چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )
چکاوک ها

چکاوک ها

شعر ، ادب ، عرفان ( چنانچه با نوشته ها و نظراتم موافق یا مخالف هستید لطفاً نظر بگذارید یا ایمیل بزنید تا تبادل نظر کنیم افزون بر این آماده همکاریهای نوشتاری و ادبی با علاقمندان می باشم )

حق بده که اینقدر نامهربانی خوب نیست !

حق بده  که اینقدر نامهربانی خوب نیست !                

زیر قولت می زنی تا می توانی ، خوب نیست !   

    

با خیالت روز وشب سر کرده ام، در خلوتم                

عشق آن هم این همه سخت و نهانی خوب نیست !

 

کاش می شد در خیابان عشق را فریاد زد                 

گر چه می دانم چنین پرده درانی خوب نیست

 

چند وقتی پا نمی گیرد غزل در طبع من                    

در کنار تنگ دل ها نغمه خوانی خوب نیست !

 

معنی بازیچه را پرسیدم از فرهنگ ها                  

پاسخ آمد آن که را سر می دوانی ، خوب نیست !

 

از دلم داری سراغ عشق می گیری هنوز؟                 

نزد پیران ، یاد ایام جوانی خوب نیست !

 

بعد از این در خاطرم  ناز تو را کم می کشم          

آب هم باشی اگر، یک جا بمانی ، خوب نیست !    

 


 

 

انگار که گوش شنوا نیست در این شهر

 

انگار که گوش شنوا نیست در این شهر   

فریاد نزن ، پنجره وا نیست در این شهر

 

پژواک شکستن به فلک رفت ز دلها     

اما به گمانم که رسا نیست در این شهر

 

هی غصه پس از غصه و هی رنج پس از رنج        

یک فرصت  تجدید قوا نیست در این شهر

 

از هیچ طرف نور امیدی نتوان دید     

تاریک شبی چون شب ما نیست در این شهر

 

هر کس به خر خویش سوار است به دلخواه    

زیرا که نگهبان  و « بپا» نیست در این شهر

 

کاسب پی اندوختن ثروت انبوه        

بر آنچه خدا داده، رضا نیست در این شهر

 

هر روز گران می کند اجناس خودش را   

انصاف و مروت و  حیا نیست در این شهر

 

مامور اداره نکند کار به اصلاح        

امید  به کار روسا نیست در این شهر

 

دکتر چو دهد نسخه به درمان مریضی   

بی فایده باشد چو دوا نیست در این شهر

 

صنعت نفسش در خَمِ  تولید بریده       

حتی پفکش ، غیر هوا نیست در این شهر!

 

آیات و روایاتِ عیان بر در و دیوار   

جز نقش  نمادین و ریا نیست در این شهر

 

عکس شهدا را همه جا نصب نمودند   

اما عملی چون شهدا نیست در این شهر

 

حرص و طمع و آز زده چنگ به جانها   

زین دام کس آزاد و  رها نیست در این شهر

 

با استرس و روح پریشان و دل تنگ     

حاجت به خور و خواب و غذا نیست در این شهر

 

ازخودکشی و قتل خبر هست فراوان     

جز بانگ غم و درد و عزا نیست در این شهر

 

   فحشا و فساد از همه نوعش علنی شد     

تاثیر به منع فقها نیست در این شهر

 

شیطان که شده رانده درگاه خداوند       

شاد است که تیرش به خطا نیست در این شهر

 

هر کس که زمین خورد مددکار ندارد       

انسانیت و مهر و وفا نیست در این شهر

 

گر آب خوشی هست که مخلوق بنوشند      

نوشیدن آن هیچ روا نیست در این شهر

 

جز خون جگر،  آب دو چشم و دل بریان 

در سفره تنگ  ضعفا نیست در این شهر

 

هر روز شود راه خداوند  لگد مال        

ترس از خطر و خوفِ  بلا نیست در این شهر

 

