که ترا فهمید ابراز کن !  

که باران در شوره زار هرگز گلی پدید نخواهد آورد ! 

بقول شیخ اجل : سعدی : 

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست  

در باغ گل پدید آرد و در شوره زار خار ! 

پس اگر میخواهی باران باشی باش و بر شوره زار هم ببار اما رویش گل را از باغ بخواه ! 

اگر عاشق کسی بودی و جز عشق از تو خواست در صحت سخنش بشدت تردید کن ! 

اگر کسی گفت دوستت دارم و از تو مادیات را طلبید بدان که عشق را ابزاری برای کسب مال قرار داده است ! 

اگر کسی خواست در قبال مال دوستت داشته باشد   چه تفاوتی با همه مغازه داران سطح جهان دارد که مالی میدهند و پولی می ستانند ؟ 

کسی که خرید و فروش میکند به محض اینکه مشتری بهتری پیدا کرد حتما  کالای خود را به او خواهد فروخت و از معامله قبلی با بهانه و یا بی بهانه عدول خواهد کرد ! 

عشق قابل خرید و فروش نیست ! 

عشق قابل مقایسه با هیچ موضوع مادی نیست ! 

عاشق خود می داند برای رضای معشوق چه باید بکند ! 

از کسی که میدانی دوستت دارد هرگز چیزی نخواه ! او خود آنچه را باید انجام خواهد داد ! 

 و از کسی هم که دوستت ندارد باز هم هرگز چیزی نخواه چون او هم در قبال آنچه میدهد چیزی از تو خواهد خواست پس اگر جسمت راخواست بدان که تورا به همان چه داده خریده است و تو خود را در حد کالایی نازل کرده ای ! 

اگر می خواهی کالا باشی  باش کسی از تو خرده نمی گیرد ! 

و اگر کالا نیستی بدان که بهایی نمی شود برایت متصور شد !  

در راه عشق  رابطه ها عاشقانه است  

جز این سخن تمام سخنها بهانه است !