همیشه تا که برگردی نگاهی خیس و تر دارم
چه میداند کسی که من درونی شعله ور دارم
دلم جا مانده و تن را به زحمت می برم با خود
غمی سنگین میان کوله و عزم سفر دارم
تو تنها آدمی هستی که از دردم خبر داری
چه می شد بار غم را با کمکهای تو بردارم
شبیه سرنوشتی درهم و برهم رها هستم
کسی هرگز نمی داند چه سوداها به سر دارم
قفس جای قشنگی نیست این را میله ها گفتند
فراموشم شده حتی که منهم بال و پر دارم
چه می شد که تو با عشقت رفیق راه من باشی
و من خوش باشم از این که توانی بیشتردارم
دلم تنگ است و بار غصه بسیار و توانم کم
نمی دانم کدامین غصه را با خویش بردارم؟