دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده است ،
مدتهاست نه حرفی زده ای و نه چیزی گفته ای و من هم !
انگار هوای بین من و تو آنقدر سرد شده که رفتارمان را منجمد کرده و دلهایمان را بی طپش !
بین ما هیچ اتفاق خاصی که کدورت آمیز باشد نیفتاده !
فقط کمی شاید خودخواهی قانعمان نمی کند که به هم بهتر بیندیشیم !
با خودم می اندیشم : مگر زندگی ما از چند تا ازهمین روزها تشکیل شده که نیمی از آن را بیهوده هدر می دهیم ؟چقدر می توانیم دیوارهای بی بنیاد بی مهری را بالا ببریم که بر سر خودمان فرو نریزد و در آوار خود مدفونمان نسازد ؟
مگر تا امروز که بیشتر سهم خود را از زندگی برداشت کرده ایم برایمان جز مشتی خاطرات تلخ و شیرین چه مانده است ؟
نمی خواهم فردا که نیستم به من بیندیشی و یا فردا که تو نیستی من بر غرور بی جای خودم در دوری از تو بگریم ، که نه اندیشه تو مرا سودی دارد و نه گریه من تو را !
اصلاً هیچ عیبی ندارد که تو به دیدنم نیامده ای و از حالم نپرسیده ای ! من خود به دیدنت و پرسشت خواهم آمد .
در می زنم ، و تو به رویم می گشایی و بی هیچ تاملی گل سلامم را در راهروی آغوشت می افشانم و عطر لبخندت را
از غنچه لبت تنفس میکنم !