 این سامریان قبضه نمودند جهان را       

یک حضرت موسی وعصا نیست در این شهر

 

 از شیعه نماندست به جز اسمی و رسمی    

اسلام غریب است و خدا نیست در این شهر

 

خوبان وطن خرده نگیرند بر این شعر    

منظور گل روی شما نیست در این شهر

 

یارب برسان منجی موعود خودت را        

با این که امیدی به دعا نیست در این شهر

 


 

 

 

 

صومعه سرا

صومعه سرا شهریست ، غرب خطه گیلان  

خاک آن گهر خیز است، مثل باقی ایران

 

مهد سبزه و گل ها  ، منتهای زیبایی         

بین جنگل و دریا ، با نمایی از باران 

 

روی مردمش روشن، مثل خنده خورشید       

مهر و عشق می تابد،  برمسافرو مهمان

 

بین روستاهایش ، یک ده است زیباتر     

« کهنه سر » بود نامش ، مهد عشق با عرفان

 

مردمی به غایت خوب ، پیروان اهل بیت   

زن وَمرد آن مومن ، با خدا و  با ایمان 

 

دین حق در آن جاری ، فارغ از پلیدی ها  

می شود خدا را دید، با دو چشم سر در آن

 

بعد کار روزانه، تا فریضه بگذارند              

عاشقانه می آیند، سوی خالق سبحان

 

مسجدی بنا کردند، بی بدیل و بی مانند         

تا بماند از آنان، یادگار در دوران

 

مسجدی که نام آن « جامع شهیدان» است    

بوی عشق می خیزد ، هر سحر از آن ایوان

 

عطر عود می پیچد ، صبح و ظهر و شب در ده    

از اذان زیبایش ، بعد خواندن قرآن

 

گرد هم که می آیند، تا نماز بگذارند             

می شود در آنجا دید، صحن روضه رضوان

 

چهره های نورانی ، از خدا چراغانی         

ذکر حق بود دائم، نَقل محفل ایشان

 

دست شان به دست هم، تا بگیرد این مسجد   

با عنایت «الله» کار ساختش پایان

 

در بضاعت هر کس ، هر چه هست می کوشد 

« جامع شهیدان » را تا دهد سر وسامان

 

عاشقانه می آیند ،  پای کار یک عده     

هر کجا پی خدمت ، با تمامی امکان

 

گر تو هم توان داری کن کمی مدد کاری    

تا برای پاداشت ، حق دهد دو صد چندان

 

مال و ثروت انسان  گر خدا دهد توفیق   

صرف خیر خواهد شد، صرف بخشش و احسان

 

آدمی سرو کارش ، چون به مرگ می افتد   

فکر زاد راهش را، کِی کند ؟ همین الان !

 

هر چه مال دنیا هم ، در خزانه ات باشد        

با خبر که خواهی رفت ، دست خالی و عریان

 

تا توان و تابی هست ، دست خیر باید داشت   

پیش از آن که کوبد مرگ ، درب خانه انسان

 

چون برون شود از جیب ، دست با سخاوت ها   

می شود خدا راضی، ناله می زند ، شیطان !

 

عشق اگر مدد سازد، راه آخرت گردد      

با تمام سختی ها ، پیش اهل حق ، آسان !

 


بگذار خودم باشم و تنهایی و غم ها

بگذار خودم باشم و تنهایی و غم ها                

سخت است رسیدن به تو با این چم وخم ها

 

احساس نکن دوست ندارم که تو باشی            

خُردم نکن اینقدر به تکرار قسم ها

 

از بس که عزیز دلمی دلهره دارم                

در جان و تنت رخنه کند درد و اِلم ها

 

 عاشق نگریزد ز بلایای ره عشق                

طوفان نشود مانع صیاد و بلم ها 

 

زیبنده که من خسته  هجران تو باشم              

تا در عوضش دور بمانی ز ستم ها !