غرق در دلواپسی هایی – دوست دارم یاورت باشم
تا سحر چون جان شیرینم – در کنار بسترت باشم
روی رخسار تب آلودت آب و آتش خوب میرقصند
من چگونه میتوانم باز شاهد چشم ترت باشم ؟
هدیه ای ناقابل آوردم شانه های محرمم – آری
کاشکی آنقدر پر وسعت , تا تکا فوی سرت باشم
حق نداری بغضهایت را , بعد ازین در خود فرو ریزی !
گوش خواهم داد حرفت را , همچنان تا در برت باشم !
باش تا با آب برگردم , خشکسالی دیر پاییدست
رقص تو فریاد سر سبزیست , تا که من خنیاگرت باشم
فصلها فرقی نخواهد داشت , در خزان هم میتوان خندید
یک سبد لبخند می آرم – تا که حرف آخرت باشم !