هرگز نگفته بودم ، شعری به این حزینی
درماتم عزیزی ، خوب و فرا زمینی
این درد بی نهایت ، را با که می توان گفت ؟
من باشم و نباشد ، « مرضیّه امینی » !
دنیا چه در سر توست از این که با شقاوت
در کوچه محبت ، همواره در کمینی
ما را به خواب غفلت مشغول خود نموده
در بردن عزیزان چه خوب می گزینی
ای گل به سرنوشتت پرپر شدن نوشتند
صد بار اگر بر آیی ، در گلسِتان ، همینی
در فصل سبزه و گل ، سخت است دل بریدن
از دوستان و یاران ، با خاک همنشینی
اما چه می توان کرد ؟ این رسم روزگار است
گلهای پرپرت را ، لای کفن ببینی
با داغ سینه سوزش اما چه می توان کرد ؟
تنها تسلی ماست آموزه های دینی
ای چرخ بی مروت ، دستت شکسته بادا
تا هر که گل بکارد ، تو با ستم نچینی !
( سروده چهلمین روز آن عزیز سفر کرده در تاریخ هفتم تیر نود و هشت )