ماهی افتاده بر خاکم به دریایم ببر
طالب آن آبی پاکم به دریایم ببر
از سرشت آبی ات چندیست دور افتاده ام
خشک شد لبهای ادراکم ، به دریایم ببر
خنده خورشیدها بوی ملامت می دهد
در زمین ، رسوای افلاکم ، به دریایم ببر !
باز با موج خروشانت مرا درهم بپیچ
سیر کن در روح صد چاکم ، به دریایم ببر
خشکی پلک مرا آبی ز رویایت بزن
تشنه آن خواب نمناکم به دریایم ببر !