دل خسته ام از این که بگویم به تو هر بار
نگذارکلامت بشود باعث آزار
دم می زنی از عشق و محبت ولی افسوس
هنگام عمل دشمن دیرینه ای انگار
آتش ز لبت می چکد و زهر ز کامت
چون باز کنی هر دو لب خویش به گفتار
از این همه بی معرفتی در عجبم من
کاری که گناه است، چرا این همه تکرار؟
عمری است که دل، سوخته از طعنه مردم
تو داغ مضاعف ،به دل ِسوخته، نگذار
از هر که دلم خون شده دیگر گله ای نیست
تو دست خودت را ز دل خون شده بردار
همراهی تو سمت جنون برد دلم را
رفت از کف عاقل شدنم ، فرصت بسیار
دل توده ابر است و دگر باز نگردد
خورشید من افتاده نگاهش سر دیوار
بگذار که تنها بروم باقی این راه
تصویر مرا یکسره برخاطره بسپار
یک بار دگر خوب نگاهم کن و بدرود
شاید به قیامت نشود فرصت دیدار