ندانستم که ترکم میکنی چون معتبر گردی
رهایم میکنی تا با هوسها همسفر گردی
گمان میکردم از نو زندگی لبخند خواهد زد
می آیی تا شب تاریک روحم را سحر گردی
من خوش باور از برق نگاه تو نفهمیدم
نمی خواهی به من از دیگران دلبسته تر گردی
شکوه عشق می آمد دلت را روشنا بخشد
چرا ناگاه ترسیدی که از من شعله ور گردی ؟
دلم ماند و خیال روزهای با تو خوش بودن
خیالات قشنگی که نشد تا با خبر گردی
برای تو نگه میدارم این یک جای خالی را
چه میداند کسی ؟ شاید هوس کردی که برگردی
تقدیر من این بود که عاشق باشم
در گیر دل وعقل و علایق باشم
با عقل دل سرکش من راه نرفت
بگذار که دیوانه لایق باشم .