در دلم شعرهایی که باید برایت می گفتم
تلنبار شده است .
بر زبانم حرفهای نا گفته گره خورده است .
من حتی با پاهایم فکر می کنم ،
آخر پایم از وقتی به سوی تو نیامده ، انگار راه رفتن فراموشش شده است ،
و نگاهم ،
که روزی از میان هزاران تن ، بویت را می شناخت
، و بسویت پر می کشید ،
پشت دیواری از مه غلیظ و خاکستر ، بوییدن را از خاطر برده است ،
ساعت فیزیولوژیک درونم هنوز روی همان لحظه ای که رفتی خوابیده است .
کاش می شد هنوز هم دستت
نوازشگر پیشانی تبدارم باشد ،
وقتی که کابوس های سیاه و سرخ و شیمیایی ، به شعله های سرکش حریقی می مانند که کلبه ای پوشالی را ، لقمه ای لذیذ ، برای کام حریص خودمی شناسد .
کاش ، زنگها زمزمه درهم ، تماسهای از دست رفته ام را ، تکرار می کردند
تا یادم نرود که
هنوز هم که هنوز است ، صدایم می زنی و من با گوشهای سنگین
سر بر بالین خوابی نهاده ام ،
به سنگینی گناه .
در درگاه آیینه .
حس می کنم که وقت به سرعت چراغ های قرمز را پشت سر میگذارد ،
و من سوار بر مرکب غفلت ، در زمانهای از دست رفته ،
با گوشهایی سنگین ، و چشمهایی که بوی خطر را نمی فهمد ،
آژیر ممتد
و چراغهای گردان قرمز را
که از هر طلوع و غروب خورشید
بر خیابان زندگیم منعکس میشود
بازیچه ای می انگارم ، در اسباب بازی کودکی بی قرار .
هنوز هم که هنوز است
نیاز دارم که بزرگتر شوم
کاش دستهایت بود که دروازه های ، بزرگی را ، به رویم بگشاید
و چشمانت ،
افقهای روشن با تو بودن را
تفسیر کند .
کاش....
خیلی متن زیبایی بود. از خودتون بود?
منم با نسخه جدید رادیو پارسوآ بروزم. منتظر حضور مهربونت هستم