شهر از یاران تهی شد خانه از جانانه ها
کوچه ها لبریز شد از لهجه بیگانه ها
مردن احساس از سنگ و بتن آغاز شد
بوی خوب کاهگل جا ماند در ویرانه ها
پیش ازین لبخندها کمرنگ و تزویری نبود
گرم بود از آتش دلها ، هوای خانه ها
دوستی ها جلوه هایی داشت ناب و دلپذیر
دشمنی قانون خود را داشت در سامانه ها
خانه همسایه ها ، بازارهرهمسایه بود
نازنین و مهربان بودند آن فرزانه ها
هر چه انسان از اصالتهای دیرین ، دور شد
ماند عید و آشتی در غربت افسانه ها
از تمدن گرمی بازار مجنونها شکست
بوی لیلی ماند و صحرای دل دیوانه ها
من عجب دارم درین بیگانه بازار غریب
میکِشد بار رفاقت را کدامین شانه ها ؟
پیله های درهم و تاریک ما را می کُشند
روزنی ازنور میخواهیم ، ما ، پروانه ها !