دلگیرم از تمام خودم ، حس نمی کنی ؟
از مشرب و مرام خودم ، حس نمی کنی ؟
عمری دویده ام به تمنای روزگار
اما نشد به کام خودم ، حس نمی کنی ؟
صبح شباب چون غزلی نیمه کاره ماند
در فصل اختتام خودم ، حس نمی کنی ؟
هی پیله بافت دور دلم آز و آرزو
افتاده ام به دام خودم ، حس نمی کنی ؟
دنیا و من ، زدیم دو جام سلامتی
اما شکست جام خودم ، حس نمی کنی ؟
عشقت هر آن چه داشتم از من گرفته است
چیزی نزد به نام خودم ، حس نمی کنی ؟
قلبم طپید هر چه به آمال دیگران
کم شد ازاحترام خودم ، حس نمی کنی ؟
از بس که خورده است سر من به سنگها
مُردم در التیام خودم ، حس نمی کنی ؟
بوی فراق می رسد از شعرهای من
نزدیک والسلام خودم ، حس نمی کنی ؟
تاریخ سرایش 1399/12/6