می روم و هیچکس ،
هیچ کس شعری برای تو نخواهد گفت بعد از من
توی این دنیای پر نیرنگ
چشمهایت هر چه خواهد دید جز حس قشنگ شاعری دلتنگ
شاعری که از تو و عشقت غزلها گفت
عمق احساس تو را فهمید
آنچه را هستی ، قشنگ و خوب و زیبا دید
از تو در بیداری و در خواب و رویا گفت !
بعد من تو دختر شعر کدامین شاعر دل خسته خواهی شد ؟
بعد من تو به چه حس تازه ای دلبسته خواهی شد ؟
خوب می دانم که دنیا کوچک و تنگ است !
خوب میدانم که پیش پای تو سنگ است !
راه تو دور است و در تاریکی مطلق گرفتاری !
بی چراغ روشنی که راه بنماید !
یا بلد راهی که باید باشد و تو راه بسپاری !
می روی در ظلمت شبهای تنهایی !
رو به سمتی که نمیدانی !
رو به جایی که نمی خواهی !
در دلت صد آرزوی کور !
در سرت اندیشه واهی !
تشنه خواهی شد و در کیفی که روی شانه دلتنگیت داری زلالی نیست !
با خودت پیوسته می گویی خیالی نیست !
روی لبهای تو فقدان شکرخندی هویدا نیست
در دلت اما زبان عشق گویا نیست !
سردی صدها زمستان ، پیش روی تست اما حیف
پرده ها افتاده ، درها بسته ، روی تو دری وا نیست !
دیدن رنجت برایم هیچ زیبا نیست !
بعد من !
دنیا زلال معرفت دستت نخواهد داد !
می روی از یاد !
برگ خشکی روی دست باد !
هیچکس هرگز نمیفهمد کجا افتاد !
توی چشمانت غم بدرود !
روی لبهایت گل فریاد !
آه ای شیرین بی فرهاد !
هر کجا باشم تو در یاد منی ، تا لحظه موعود ، تا میعاد !
می سرایم از تو تا پایان این دفتر !
می نویسم از تو هر جایی که باشم ، هر چه بادا باد !
و تو هم آزاد باش ، آزاد !
هر کجا هستی خوشت باشد ، دلت آباد !